دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

بعضی شب ها قبل از اینکه بخوابم فیلم می بینم. چراغ ها را خاموش می کنم، روی زمین دراز می کشم و صفحه کامپوتر را جایی می گذارم که راحت ببینم. اول چشم ها می روند و بعد که چشم ها با صفحه آشنایی نزدیکی پیدا کردند، مغز می رود و بعد من با تمام وجودم می روم داخل داستان.
از آنجا که قدرت خدا توانایی تمرکز کردن، به یک ربع هم نمی رسد که از داستان پرت می شوم بیرون. اما اینجا تازه اول ماجراست که داستان جدید من شروع می شود. چشمانم که به نور صفحه عادت کرده اند دیگر هیچ جای از اتاق تاریک را نمی بینند و من در یک لحظه متوجه می شوم که انگار من در هیچ جا نیستم. می دانم که روی زمین خوابیدم ولی نمی توانم جهتم را پیدا کنم، نور روشنی می بینم ولی می دانم آنجا که تنها روشنی این تاریکی عمیق است، جای من نیست، چون من تازه از آنجا به بیرون پرت شده ام. ماجرا در همان تاریکی مطلق بی خبری که تنها چند دقیق طول می کشد و بعدش من با نور اتاق خو می گیرم و اطراف را می بینم اتفاق می . در هم چند دقیقه است که من باز می روم به تمام خیال های کودکی. جایی که هر روز و هر دقیقه منتظر بودم تا از خواب بیدار شوم و جهان جور دیگری باشد. حالا احساس می کنم که از خواب بیدار شده ام و جهانم سراسر تاریکی است. هیچ روشنی برای من نیست. اینها همه چند دقیقه طول می کشد در چشم بر هم زدنی

۱ نظر: