پارسال همین موقع ها بود که این رو اینجا نوشتم، همون وقت ها هم بود که شروع کردم این رو ببینم. در هر قسمت داستان که یکی می مُرد و بر روی صفحه نوشته سنگ قبراش ظاهر می شد، من هر دفعه با خودم فکر می کردم که این آدم چند سال زندگی کرده. آدم ها با سنین مختلف و به دلایل مختلف می مردند و من هر بار به زندگی های که کرده بودند یا می توانستند بکنند فکر میکردم و هر بار با مرگ آشناتر می شدم. هر بار سعی می کردم بیشتر در باور داشته باشم که این چیزی نیست که زمان و مکانش مشخص باشد و هر لحظه پیش روی ماست. ولی وقتی در قسمت شصت ام شخصیت اصلی داستان مرد، با اینکه می دانستم می میرد ولی نمی توانستم باور کنم. همان گونه که عزیزی می میرد مردن شخصیتی که ۶۰ قسمت باهاش زندگی کرده هم باور پذیر نیست و آنجاست که دوباره می فهمی مرگ چیزی نسیت که به این راحتی ها بتوانی در خاطر نگهش داری وباز با خودم فکر می کنم که مرگ هر آدمی انگار اولین مرگی که روی زمین اتفاق می افته
آخه چرا دیگه نمی نویسی؟
پاسخحذف