زمانی که ما بزرگ می شدیم، سینمای متفاخر چیزی بود که در ان آدم ها آهسته حرکت می کردند، دوربین به آرامی دنبالشان میرفت و موسیقی ملایمی روی تصویر پخش می شد. همه این ها کنار هم است که هنوز بعد از این همه سال وقتی فیلم های جدیدی مثل هارمونیک های ورکمستر و مرد لندنی، بلا تار را می بینم، ۱۰ دقیقه هم از فیلم نرفته احساس نزدیکی عجیبی با فضا می کنم. انگار این ها هم از همن سال ها آمده اند
چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹
پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹
My son lives in a cloud of success, but it's my success. Perhaps when that evaporates and his face is pressed against the reality of the sidewalk He'll be of value to someone. When we put that money aside for him, He was a little boy, We didn't know what kind of person we were making.
Mad Men
Mad Men
یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹
شهر من
دوست دارم اگه تویه یه شهری خواستم زندگی کنم یا خیلی شلوغ باشه از اون جاهایی که هی آدم ها توی خیابون میرند و می یاند، یا خیلی خلوت باشه از اون جاهایی که بین خونه ها درخت هست و خونه ها برا خودشون باغچه دارند. از این شهرهای که شلوغند ولی شلوغیشون فقط به خاطر بوق ماشین هست و همش ساختمون میبینی و باید ۱۰۰ ساعت راه بری تا به اولین نه آدم برسی دوست ندارم.
امیدوارم هیچ وقت مجبور نشم تا آخر عمر یه جای مثل انجا زندگی کنم
امیدوارم هیچ وقت مجبور نشم تا آخر عمر یه جای مثل انجا زندگی کنم
یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹
My friends made fun of me for resisting the new ways. When they weren't calling me a curmudgeon , they called me a reactionary and stubborn old goat. I didn't care. What was good for them wasn't necessarily good me, I said. Why should I change when I was perfectly happy as I was?
The story of my type writer
The story of my type writer
شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹
I move around a lot. Not because I'm looking for anything really, but 'cause I'm getting away from things that get bad, if I stay. Auspicious beginnings. You know what I mean?
Five Easy Pieces
جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹
در مخمصه بادر-ماینهوف، یک جایی از فیلم هست که الریکه ماینهوف برای بار اول با گروه تروریستی همکاری می کنه، تا بادر را نجات دهند.قراره که بادر رو به بهانه مصاحبه با ماینهوف به یک محلی ببرند، تا به این وسیله از زندان دور بشه و دوستاش بتونند نجاتش بدهند. در بیشتر طول ماجرا ماینهوف با نگاه مضطرب اتاق و پلیس ها رو زیر نظر داره و هر از گاهی هم یل زیر نگاهی از داخل پنجره به بیرون می کنه. ماجراها که تقریبا تمام میشود و همه فرار می کنند، ماینهوف می ماند تنها در اتاق ونگاهی که هنوز به پنجره است. آنجاست که آن پنجره می شهر همه آینده ماینهوف, آینده ای که ماینهوف فقط آزادی را در آنجا می بیند. ان یک صحنه از پنجره به بیرون می شود همه امیدش برای فردای بهتر. آنجاست که همه زندگیش را می گذارد و دنبال بقیه از پنجره بیرون می رود.
دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹
فرو خورده ها
دوربینم لنز خوب نداره. یه روز می خرم بعد برش می دارم میرم اینجا می شینم, شایدم چند روز بشینم
picture from: http://www.routard.com/images_contenu/communaute/photos/publi/026/pt25598.jpg
سهشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹
Which Generation?
You don't know how to drink, your whole generation. You drink for the wrong reasons. My generation, we drink because it's good, because it feels better than unbuttoning your collar, because we deserve it. We drink because it's what men do. Your kind, with your gloomy thoughts and your worries, you're all busy licking some imaginary wound.
چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹
Will you draw on your secret principles of swordplay? Push and you step back. Push further, and you step back further. But at the last moment, you skillfully switch from defense to offense. Yet you never attack. You wait until your opponent tires. In other words, until he gives up.
Samurai Rebellion
Samurai Rebellion
چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹
Now listen to me! It's over; you're getting out of here. In half an hour you're going to be in hospital. You won't see, your nose will be snapped, your arms will be broken. You won't dare tell anyone. You'll say that you fell down the stairs. This is going to hurt a hell of a lot, you'll be screaming until you pass out. I swear I'm really going to do it. People like you have to be destroyed. This is the last time, then never again.
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹
پارسال همین موقع ها بود که این رو اینجا نوشتم، همون وقت ها هم بود که شروع کردم این رو ببینم. در هر قسمت داستان که یکی می مُرد و بر روی صفحه نوشته سنگ قبراش ظاهر می شد، من هر دفعه با خودم فکر می کردم که این آدم چند سال زندگی کرده. آدم ها با سنین مختلف و به دلایل مختلف می مردند و من هر بار به زندگی های که کرده بودند یا می توانستند بکنند فکر میکردم و هر بار با مرگ آشناتر می شدم. هر بار سعی می کردم بیشتر در باور داشته باشم که این چیزی نیست که زمان و مکانش مشخص باشد و هر لحظه پیش روی ماست. ولی وقتی در قسمت شصت ام شخصیت اصلی داستان مرد، با اینکه می دانستم می میرد ولی نمی توانستم باور کنم. همان گونه که عزیزی می میرد مردن شخصیتی که ۶۰ قسمت باهاش زندگی کرده هم باور پذیر نیست و آنجاست که دوباره می فهمی مرگ چیزی نسیت که به این راحتی ها بتوانی در خاطر نگهش داری وباز با خودم فکر می کنم که مرگ هر آدمی انگار اولین مرگی که روی زمین اتفاق می افته
دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹
بعضی شب ها قبل از اینکه بخوابم فیلم می بینم. چراغ ها را خاموش می کنم، روی زمین دراز می کشم و صفحه کامپوتر را جایی می گذارم که راحت ببینم. اول چشم ها می روند و بعد که چشم ها با صفحه آشنایی نزدیکی پیدا کردند، مغز می رود و بعد من با تمام وجودم می روم داخل داستان.
