شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲

جاذبه‌ی بی جاذبه



در آغاز هيچ نبود، فقط تاريكى بود و آن تاریکی فضا بود. جاذبه آخرين ساخته آلفونسو كوارون، با هيچ آغاز مى شود، با تاريكى، با فضای ظلماتی كه در ابتدا كاملا غريبه است تا اينكه تصویر كمى حرکت می‌کند و در این گشت‌ و گذار فضایی‌اش چيزهاى آشنا از گوشه تصوير آشكار مى شوند. برخورد با فضا ياد آور كشف آتش است، به مانند انسان‌هاى نخستين که با گذر از اولين ترس‌های ناشی ازشعله‌های آتش آتش برايشان تجسم زيبايی بود، نوعی شكوه. فضا هم همين است. از آن تاريكى هاى اوليه فيلم كه گذر كنيم كم‌كم ترس اش از بين مى رود. از آن همهمه پيوسته مكالمات راديويی ذره ذره چيزهايی دستگير بيننده مى‌شود و در تصويرى كه پس‌زمينه‌اش را كره زمين پوشانده ايستگاه فضايی کوچکی به چشم می‌خورد که چیزی نمی‌گذرد که معلوم می‌شود تلسکوپ فضایی هابل است. دوربين باز نزديك‌تر مى شود و در اطراف آن ايستگاه فضايی معلق، سه انسان مشغول حركت و فعالیت در تصویر حضوری رسمی پیدا می‌کنند. مت کوالسکی (جرج كلونى) كه سرپرست گروه است، دكتر رایان استون (ساندرا بولاك) كه براي ماموريت خاصی به فضا آمده و فضانوردی دیگر که مسئول کارهای فنى است. در آن سوى خط هم مسئول برقراى ارتباط با زمين (اد هريس) از ايستگاه فضايى هيوستون نشسته است كه فقط صدايش به ما مى‌رسد. موقعيتى كاملا استثنایی، فضاي تصوير شده در پانزده دقيقه ابتداي فيلم نفس‌گیر است. نقش بسته بر پرده سينماى سه بعدى چيزى از نسل جدید سينماى آوانگارد است. تصويرى پيشرو از پتانسيل‌هاى بسیار سينماى آينده.

تنها در مقايسه با اندازه آدم‌هاى داستان است كه ابعاد واقعى هابل به خوبی مشخص مى شود، ديگر حالا اين‌قدر تصوير به آدم ها نزديك شده است كه از پس‌زمينه كره زمين ديگر چيز چشم گيرى ديده نشود، تنها يك مجموعه چراغ روشن که هنوز زيبا و اعجاز انگیزست. همه چيز در نوعى تعادل قرار دارد. همين تعادل است كه باعث علاقه دكتر استون به فضا شده. از دكتر استون چيز زيادى نمى دانيم، انگار قرار هم نيست كه بدانيم. فضا نورد نيست، تنها آمده است كه ماموريت خاصى انجام دهد كه آن هم معلوم نيست چيست. فقط معلوم است كه تمام شش ماه گذشته را به آماده سازی و تمرين براى اين ماموريت گذرانده و حالا كه بالاى كره زمين ايستاده، در آن فضاى لايتناهى، سكوت حاضر بر فضا را دوست دارد. تا وقتى كه زمين آن پايين هست و هم چيز در تعادل است آن سكوت دلچسب ترين چيز فضاست. ولى همين سكوت شمشير دولبه است. جاذبه برخلاف فيلم هاى علمى تخيلى مرسوم است، نقش بد ندارد، كسى كار بدى انجام نمى دهد، همه چيز روبه راه است و فضانوردان داستان مشغول انجام سرویس‌های روزانه هستند. كه ناگهان خبر مى رسد حجم زيادى از گرد و خاك در فضا در حال حرکت است كه ممكن است به آنها صدمه بزند. ممكنی که در آنى به حتم تبديل مى شود، چندى نمى گذرد كه همه چیز به مانند سيل به هابل هم مى رسد و همه چيز را زير و رو مى كند. قبل از اينكه بتواند فضانوردان به جای امنی، اگر كه وجود داشته درون ايستگاه برسند، همه چیز زیر و رو می‌شود و همه مثل سیل زده‌ها در فضا پراکنده می شوند.

