فیزیک کوانتوم مسئله معروفی دارد به نام دیوار بینهایت. ماجرا از این قرار است که اگر یک ذره آزاد در یک فضای لایتناهی بدون محدودیت قرار گیرد، هیچ گاه نمی تواند یک مکان یگانه پیدا کند که در آن کمترین سطح انرژی را داشته باشد. ولی اگر همین ذره در بین دو دیواره به اصطلاح بی نهایت با فاصله متناهی باشد همیشه جایی وجود دارد که در آن کمترین سطح انرژی و بیشترین تمایل به ایستادن را دارد. استاد شوخ طبع ما هم در سر کلاس این مسئله را تشبیه می کرد به زندگی در آمریکا و یا جایی مثل کوبا. می گفت وقتی شما اینجا زندگی میکنید آزادی تا اندازه ای زیاد است که شما هچ وقت نمی توانید مطمئن باشید کاری که انجام می دهید درست ترین کار است، چون همیشه برای شما انتخاب های دیگری هم هست، ولی اگر در جایی مثل کوبا زندگی کنید که حکومت دور تا دور کشور را دیواری فرضی کشیده، همیشه می توانید کاری پیدا کنید که برای شما بهترین کار باشد، حتا اگر آن کار ترک کوبا باشد.
حالا این شده وضعیت من، ۴ سال پیش که تصمیم گرفتم برای تحصیل بیایم اینجا، هم کار خوبی داشتم هم اگر مانده بودم تا الان یا دکتر شده بودم، یا در شُرفش بودم. ولی تمام آن چیزها را برای ان که فکر میکردم و البته هنوز هم فکر میکنم که تصمیم درست بوده، رها کردم و آمدم. ولی در این یک ماه و چند روزی که تصمیم گرفتم استادم و یا به طور دقیق تر موضوع تزم را عوض کنم و حتا الان که این کار را کردم، از هیچ چیز مطمئن نیستم. هیچ کدام از مسائل معمولی که بر اساس آنها آدم می تواند انتخابش را بسنجد تقریبا برای من جواب نمی دهد. هر دو استاد هایم آدم های خوش اخلاق، با سواد و در زمینه کاریشان آدم های جا افتاده و معروفی هستند. مسائل مالی هم خیلی مطرح نبود. حتا برای هر دو هم بازار کار تقریبا خوبی وجود دارد. ماجرا فقط این است که موضوع قبلی در راستای علوم بنیادی بود و این یکی کاربردی. طبیعتاْ بازار کار علوم کاربردی این روزها بهتر است و عمده دلیل من برای این انتخاب هم همین بود ولی لذت کار کردن در علوم بنیادی چیز دیگری است. علوم کاربردی این روزها سرعت بیشتری رشد می کنند ولی به همین صورت هم به پایان میرسند و همین جاست که من دلم میخواهد بروم و به همان فیزیک بچسبم و حالت جامد کار کنم چون می دانم سال ها و سال ها جا برای کار کردن و چیز یاد گرفتن وجود دارد ولی به هر حال ممکن است کار مناسب پیدا نشود (البته در زمینه کاری نمی شود مشکلات پیشینه ملیتیم را هم کم تاثیر دانست). در نهایت یک جور بهینه سازی بین لذت و آینده کاری بهتر است.
تمام تلاشم را در این چند وقت کرده ام که ماجرا را در همین سطح از تفکر نگه دارم و درگیر این فکر های کلان تر زندگی نشوم که کلان علم به چه درد می خورد و در کل تمام این چیز ها در زندگی چه نقشی دارد و هدف چیست. حتا سعی کرده ام که وارد بحث های میانی تری هم مثل فلسفه علم و یا بحث های پوزیتیویستی هم نشوم و ماجرا را در همین حد نگاه دارم. به هر حال یا پایه های ایدئولوژی من در زندگی داغون است یا اینکه واقعا تصمیم بزرگیست، به هر حال دارد من را می لرزاند
اولین هفته کار جدید هم الان چند روز است که شروع شده و احتمالا این بحث ها هم تا چند وقت دیگر از لایه های رویی فکر من به زیر تر ها میروند و امیدوارم سالهای سال در آینده به این نتیجه نرسم که بهینه سازی اشتباهی انجام دادم و اگر آن یکی راه را ادامه می دادم آدم موفق تری بودم.
حالا این شده وضعیت من، ۴ سال پیش که تصمیم گرفتم برای تحصیل بیایم اینجا، هم کار خوبی داشتم هم اگر مانده بودم تا الان یا دکتر شده بودم، یا در شُرفش بودم. ولی تمام آن چیزها را برای ان که فکر میکردم و البته هنوز هم فکر میکنم که تصمیم درست بوده، رها کردم و آمدم. ولی در این یک ماه و چند روزی که تصمیم گرفتم استادم و یا به طور دقیق تر موضوع تزم را عوض کنم و حتا الان که این کار را کردم، از هیچ چیز مطمئن نیستم. هیچ کدام از مسائل معمولی که بر اساس آنها آدم می تواند انتخابش را بسنجد تقریبا برای من جواب نمی دهد. هر دو استاد هایم آدم های خوش اخلاق، با سواد و در زمینه کاریشان آدم های جا افتاده و معروفی هستند. مسائل مالی هم خیلی مطرح نبود. حتا برای هر دو هم بازار کار تقریبا خوبی وجود دارد. ماجرا فقط این است که موضوع قبلی در راستای علوم بنیادی بود و این یکی کاربردی. طبیعتاْ بازار کار علوم کاربردی این روزها بهتر است و عمده دلیل من برای این انتخاب هم همین بود ولی لذت کار کردن در علوم بنیادی چیز دیگری است. علوم کاربردی این روزها سرعت بیشتری رشد می کنند ولی به همین صورت هم به پایان میرسند و همین جاست که من دلم میخواهد بروم و به همان فیزیک بچسبم و حالت جامد کار کنم چون می دانم سال ها و سال ها جا برای کار کردن و چیز یاد گرفتن وجود دارد ولی به هر حال ممکن است کار مناسب پیدا نشود (البته در زمینه کاری نمی شود مشکلات پیشینه ملیتیم را هم کم تاثیر دانست). در نهایت یک جور بهینه سازی بین لذت و آینده کاری بهتر است.
تمام تلاشم را در این چند وقت کرده ام که ماجرا را در همین سطح از تفکر نگه دارم و درگیر این فکر های کلان تر زندگی نشوم که کلان علم به چه درد می خورد و در کل تمام این چیز ها در زندگی چه نقشی دارد و هدف چیست. حتا سعی کرده ام که وارد بحث های میانی تری هم مثل فلسفه علم و یا بحث های پوزیتیویستی هم نشوم و ماجرا را در همین حد نگاه دارم. به هر حال یا پایه های ایدئولوژی من در زندگی داغون است یا اینکه واقعا تصمیم بزرگیست، به هر حال دارد من را می لرزاند
اولین هفته کار جدید هم الان چند روز است که شروع شده و احتمالا این بحث ها هم تا چند وقت دیگر از لایه های رویی فکر من به زیر تر ها میروند و امیدوارم سالهای سال در آینده به این نتیجه نرسم که بهینه سازی اشتباهی انجام دادم و اگر آن یکی راه را ادامه می دادم آدم موفق تری بودم.
امیدوارم هر کاری می کنی موفق باشی راستش من از اون دیوار بی نهایت چیزی نفهمیدم همیشه با مسائل علوم تجربی مشکل داشتم اما مثالش رو خوب درک کردم از طرف من از استادت تشکر کن راستی زیاد سخت نگیر یه جمله کلیشه ای اما واقعی
پاسخحذف