از آنجا که قدرت خدا توانایی تمرکز کردن، به یک ربع هم نمی رسد که از داستان پرت می شوم بیرون. اما اینجا تازه اول ماجراست که داستان جدید من شروع می شود. چشمانم که به نور صفحه عادت کرده اند دیگر هیچ جای از اتاق تاریک را نمی بینند و من در یک لحظه متوجه می شوم که انگار من در هیچ جا نیستم. می دانم که روی زمین خوابیدم ولی نمی توانم جهتم را پیدا کنم، نور روشنی می بینم ولی می دانم آنجا که تنها روشنی این تاریکی عمیق است، جای من نیست، چون من تازه از آنجا به بیرون پرت شده ام. ماجرا در همان تاریکی مطلق بی خبری که تنها چند دقیق طول می کشد و بعدش من با نور اتاق خو می گیرم و اطراف را می بینم اتفاق می . در هم چند دقیقه است که من باز می روم به تمام خیال های کودکی. جایی که هر روز و هر دقیقه منتظر بودم تا از خواب بیدار شوم و جهان جور دیگری باشد. حالا احساس می کنم که از خواب بیدار شده ام و جهانم سراسر تاریکی است. هیچ روشنی برای من نیست. اینها همه چند دقیقه طول می کشد در چشم بر هم زدنی
از آنجا که قدرت خدا توانایی تمرکز کردن، به یک ربع هم نمی رسد که از داستان پرت می شوم بیرون. اما اینجا تازه اول ماجراست که داستان جدید من شروع می شود. چشمانم که به نور صفحه عادت کرده اند دیگر هیچ جای از اتاق تاریک را نمی بینند و من در یک لحظه متوجه می شوم که انگار من در هیچ جا نیستم. می دانم که روی زمین خوابیدم ولی نمی توانم جهتم را پیدا کنم، نور روشنی می بینم ولی می دانم آنجا که تنها روشنی این تاریکی عمیق است، جای من نیست، چون من تازه از آنجا به بیرون پرت شده ام. ماجرا در همان تاریکی مطلق بی خبری که تنها چند دقیق طول می کشد و بعدش من با نور اتاق خو می گیرم و اطراف را می بینم اتفاق می . در هم چند دقیقه است که من باز می روم به تمام خیال های کودکی. جایی که هر روز و هر دقیقه منتظر بودم تا از خواب بیدار شوم و جهان جور دیگری باشد. حالا احساس می کنم که از خواب بیدار شده ام و جهانم سراسر تاریکی است. هیچ روشنی برای من نیست. اینها همه چند دقیقه طول می کشد در چشم بر هم زدنی
چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹
سرم شلوغ است، فکر می کردم اوضاع بهتر می شود ولی نشد. سرم که شلوغ می شود، احساس خالی شدن می کنم. نه از آن خالی شدن های که آدم را سبک می کند، و بعد آدم هوا می رود، بلکه انگار فقط یک طرف زندگی ام خالی شده است. انگار همه زندگی ام از یک طرف ریخته یک طرف دیگه، این جوری یک طرف خالی است، ولی طرف دیگر دو برابر سنگین شده نه تنها سبک نه شدم که بالا بروم، بلکه بدتر چسبیده ام به زمین. با عجله هر کاری می کنم تا یک کم صاف شوم، تا بتوانم پر کنم این حفره را، سریالی که یک سال است کمتر از ۱۰ قسمتش را دیده ام در طول ۱۰ روز سه فصلش را تقریبا تمام کرده ام، در هفته ۲ تا ۳ فیلم دیگر هم می بینم. بعد از سال ها بالاخره شروع کردم به دیدن شرایط انسانی و تمام قسمت اول را تقریبا یک جا دیدم. اینها را برای این نمی کنم که بخواهم کارهایم را انجام ندهم و یک جوری از زیر کارها در بروم و شاد باشم. کارهایم را هم دوست دارم، چیزهای هم که می بینم اصولاُ خیلی شاد نیست اند، هر قسمت شش فوت زیر زمین را که می بینم، تقریبا تمام غصه هایی که دارم و خواهم داشت را به یادم می آورد، می بینم که بتوانم خودم را کنترل کنم. مشکل ماجرا فقط این است که احساس می کنم دارم همه کار ها را به صورت سر سری انجام می دهم، انگار که فقط می خواهم پر کنم نه چیز دیگر. کارهایی که یک مقدار زمان بیشتری می خواهند را اصلًا حوصله شان را هم ندارم. کتابم الان ۳ ماه است که بغل تختم است ولی بیشتر روز ها حتی یک صفحه هم نمی خوانم، از دوره ی فیلم های گریناوی که برای خودم گذاشته بودم فقط یکی مانده، ولی الان یک ماه است که حوصله دیدن ان را هم ندارم، می ترسم تمام شود بعد مجبور باشم برای خودم هم که شده حداقل از این ۱۰ فیلمی که دیده ام یک یادداشتی بنویسم، هر چه فکر می کنم تمام آن فیلم ها ظرافت های بصری زیادی داشتند که من حوصله نوشتنشان را ندارم. فیلم های برسون و درایر را هم گذشته ام روی کامپوتر که انها را هم بشینم و دوباره نگاه کنم. اینها هم از آنهای هستند که آدم باید هر چند وقت یک بر یک سری دوباره بهشان بزند و نگاهشان کند. دلم می خواهد یک چیزهای مثل این را هم هر روز نگاه کنم، نگاه کردن این هم پروژه سختی است اگر چه هر قسمتش ۵ دقیقه هم نمی شود.