نوار نگه‌دار دكتر استون پاره مى شود و او در فضا رها مى‌شود .استون رها شده در فضا تنهاست، رادیو هم دیگر قطع شده، كسى آن طرف راديو نيست كه جوابى بدهد، اوضاع حتى مثل روى زمين هم نيست كه بتواند دستش را به جايى بگيرد تا حداقل بايستد. مى چرخد و مى چرخد، همچون ماه به دور خودش و به دور زمين. و چقدر خوب و فوق العاده كوران و تيم تكنيكی اش اين صحنه ها را تصوير كرده‌اند، به گونه‌ای كه بيننده را بی‌شک از صندلی که در آن نشسته اند جدا می‌كنند و با خود به فضا مى برند و همانجا در كنار دكتر استون سرگردان رها مى كنند. آن سكوتى كه نقطه علاقه رایان استون به فضا بوده حالا بزرگترين ترسش است. تشنه اندكی صدا. يادآور جمله معروف لوييس بونوئل است كه «تنهایی را دوست دارم، به شرط آنكه هرازگاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم حرف بزنیم». سكوتى كه جذاب ترين جز فضا بوده، حالا كه ديگر كسى نيست، ترسناك ترين قسمت‌اش است. با همه این حرف‌ها مابقی داستان جاذبه روایت این رایان استون تنها مانده در فضا است که باید بر همه ای ترس‌ها غلبه کند و خودش را در نهایت به زمین برساند. 

حقيقت ماجرا اين است كه كوارون و پسرش جوناس كه مسئوليت نوشتن فيلمنامه را به عهده داشتند تلاش زيادى براى پيچيده كردن خط روايى داستان نكرده اند. نخواسته اند تا خط روايى پيچيده تجربه منحصر به فرد فضا را تحت تاثير قرار دهد. از شخصيت كوالسكی هيچ چيز خاصى مشخص نيست جز اينكه بذله‌گوست و مثل قهرمان‌های مرسوم سینمای كلاسيك تا آخرين دقيقه هم دست از شوخى كردن بر نمى دارد. از دكتر استون تنها چيزى كه مشخص مى شود مرگ دخترش است كه تاثير خاصی هم در روايت داستان ندارد. در عوض نکته هوشمندانه این سمت ماجرا انتخاب ساندرا بولاک و جورج كلونى برای نقش‌های اصلی است. هر بیننده مرسوم سینمای سال‌های اخیر اندک خاطراتی از حضور این دو در نقش‌های مختلف دارد كه سبب مى شود فضاهاى خالى روايت انگار به‌وسيله تجربه‌هاى خود بيننده پرشود. اد هريس هم كه صداى پشت راديوست خود تجربه اي طولانى در ارتباطها را دارد از آپولو ١٣ تا چيزى حتى مثل ژرفا كه نويد اين را مى دهد آن آدمى كه پشت راديو در زمين است تجربه طولانى در اين كار دارد و قبلا هم در بازگرداندن فضانوردان سرگردان در فضا بسيار موثر بوده (اگرچه اينجا هيچ تاثيرى ندارد!). با همه اینها آن تجربه اعجاب انگیز ابتدایی فیلم که در نیم ساعت اول ماجرا اتفاق می‌افتد، کم‌کم افول می‌کند. آن هیجان اعجاز انگیز فضا و گم‌شدن اولیه دکتر استون در فضا ذره ذره رنگ می بازد و در نهایت که دکتر استون به تنهایی به زمین می‌رسد چیزی آنقدر هیجان انگیز در ذهن بیننده نمانده که بیرون از سینما هم همراهی‌اش کند.


این نوشته پیش از این در شماره‌ی بیست و شش ماهنامه‌ی تجربه منتشر شده است.

