چند روزی که است می روم کتابخانه، آخرین طبقه، کنار پنجره بزرگی که تا دور دست های شهر را می شود دید، می نشینم.
ابر ها می آیند، باران می گیرد، شهر در مه فرو می رود ، ابر ها باز می روند و همه چیز دوباره همه چیز صاف می شود.
هر روز به خودم می گیم فردا دوربین می برم تا عکسی بگیرم فردا می شود و دوربین را نمی برم، می ترسم آن چیز را که می بینم نتواند ثبت کند.
ابر ها می آیند، باران می گیرد، شهر در مه فرو می رود ، ابر ها باز می روند و همه چیز دوباره همه چیز صاف می شود.
هر روز به خودم می گیم فردا دوربین می برم تا عکسی بگیرم فردا می شود و دوربین را نمی برم، می ترسم آن چیز را که می بینم نتواند ثبت کند.
به خدا اگه عکس بگیری و اینجا نذاری عمرا ً اگه به وبلاگت سر بزنم
پاسخحذف