ولی به هر حال زندگی است دیگر لذتش به همین تلاش است. خواستم فقط بگویم حال ما خوب است
ولی به هر حال زندگی است دیگر لذتش به همین تلاش است. خواستم فقط بگویم حال ما خوب است
چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹
The producer told me you have to write something to get some advance, so I had to write something very general and not much to do with the film, like it is now. But since the beginning I had no , I had no dialogue. I couldn’t write the dialogue for that film because I didn’t know any one, I wasn’t involved, I wasn’t participating, I was tourist on that film.
دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹
برای یک دوست
روث نوار کاست را از روی میز برداشت و در داخل رادیو ضبط قدیمی گذاشت. صدای نوار که بلند شد لبخند کم رنگی بر روی لبانش نقش بست و آهسته آهسته آهنگ را همراه با نوار تکرار کرد. آواز به نقطه وجش نزدیک می شد و خواننده زن صدایش را بالا و بالا تر می برد، ولی سالها مادری مهربان و همسری ایده ال بودن روث را با به چنان گوشه ای از انزوا برده بود که حتی نمی توانست صدایش را بلند کند و همان طور به زیر لب زمزمه کردنش ادامه داد.
شش فوت زیر زمین
شش فوت زیر زمین
شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸
Dear Etienne-Louis.
I don't like doctors. They always see you at a disadvantage. When they've studied your private parts, smelled your breath, fingered your tongue, how can you talk with them as an equal?
I don't like doctors. They always see you at a disadvantage. When they've studied your private parts, smelled your breath, fingered your tongue, how can you talk with them as an equal?
The Belly of an Architect
سهشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸
یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸
جذابیت های پنهان بورژوازی
از وقتی که انگشتم رو میزارم رو شاتر و تا نیمه فشارش می دم و لنز شروع می کنه به چرخیدن تا روی نقطه ای که من دوست دارم زوم کنه و بعد من به طور کامل فشارش می و دیفراگم باز می شه و نور میره و بر می گرده و دیافراگم بسته میشه ، تا اون زمانی که من تصویر روی صفحه می بینم، همه غصه های دلم میره بیرون و پر از لذت می شم و به خودم می گم بیا و یک بار دیگه هم شاتر رو فشار بده.
یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸
دور از اجتماع خشمگین
چند روزی که است می روم کتابخانه، آخرین طبقه، کنار پنجره بزرگی که تا دور دست های شهر را می شود دید، می نشینم.
ابر ها می آیند، باران می گیرد، شهر در مه فرو می رود ، ابر ها باز می روند و همه چیز دوباره همه چیز صاف می شود.
هر روز به خودم می گیم فردا دوربین می برم تا عکسی بگیرم فردا می شود و دوربین را نمی برم، می ترسم آن چیز را که می بینم نتواند ثبت کند.
ابر ها می آیند، باران می گیرد، شهر در مه فرو می رود ، ابر ها باز می روند و همه چیز دوباره همه چیز صاف می شود.
هر روز به خودم می گیم فردا دوربین می برم تا عکسی بگیرم فردا می شود و دوربین را نمی برم، می ترسم آن چیز را که می بینم نتواند ثبت کند.
جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸
چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸
Windows
In 1973 in the parish of W, 37 people were killed as a result of falling out of windows. Of the 37 people who fell, 7 were children under 11, 11 were adolescents under 18 and the remaining adults were all under 71 save for a man believed by some to be 103.
Five of the 7 children fell from bedroom windows as did 4 of the 11 adolescents and 3 of the 19 adults. Of the 7 children who fell all cases were of misadventure save for one of infanticide.
Of the 11 adolescents, 3 committed suicide for reasons of the heart, 2 fell through misadventure, 2 were drunk, one was pushed, one was accredited insane, one jumped for a bet and one was experimenting with a parachute.
Of the 12 men, 2 jumped deliberately, 4 were pushed, 5 were cases of misadventure and one, under the influence of an unknown drug, thought he could fly.
Of the 11 adolescents who fell, 2 were clerks, 2 were unemployed, 1 was married, 1 was a window cleaner and 5 were students of aeronautics, one of whom played the harpsichord.
Among the 19 adults who fell were an air-stewardess, 2 politicians, an ornithologist, a glazier and a seamstress.
Of the 37 people, 19 fell in summer before midday, 8 fell on summer afternoons and 3 fell into snow. The ornithologist, the adolescent experimenting with the parachute and the man who thought he could fly, all fell or were pushed on spring evenings. At sunset on the 14th of April 1973, the seamstress and the student of aeronautics who played the harpsichord, jumped into a plum tree from a window in this house.
Peter Greenaway - Windows
Five of the 7 children fell from bedroom windows as did 4 of the 11 adolescents and 3 of the 19 adults. Of the 7 children who fell all cases were of misadventure save for one of infanticide.
Of the 11 adolescents, 3 committed suicide for reasons of the heart, 2 fell through misadventure, 2 were drunk, one was pushed, one was accredited insane, one jumped for a bet and one was experimenting with a parachute.