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۲

It's the letting go that's hard you know



۱. چند وقت پیش خبر  آن آمده بود که آخرین سرباز ژاپنی که بعد از سه دهه از پایان جنگ جهانی دوم تسلیم شده بود، در توکیو درگذشت. سرباز بنابر قواعد ژاپنی‌ها که در زمان جنگ تسلیم نمی‌شدند، این‌قدر خودش را پنهان کرده بود که چندیدن سال بعد از پایان جنگ پیدایش کردند و آخر سر با کمک فرمانده سابق‌اش موفق شدند که به ژاپن برگردانندش. همان زمان‌ها که این خبر آمده بود دائم به همین رها کردن و ماندن فکر می‌کردم. به کودکی‌ها فکر می‌کردم که پشت در مغازه‌ها منتظر می‌شدم تا باز شوند و چیزی بخرم و همیشه هم از بخت بد از صاحب مغازه خبری نبود و من پشت در مغازه با فکر رفتن و یا ماندن کلنجار می‌رفتم. به اینکه دیگر انتظار بس است و باید رفت ولی همیشه به این امید که صاحب مغازه به زودی از راه می‌رسد ، اینکه شاید که فقط دقیقه‌ای از اینجا فاصله‌داشته باشد، شاید که بهتر باشد همین کوچک ذره امید را هم رها کنم وجود داشت!
آن سرباز ژاپنی و آن انتظارهای دوران کودکی یعنی رها نکردن. مثل رفاقت‌هایی که زمان زیادی است تمام‌شده‌اند و آدم همینطور به خیالی نشسته است که یک روز دوباره از سر گرفته می‌شود. آن آدم‌هایی که دیگر رفته‌اند، غباری بر روی تمام خاطراتشان نشسته و هیچ نشانی از وجودشان نیست ولی آدم همچنان با خودش فکر می‌کند که بالاخره یک روز می‌رسد که همه چیز مثل گذشته می‌شود. بالاخره صاحب مغازه از راه می‌رسد، بالاخره این رابطه پر از گرد و غبار سر و شکل جدید می‌گیرد، حتی شاید امپراطور ژاپن دوباره قدرت گرفت و روند جنگ معکوس شد. ولی آدم باید گاهی اوقات بگذرد، رها کند هر چقد هم که دشوار باشد، گاهی اوقات از بین بردن امید کار سختی است، درست شبیه همین چیزی که اینجا می‌خواند.


۲. دو سال در دریا ساخته بی‌نظیر بن ریورز روایت زندگی پیرمرد تنهایی به نام جیک در جنگل است. پیرمردی که تنهایی و ظاهر  ژولیده‌اش در ابتدا یادآور والدن نوشته هنری دیوید تورو است ولی هر چه که به پیش می‌رود از والدن فاصله می‌گیرد و برای خودش نمونه منحصر به فردی می‌شود. بن ریورز از آخرین بازمانده‌های نسلی است که هنوز با دوربین‌های ۱۶ میلی‌متری فیلم می‌سازند. برای همین دو سال دریا تصویری خشن و زمختی‌است از ارتباط انسان با طبیعت. عدم ضرافتی که در نهایت اثر بسیار زیبایی را افریده است.
جیک تنهاست، حرفی هم نمی‌زند و تقریبا در تمام مدت فیلم صدایی جز سوت از او به گوش نمی‌رسد. ولی با این‌حال مشخص است که سال‌ها در این جنگل‌ها زندگی کرده. برای خودش آزادانه می‌چرخد و برنامه روزانه دارد. از طرف دیگر لباس‌های نو هم دارد، حتی ماشین دارد و گاهی اوقات سرخوشانه پای پیاده و یا سوار بر ماشین به اطراف می‌رود.  اما با همه این‌حرف‌ها در حرکات روزانه جیک سرخوشی است که آنها را از تکراری بودن و معمولی بودن زندگی جدا می‌کند. ریورز در نوشته‌ی کوتاهی (+)  درباره فیلم توضیح داده که جیک تمام موقعیت را مدیون دوسالی است که در دریا گذرانده. حالا که به خشکی رسیده بعد از این همه سال در تمام آرامش و تنهایی که در طبیعت دارد، در تمام آن عصرهایی که در کنار آتش می‌گذارند، هنوز یک مجموعه عکس از گذشته با خود دارد که گاه و بی‌گاه نگاه‌‌شان می‌کند به زندگی که پشت سرگذاشته فکر می‌کند. انگار که هنوز آنجا را رها نکرده است. 


۳. ما دو دوست بوديم كه با هم غريبه شده‌ايم . امّا همين‌ طوری عالی است كه ما نمی خواهيم چيزی را از هم پنهان كنيم و قضيه را مبهم كنيم و از اين بابت از هم شرمنده باشيم. ما دوكشتی هستيم كه هركس مقصد و راه خودش را دارد؛ البته می‌توانيم از كنار هم بگذريم به هم برسيم و با هم صوری برپا كنيم، همان كاری كه بارها كرده‌ايم، و آنگاه كشتی‌های قشنگمان با چنان آرامشی در بندر پهلو بگيرند و بر كران يك آفتاب بلند، چنان كه گويی هر دو به مقصد رسيده‌اند و هر دو يك مقصد داشته‌اند. امّا از آن پس قدرت و دشواري عظيم وظيفه‌ مان ما را دوباره از هم جدا مي‌كند و روانه‌مان می‌كند به درياهای متفاوت و خطوط آفتابی مختلف و چه بسا ديگر هرگز هم ديگر را نبينيم، چه بسا همديگر را باز هم ببينيم، امّا ديگر همديگر را نشناسيم: درياها و آفتاب‌های متفاوت دگرگونمان كرده‌اند! نيچه (+