Of the 12 men, 2 jumped deliberately, 4 were pushed, 5 were cases of misadventure and one, under the influence of an unknown drug, thought he could fly.
Of the 11 adolescents who fell, 2 were clerks, 2 were unemployed, 1 was married, 1 was a window cleaner and 5 were students of aeronautics, one of whom played the harpsichord.
Among the 19 adults who fell were an air-stewardess, 2 politicians, an ornithologist, a glazier and a seamstress.
Of the 37 people, 19 fell in summer before midday, 8 fell on summer afternoons and 3 fell into snow. The ornithologist, the adolescent experimenting with the parachute and the man who thought he could fly, all fell or were pushed on spring evenings. At sunset on the 14th of April 1973, the seamstress and the student of aeronautics who played the harpsichord, jumped into a plum tree from a window in this house.
Peter Greenaway - Windows
چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸
الان یک هفته ای است، که هر چه تجربه در این ۸ ماه ذخیره کرده ام، کم کم دارد به باد می رود و من هر چه تلاش می کنم نگران نباشم، بیشتر نگران می شوم. در تمام ۸ ماه گذشته هر وقت که خواسته ام چیزی راجع به سینما و یا حتی مسایل شخصی اینجا بنویسم، یاد این جمله معروف گدار در جشنواره کن سال ۱۹۶۸ می افتم که «من دارم راجع به همبستگی با جنبش های دانشجویی و کارگری، با تو حرف میزنم؛ اما تو داری دربارهی نماهای تراولينگ و کلوز آپ صحبت میکنی. تو یک حرام زادهای.».
البته گدار هم بعداُ در همان جا حرفش را ادامه می دهد و می گوید " البته که ما باید فیلم بسازم، هر چقدر هم که می شود بیشتر به سازیم و ببینیم، ولی مساله این است که الان برای ایجاد این همبستگی ما بایاد کار خودمان را تعطیل کنیم." همانگونه که بعد ها موسوی هم در بیانیه سیزدهم هم گفت " مبارزه امری مقدس است، ولی دائمی نیست. آن چیزی که دائمی است، زندگی است."
فردا هم یکی از ان روزهایی است که زندگی معنی اش را در مبارزه پیدا می کند، کار زیادی که از دست من از این راه در بر نمی آید، جزئ اینکه از این راه دور برای همه مردم دعا کنم.
البته گدار هم بعداُ در همان جا حرفش را ادامه می دهد و می گوید " البته که ما باید فیلم بسازم، هر چقدر هم که می شود بیشتر به سازیم و ببینیم، ولی مساله این است که الان برای ایجاد این همبستگی ما بایاد کار خودمان را تعطیل کنیم." همانگونه که بعد ها موسوی هم در بیانیه سیزدهم هم گفت " مبارزه امری مقدس است، ولی دائمی نیست. آن چیزی که دائمی است، زندگی است."
فردا هم یکی از ان روزهایی است که زندگی معنی اش را در مبارزه پیدا می کند، کار زیادی که از دست من از این راه در بر نمی آید، جزئ اینکه از این راه دور برای همه مردم دعا کنم.
دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸
اندر احوالات تردید ساخته واروژ کریم مسیحی و شوخی هایش
درباره تردید آخرین و در واقع دومین ساخته بلند واروژ کریم مسیحی حرف های زیادی زده شده است و می شود زد. یکی از جالب ترین نکات فیلم رودست هایی است که کارگردان به بیننده فیلم می زند.
در شروع داستان آنجا که سیاوش برای اولین بار دوستش گارو را در سینمای قدیمی می بیند، به دیوار های سینمای قدیمی، پوستر های فیلم هایی از گوشه و کنار دنیا را زده اند. فیلم هایی که کم کم دارند مانند خود سینما که ویران شده است و نگاتیو هایی که در حال خراب شدن هستند، از یاد ها می روند. روی دو دیوار رو به روی هم در راهرو سینما آنجا که سیاوش و گارو مشغول صحبت هستند، پوستر فیلم های کابوی نیمه شب و ماجرای نیمروز روبه روی هم بر روی دیوار نصب شده است. غیر از آنکه کریم مسیحی می خواسته علاقه اش را به تاریخ سینما نشان دهد و یادی از فیلم هایی که هر کدامشان در زمان خودشان جریان ساز بوده اند بکند، و همچین کنایه ای هم بزند به سینمایی که در حال زوال است که در پلان بعدی این را با پوستر چشمه بیشتر نشان می دهد، به نظر می رسد کریم مسیحی می خواسته با گذاشتن این دو تصویر و بعد تر با پوستر چشمه با بینندگانش یک جور شوخی بصری هم بکند.
پوستر های ماجرای نیم روز و کابوی نیمه شب به خودی خود سوای از فیلم هایشان جزئ تاریخ سینما محسوب می شوند. پوستر ماجرای نیمروز هم تصویر یک دوئل را نشان می دهد که ما از پشت سر یکی از طرفین به طرف دیگر نگاه می کنیم. تصویر گری کوپر را نشان می دهد که در حال حرکت به سمت مرد است و مرد که تنها از پشت سر او را می بینیم آماده شلیک به سمت او است. تصویر آدم را یاد صحنه پایانی فیلم می اندازد که سیاوش به طبقه بالای خانه می رسد و دانیال در یک نبرد دوئل مانند شروع به شلیک می کند، هماند گری کوپری که در عکس هنوز در حال حرکت است ولی رقیبش آماده شلیک. در کابوی نیمه شب، جان وایت در حالی که با یک دستش دست دیگرش را گرفته و در کنار دوستاش ایستاده است، که بعد تر ها در انتهای داستان مانند سیاوش تیر خورده است که با دست راستش دست چپش را گرفته و به دنبال دوستش می رود.
در صحنه بعد کریم مسیحی سراغ پوستر چشمه می رود و این بار نیش محکم تری به بیننده می زند. آنجا که سیاوش به گارو می گوید این رو دیدی و گارو بدون انکه جوابش را بدهد، توجهش به سمت کارگری که برایش متر آورده است پرت می شودو انگار که دیگر کسی به فکر این چیز ها نیست. از طرف دیگر کریم مسیحی با آن پوستر چشمه در سینما، به ما میگوید که این سینما محل مهمی است، جایی است که همه چیز از آنجا سرچشمه می گیرد و همه چیز در آنجا معلوم می شود، هم در داستان هم در زندگی. سینما جایی است که سیاوش، گارو و بعد تر مهتاب تمام کشفیاتشان راجع به ماجرا را انجام می دهند و برای بیننده هم، هم چیز را مشخص می کنند.
اما بعد تر ها کریم مسیحی سعی می کند تا کار را برای بیننده اش ساده کند، ماجرا را پیش می برد و تقریبا هر بنده ای که چیزی از هملت بداند بعد از ماجرای مسافرخانه مطمئن می شود که داستان، داستان هملت است. کارگردان هم کاری به کار بیننده ندارد و اجازه می دهد که بیننده از کشفش احساس شادمانی کند و به خودش ببالد که از فیلم جلو افتاده است. کمتر از ۱۰ دقیقه که از این ماجرا می گذارد و سیاوش برای دومین بار وارد سینما می شود، او را نشسته بر روی یک صندلی می بینیم، که بالای سرش یک تابلوی هلمت نصب شده است. بازی کارگردان با بیننده در اینجا بسیار جالب است. کریم مسیحی مانند پدری که می خواهد به کودکش بفهماند که حواسش به کارهای کودک است، اول تابلو را نشان می دهد که به ما بگوید می داند که ما می دانیم و بعد شروع می کند و قصه اش را آن گونه که دوست دارد پیش می برد.
به هر حال تردید هم فیلم بی نقصی نیست و اشکالات خودش را دارد. ولی دیدن فیلمی از کارگردان پرده آخر چیز است که نمی شود به این راحتی از کنارش گذشت
پ.ن: محبوب این نوشته را خوانده و می گوید که آنجا که مهتاب و سیاوش در سینما مشغول صحبت هستند، تابلوی افلیا را در سینما نشان می دهد که در انتهای داستان که دوربین از روی صورت مهتاب به داخل آب می رود صحنه مشابهی را به یاد می آورد
در شروع داستان آنجا که سیاوش برای اولین بار دوستش گارو را در سینمای قدیمی می بیند، به دیوار های سینمای قدیمی، پوستر های فیلم هایی از گوشه و کنار دنیا را زده اند. فیلم هایی که کم کم دارند مانند خود سینما که ویران شده است و نگاتیو هایی که در حال خراب شدن هستند، از یاد ها می روند. روی دو دیوار رو به روی هم در راهرو سینما آنجا که سیاوش و گارو مشغول صحبت هستند، پوستر فیلم های کابوی نیمه شب و ماجرای نیمروز روبه روی هم بر روی دیوار نصب شده است. غیر از آنکه کریم مسیحی می خواسته علاقه اش را به تاریخ سینما نشان دهد و یادی از فیلم هایی که هر کدامشان در زمان خودشان جریان ساز بوده اند بکند، و همچین کنایه ای هم بزند به سینمایی که در حال زوال است که در پلان بعدی این را با پوستر چشمه بیشتر نشان می دهد، به نظر می رسد کریم مسیحی می خواسته با گذاشتن این دو تصویر و بعد تر با پوستر چشمه با بینندگانش یک جور شوخی بصری هم بکند.
پوستر های ماجرای نیم روز و کابوی نیمه شب به خودی خود سوای از فیلم هایشان جزئ تاریخ سینما محسوب می شوند. پوستر ماجرای نیمروز هم تصویر یک دوئل را نشان می دهد که ما از پشت سر یکی از طرفین به طرف دیگر نگاه می کنیم. تصویر گری کوپر را نشان می دهد که در حال حرکت به سمت مرد است و مرد که تنها از پشت سر او را می بینیم آماده شلیک به سمت او است. تصویر آدم را یاد صحنه پایانی فیلم می اندازد که سیاوش به طبقه بالای خانه می رسد و دانیال در یک نبرد دوئل مانند شروع به شلیک می کند، هماند گری کوپری که در عکس هنوز در حال حرکت است ولی رقیبش آماده شلیک. در کابوی نیمه شب، جان وایت در حالی که با یک دستش دست دیگرش را گرفته و در کنار دوستاش ایستاده است، که بعد تر ها در انتهای داستان مانند سیاوش تیر خورده است که با دست راستش دست چپش را گرفته و به دنبال دوستش می رود.
در صحنه بعد کریم مسیحی سراغ پوستر چشمه می رود و این بار نیش محکم تری به بیننده می زند. آنجا که سیاوش به گارو می گوید این رو دیدی و گارو بدون انکه جوابش را بدهد، توجهش به سمت کارگری که برایش متر آورده است پرت می شودو انگار که دیگر کسی به فکر این چیز ها نیست. از طرف دیگر کریم مسیحی با آن پوستر چشمه در سینما، به ما میگوید که این سینما محل مهمی است، جایی است که همه چیز از آنجا سرچشمه می گیرد و همه چیز در آنجا معلوم می شود، هم در داستان هم در زندگی. سینما جایی است که سیاوش، گارو و بعد تر مهتاب تمام کشفیاتشان راجع به ماجرا را انجام می دهند و برای بیننده هم، هم چیز را مشخص می کنند.