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۲

آنها به اسب‌ها شلیک نمی‌کنند، می‌کنند؟


** این نوشته پیش‌تر در شماره ۷۳ هفته‌نامه آسمان چاپ شده است. 

آدم‌ها اتوپيا يا همان مدينه فاضله را مى سازند. آدم‌ها خانواده تشكيل مى‌دهند و اين خانواده‌ها می‌شوند بلوك‌های سازنده مدينه فاضله. خانواده اين احساس اوليه و بنيادى همه چيز است، حس پدر بودن، مادر بودن، حس پدر داشتن، مادر داشتن، خواهر و برادر داشتن، احساساتی که پیش از هر چیز از بدو تولد با آدم زاده می‌شوند.در اتوپیا خانواده ها هر كدام تك به تك و در كنار هم زندگى مى كنند و براى پيشرفت آرمان شهرشان تلاش مى‌كنند. اما در سريال اتوپيا فضا به گونه ديگرى است، هر كس در پى نجات خانواده خويش است. هر كس در پى يافتن اندك امیدی در خانواده اش است بدون آنكه به اين توجه كند كه چه بر سر خانواده ديگرى مى آيد، حتى اگر آن ديگرى رفيقى باشد كه با هم بر سر يك هدف واحد تلاش مى كنند.
همه چیز از يك مغازه فروش كميك آغاز مى شود. دو نفر وارد مغازه مى شوند، كركره‌هاى مغازه را پايين می‌كشند و سراغ جلد دوم كميك اتوپيا را مى گيرند. يكى از آن دو نفر آربى يا پيترو است كه به نظر تعادل روانى درستى ندارد ولى با اين حال رييس ديگرى است. ديگرى آدم بی‌نام و نشانى است كه شباهت بسيار زيادى به آنتون آدم كش بی‌حرف جايى براى پيرمردها نيست دارد. آرام است و ساكت و با كپسول گاز يا لوله فلزى به راحتى آدم مى كشد. پيترو و همراهش کارشان را انجام می دهند، همه آدم هاى كميك فروشى را مى كشند و در آخرين لحظه در هنگام خروج كودكى را مى بينند كه از ترس زير ميزى پنهان شده است. پيترو بسته شکلاتی را به او تعارف مى كند و تصوير قطع مى شود به نماهاى بعدى. تنها بعدترهاست كه مى فهميم همه چهار نفر داخل مغازه، حتى آن كودك در اثر آتش سوزى جان باخته اند.
اين افتتاحيه‌ای است كه نويد اين را مى دهد كه با مجموعه ای افسار گسيخته روبرو هستيم که قرار است بیننده‌اش را آخر سر به اتویپا برساند ولی اینکه این اتوپیا چیست و چه معنایی دارد است که اهمیت دارد. تعارف شكلات پيترو به بچه يادآور افتتاحيه تاريخچه خشونت است، انگار كه اتوپيا هم تاريخچه ديگرى بر خشونت باشد. خشونتى كه هنوز معلوم نيست هدفش چيست و براى چيست. تنها چیزی که معلوم است هم جستجو برای یافتن کمیک اتوپیاست، کمیکی که همچون زنجیر همه را به هم وصل می‌کند. كم‌كم آدم هاى ديگر هم وارد مى شوند، گروهى هستند كه از طريق يك تالار گفتگوى مجازى با هم در ارتباط هستند و تنها موضوع صحبت‌شان همین كميك اتوپياست. ويلسون ويلسون كه تمام زندگى اش را وقف پاك كردن هويتش از تمام سازمان ها و نهادهاى حقيقى و يا مجازى در دنيا كرده آینده‌ای ندارد و چیزی قرار نیست از اون به یادگار بماند ولی پدری دارد که تنها چیزی است که در دنیا دارد و برایش ار همه چیز مهم‌تر است، بكى كه هيچ چيز ندارد بجز غم از دست دادن پدرش، ايان كه كارمند ساده كامپيوتر است با مادرش زندگى مى كند و همه چشم اميدش به برادرش است، گرنت كه نوجوان ده يازده ساله‌يست كه تنها چيز عزيزى كه در اين دنيا دارد مادرش است و در نهايت بيژن كه هيچ كس را ندارد و پيش از آنكه چيزى بيشتر از او معلوم شود کشته می‌شود. در كنار اينها جسيكا هايد هم هست، دختری که سال‌ها به صورت مخفی و از دور از هرچیز