اما بعد تر ها کریم مسیحی سعی می کند تا کار را برای بیننده اش ساده کند، ماجرا را پیش می برد و تقریبا هر بنده ای که چیزی از هملت بداند بعد از ماجرای مسافرخانه مطمئن می شود که داستان، داستان هملت است. کارگردان هم کاری به کار بیننده ندارد و اجازه می دهد که بیننده از کشفش احساس شادمانی کند و به خودش ببالد که از فیلم جلو افتاده است. کمتر از ۱۰ دقیقه که از این ماجرا می گذارد و سیاوش برای دومین بار وارد سینما می شود، او را نشسته بر روی یک صندلی می بینیم، که بالای سرش یک تابلوی هلمت نصب شده است. بازی کارگردان با بیننده در اینجا بسیار جالب است. کریم مسیحی مانند پدری که می خواهد به کودکش بفهماند که حواسش به کارهای کودک است، اول تابلو را نشان می دهد که به ما بگوید می داند که ما می دانیم و بعد شروع می کند و قصه اش را آن گونه که دوست دارد پیش می برد.
به هر حال تردید هم فیلم بی نقصی نیست و اشکالات خودش را دارد. ولی دیدن فیلمی از کارگردان پرده آخر چیز است که نمی شود به این راحتی از کنارش گذشت
پ.ن: محبوب این نوشته را خوانده و می گوید که آنجا که مهتاب و سیاوش در سینما مشغول صحبت هستند، تابلوی افلیا را در سینما نشان می دهد که در انتهای داستان که دوربین از روی صورت مهتاب به داخل آب می رود صحنه مشابهی را به یاد می آورد
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
البته اگر واقعیت آن زمان را در نظر بگیریم، می بینیم آرش سیاوش کسرایی در شرایطی نوشته شده که جامعه از لحاظ اجتماعی، سیاسی ناامید بوده و در نتیجه هنرمندانی از قبیل کسرایی احساس کردند باید به جامعه امید بدهند که به نظر من نقطه مثبت آرش کسرایی هم در همین است
پس حالا می توانیم راجع به امید هم صحبت کنیم. من فکر میکنم امید دروغین بدتر از ناامیدی است. چون نا امیدی باعث می شود ما دست به عمل بزنیم. آرش نوشته من فرزند نا امیدی است و در ناامیدی کامل دست به کاری می زند. در حالی که تا کنون امید های دروغین و خود فریبی ها سال ها ما را عقب انداخته. من اولین پرسشم بعد از خواندن آرش کسرایی این بود که چرا داستان آرش ما را خواب می کند؟ این قصه که خواب آور نیست، و به این نتیجه رسیدم که نیت شاعر و ساختمان اثرش دو راه جدا را می روند، و برای همین، آرش کسرایی ضد چیزی را می گوید که خودش می خواهد.
.
.
.
بله ولی شما زمینه را به گونه ای فراهم کردید که آن مردمی که راجع به هومن افسانه ساخته بودند، با افسانه خادم بودن او زندگی را ادامه دادند.
مردمی که کمبود های خود را با اسطوره های که می سازند پر می کنند گاهی ندانسته اسطوره دروغین هم می سازند. تمام داستان همین است. در شعر کسرایی نیاز مردم یک قهرمان می سازد. در نوشته من نیاز مردم نخست یک قربانی می سازد، بعد همان نیاز از او یک اسطوره می سازد و بعد منتظر می نشیند که اسطوره نجاتش بدهد. در این میان به طور مکمل، گونه دیگری از کارکرد این اسطوره سازی هم هست، در شکل داستان هومن، حتا وقتی آرش می گوید او زنده است، ذهن اسطوره ساز، فورا او را به زنده معنوی تبدیل می کند، و نه کسی که با مرگی دروغین گریخته و جایی به راحتی زندگی می کند. حتی آرش نمی تواند این اسطوره را واژگون کند، عملا هم او با کمان هومن است که تیر می اندازد و با مرگ خود، اسطوره او را هم به نوعی دیگر اعتبار می بخشد
.
.
.
پس در واقع به اعتقاد شما جواب جامعه به کسرایی جوابی احساسی بوده است؟
بله، زیرا مبانی فکری چنین برخوردی به نظرم غلط است، گیرم هم قهرمانی ملتی را نجات دهد، آیا آن ملت به این ترتیب عوض میشود؟ بند آخر نوشته من تصویر همین پرسش است: مردمی که نشسته اند تا زمانه برایشان قهرمانی بیافریند، و خودشان کاری نمیکنند. نه، بر عکس من کوشیدم تا آنجا که توان دارم موقعیت هایی به سازم که هم آرش هم دیگران، در ان آزمایش شوند. دادن این آگاهی، این روان شناسی، و شناخت به نظر من مهمترین است
جدال با جهل
گفتگو های نوشابه امیری با بهرام بیضایی
پس حالا می توانیم راجع به امید هم صحبت کنیم. من فکر میکنم امید دروغین بدتر از ناامیدی است. چون نا امیدی باعث می شود ما دست به عمل بزنیم. آرش نوشته من فرزند نا امیدی است و در ناامیدی کامل دست به کاری می زند. در حالی که تا کنون امید های دروغین و خود فریبی ها سال ها ما را عقب انداخته. من اولین پرسشم بعد از خواندن آرش کسرایی این بود که چرا داستان آرش ما را خواب می کند؟ این قصه که خواب آور نیست، و به این نتیجه رسیدم که نیت شاعر و ساختمان اثرش دو راه جدا را می روند، و برای همین، آرش کسرایی ضد چیزی را می گوید که خودش می خواهد.
.
.
.
بله ولی شما زمینه را به گونه ای فراهم کردید که آن مردمی که راجع به هومن افسانه ساخته بودند، با افسانه خادم بودن او زندگی را ادامه دادند.
مردمی که کمبود های خود را با اسطوره های که می سازند پر می کنند گاهی ندانسته اسطوره دروغین هم می سازند. تمام داستان همین است. در شعر کسرایی نیاز مردم یک قهرمان می سازد. در نوشته من نیاز مردم نخست یک قربانی می سازد، بعد همان نیاز از او یک اسطوره می سازد و بعد منتظر می نشیند که اسطوره نجاتش بدهد. در این میان به طور مکمل، گونه دیگری از کارکرد این اسطوره سازی هم هست، در شکل داستان هومن، حتا وقتی آرش می گوید او زنده است، ذهن اسطوره ساز، فورا او را به زنده معنوی تبدیل می کند، و نه کسی که با مرگی دروغین گریخته و جایی به راحتی زندگی می کند. حتی آرش نمی تواند این اسطوره را واژگون کند، عملا هم او با کمان هومن است که تیر می اندازد و با مرگ خود، اسطوره او را هم به نوعی دیگر اعتبار می بخشد
.
.
.
پس در واقع به اعتقاد شما جواب جامعه به کسرایی جوابی احساسی بوده است؟
بله، زیرا مبانی فکری چنین برخوردی به نظرم غلط است، گیرم هم قهرمانی ملتی را نجات دهد، آیا آن ملت به این ترتیب عوض میشود؟ بند آخر نوشته من تصویر همین پرسش است: مردمی که نشسته اند تا زمانه برایشان قهرمانی بیافریند، و خودشان کاری نمیکنند. نه، بر عکس من کوشیدم تا آنجا که توان دارم موقعیت هایی به سازم که هم آرش هم دیگران، در ان آزمایش شوند. دادن این آگاهی، این روان شناسی، و شناخت به نظر من مهمترین است
جدال با جهل
گفتگو های نوشابه امیری با بهرام بیضایی
پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸
فیزیک کوانتوم مسئله معروفی دارد به نام دیوار بینهایت. ماجرا از این قرار است که اگر یک ذره آزاد در یک فضای لایتناهی بدون محدودیت قرار گیرد، هیچ گاه نمی تواند یک مکان یگانه پیدا کند که در آن کمترین سطح انرژی را داشته باشد. ولی اگر همین ذره در بین دو دیواره به اصطلاح بی نهایت با فاصله متناهی باشد همیشه جایی وجود دارد که در آن کمترین سطح انرژی و بیشترین تمایل به ایستادن را دارد. استاد شوخ طبع ما هم در سر کلاس این مسئله را تشبیه می کرد به زندگی در آمریکا و یا جایی مثل کوبا. می گفت وقتی شما اینجا زندگی میکنید آزادی تا اندازه ای زیاد است که شما هچ وقت نمی توانید مطمئن باشید کاری که انجام می دهید درست ترین کار است، چون همیشه برای شما انتخاب های دیگری هم هست، ولی اگر در جایی مثل کوبا زندگی کنید که حکومت دور تا دور کشور را دیواری فرضی کشیده، همیشه می توانید کاری پیدا کنید که برای شما بهترین کار باشد، حتا اگر آن کار ترک کوبا باشد.
حالا این شده وضعیت من، ۴ سال پیش که تصمیم گرفتم برای تحصیل بیایم اینجا، هم کار خوبی داشتم هم اگر مانده بودم تا الان یا دکتر شده بودم، یا در شُرفش بودم. ولی تمام آن چیزها را برای ان که فکر میکردم و البته هنوز هم فکر میکنم که تصمیم درست بوده، رها کردم و آمدم. ولی در این یک ماه و چند روزی که تصمیم گرفتم استادم و یا به طور دقیق تر موضوع تزم را عوض کنم و حتا الان که این کار را کردم، از هیچ چیز مطمئن نیستم. هیچ کدام از مسائل معمولی که بر اساس آنها آدم می تواند انتخابش را بسنجد تقریبا برای من جواب نمی دهد. هر دو استاد هایم آدم های خوش اخلاق، با سواد و در زمینه کاریشان آدم های جا افتاده و معروفی هستند. مسائل مالی هم خیلی مطرح نبود. حتا برای هر دو هم بازار کار تقریبا خوبی وجود دارد. ماجرا فقط این است که موضوع قبلی در راستای علوم بنیادی بود و این یکی کاربردی. طبیعتاْ بازار کار علوم کاربردی این روزها بهتر است و عمده دلیل من برای این انتخاب هم همین بود ولی لذت کار کردن در علوم بنیادی چیز دیگری است. علوم کاربردی این روزها سرعت بیشتری رشد می کنند ولی به همین صورت هم به پایان میرسند و همین جاست که من دلم میخواهد بروم و به همان فیزیک بچسبم و حالت جامد کار کنم چون می دانم سال ها و سال ها جا برای کار کردن و چیز یاد گرفتن وجود دارد ولی به هر حال ممکن است کار مناسب پیدا نشود (البته در زمینه کاری نمی شود مشکلات پیشینه ملیتیم را هم کم تاثیر دانست). در نهایت یک جور بهینه سازی بین لذت و آینده کاری بهتر است.
تمام تلاشم را در این چند وقت کرده ام که ماجرا را در همین سطح از تفکر نگه دارم و درگیر این فکر های کلان تر زندگی نشوم که کلان علم به چه درد می خورد و در کل تمام این چیز ها در زندگی چه نقشی دارد و هدف چیست. حتا سعی کرده ام که وارد بحث های میانی تری هم مثل فلسفه علم و یا بحث های پوزیتیویستی هم نشوم و ماجرا را در همین حد نگاه دارم. به هر حال یا پایه های ایدئولوژی من در زندگی داغون است یا اینکه واقعا تصمیم بزرگیست، به هر حال دارد من را می لرزاند
اولین هفته کار جدید هم الان چند روز است که شروع شده و احتمالا این بحث ها هم تا چند وقت دیگر از لایه های رویی فکر من به زیر تر ها میروند و امیدوارم سالهای سال در آینده به این نتیجه نرسم که بهینه سازی اشتباهی انجام دادم و اگر آن یکی راه را ادامه می دادم آدم موفق تری بودم.
حالا این شده وضعیت من، ۴ سال پیش که تصمیم گرفتم برای تحصیل بیایم اینجا، هم کار خوبی داشتم هم اگر مانده بودم تا الان یا دکتر شده بودم، یا در شُرفش بودم. ولی تمام آن چیزها را برای ان که فکر میکردم و البته هنوز هم فکر میکنم که تصمیم درست بوده، رها کردم و آمدم. ولی در این یک ماه و چند روزی که تصمیم گرفتم استادم و یا به طور دقیق تر موضوع تزم را عوض کنم و حتا الان که این کار را کردم، از هیچ چیز مطمئن نیستم. هیچ کدام از مسائل معمولی که بر اساس آنها آدم می تواند انتخابش را بسنجد تقریبا برای من جواب نمی دهد. هر دو استاد هایم آدم های خوش اخلاق، با سواد و در زمینه کاریشان آدم های جا افتاده و معروفی هستند. مسائل مالی هم خیلی مطرح نبود. حتا برای هر دو هم بازار کار تقریبا خوبی وجود دارد. ماجرا فقط این است که موضوع قبلی در راستای علوم بنیادی بود و این یکی کاربردی. طبیعتاْ بازار کار علوم کاربردی این روزها بهتر است و عمده دلیل من برای این انتخاب هم همین بود ولی لذت کار کردن در علوم بنیادی چیز دیگری است. علوم کاربردی این روزها سرعت بیشتری رشد می کنند ولی به همین صورت هم به پایان میرسند و همین جاست که من دلم میخواهد بروم و به همان فیزیک بچسبم و حالت جامد کار کنم چون می دانم سال ها و سال ها جا برای کار کردن و چیز یاد گرفتن وجود دارد ولی به هر حال ممکن است کار مناسب پیدا نشود (البته در زمینه کاری نمی شود مشکلات پیشینه ملیتیم را هم کم تاثیر دانست). در نهایت یک جور بهینه سازی بین لذت و آینده کاری بهتر است.
تمام تلاشم را در این چند وقت کرده ام که ماجرا را در همین سطح از تفکر نگه دارم و درگیر این فکر های کلان تر زندگی نشوم که کلان علم به چه درد می خورد و در کل تمام این چیز ها در زندگی چه نقشی دارد و هدف چیست. حتا سعی کرده ام که وارد بحث های میانی تری هم مثل فلسفه علم و یا بحث های پوزیتیویستی هم نشوم و ماجرا را در همین حد نگاه دارم. به هر حال یا پایه های ایدئولوژی من در زندگی داغون است یا اینکه واقعا تصمیم بزرگیست، به هر حال دارد من را می لرزاند
اولین هفته کار جدید هم الان چند روز است که شروع شده و احتمالا این بحث ها هم تا چند وقت دیگر از لایه های رویی فکر من به زیر تر ها میروند و امیدوارم سالهای سال در آینده به این نتیجه نرسم که بهینه سازی اشتباهی انجام دادم و اگر آن یکی راه را ادامه می دادم آدم موفق تری بودم.
دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸
دستهات مال من؟
با دستهای من بنويس
با دستهای من غذا بخور
با دستهای من موهات را مرتب کن
با دستهای من به زندگی فرمان بده
فقط دستهات را
میشود وقتی از کنارم میگذری
موهام را بهم بريزی
بعد مرتبشان کنی؟
...
خب بوسم هم بکن!
تنم مال تو
بوسم نکن ببين
چگونه برای لبهات
گريه میکند تنم
...
نفسهات مال من؟
چقدر دنيا ناامن شده!
بگذار دستهات را
پنهان کنم توی جيبهام
بگذار قشنگیات را قورت بدهم
دنيا ناامن شده
بانوی من!
تو نباشی
آنقدر گريه میکنم
که خدا دنبالت بگردد و دعوات کند
بعد خودم براش زبان در میآورم.
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآميزی
هيچ چيز از تو نمیخواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه.
راه نرو
میترسم پلک بزنم
ديگر نباشی
جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸
سیمای مرد مغول در جوانی
برای من که سربداران قسمت مهمی از دوران کودکی و نوجوانی ام بوده و جوانی را با عیار تنها، عیار نامه و فتح نامه کلات شروع کرده ام، دیدن مغول کار راحتی نیست. آدم نمی داند با تموچین جوانِ سرگی بودروف یگانگی کند یا آرزو کند کاش هر چه زود تر بمیرد و ماجرا ها در تاریخ جور دیگری رقم بخورد.
اشتراک در:
پستها (Atom)