شبیه خانواده زندگی کرده و بيشتر از همه به دنبال اتوپياست، چون كميك را پدرش نوشته و به نظرش اين تنها راهى است كه مى تواند از پدرى كه سال ها پيش از هم جدا شده‌اند چيزى پيدا كند، ذره ای طعم آشنايی با پدرش، ذره‌ای از طعم خانواده. در كنار آنها مجموعه‌اى به نام شبكه هم هست كه در پی كميك است. مجموعه ای كه پيترو و همكارش عضوى از آن هستند و به گفته جسيكا آنچنان بی‌رحم هستند كه توانايی انجام هر كارى را دارند. شبكه را پدر جسيكا كه دانشمندى نابغه بوده به همراه يك مامور امنيتى به نام آقاى خرگوش پايه گذارى كرده و در تمام چندين سال پس از مرگ پدر جسیکا، آقاى خرگوش مسئوليت تمام و كمال شبكه را در اختيار داشته و هر چه كه خواسته انجام داده. آقاى خرگوش آدمى است شبيه كايزر شوزه در مظنونين هميشگى، هيچكس نمى داند كيست و داستانى در پس پيدايشش هست كه بسيار ترسناك است. 
همه اين آدم ها با هم يك نقطه مشترك دارند و آن هم اتوپياست، كميكى که از ابتدا تا به انتها شبيه يك خواب است، البته بيشتر شبيه يك كابوس، شبيه كابوس هاى ديويد لينچ. خوابى كه هر كس كه به آن نگاه مى كند چيزى از خود را در آن مى بيند و اگر كه اينقدر توانايى داشته باشد كه همه خواب را در يك جا ببيند همه چيز همچون دانه هاي تسبيح به همديگر مرتبط می‌کند، تسبيحی كه در واقع چيزى شبيه به ساختار يك مولكول است. مولكولى كه در واقع نه منشا حيات بلكه همچون دنيای ضد اتوپيايى سريال اتوپيا، منشا عدم حيات است. منشا پایان دادن به يكی از بنيادى ترين اجزای زندگى انسان یعنی توليد مثل و در نهايت عدم امكان ايجاد خانواده. اتوپيايی بدون انسان، بدون خانواده. ولى مسئله به اين سادگى ها هم نيست، حتى آدم هاى شبكه هم در پى خانواده‌اند. آنها فقط بر اين باورند كه آنها راهى پيدا كرده اند كه ٩٥ درصد آدم هاى روى كره زمين را عقيم كنند و در نهايت همه چیز برای۵ درصد باقی‌مانده مهیا می‌شود. فضا و امكانات براى آن ٥ درصد آينده به اندازه كافى خواهد بود كه آنها بتوانند بدون دردسر زندگى كنند. اتوپيا خود به خود به‌وجود نمى آيد، براى رسيدن به بهشت بايد از برزخ گذشت، براى نجات یک خانواده بايد خانواده‌هاى ديگران را نابود كرد و در نهايت اتوپيايى بر روى غم و اندوه انبوهی از فرزندان آدم كه ديگر توانايى فرزند داشتن را ندارند ساخت. ولی آخر سر این آرمان شهری که اتوپیا نویدش را می‌دهد بیشتر  یادآور فرزندان آدمِ آلفونسو کوران و آن آیه انجیل است که نام فیلم از همان برداشت شده است که تو آدمیان را به خاک برمی‌گردانی ومی‌گویی «ای فرزندان آدم به خاک بازگردید».[مزامیر ۹۰:۳ ترجمه انجیل شریف].  دنیایی که در انتظار اتوپیا هم هست چیزی بسیار دورتر از اتوپیا، شبیه دنیای فرزندان آدم است که قدرت تنها در دست عده معدودی است و امید چیز بسیار کمیابی است. آینده‌ایی شبیه هر چیز به‌جز آرمان شهر. آینده‌ایی که شاید خیلی هم غیر محتمل نباشد.

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

سیاه همچون اعماق آفریقای خودم - بخش اول: خاطرات یک پیشخدمت


سال گذشته در سینمای آمریکا سه فیلم نمایش داده شد که هر کدام به نوعی به زندگی سیاه‌پوستان در دوره‌های زمانی مختلف نگاهی داشت: ۱۲ سال بردگی (زمان پیش از لغو برده‌داری)، پیشخدمت (دوره جنبش حقوق مدنی) و ایستگاه فروت‌ویل (زمان حال). هیچ کدام از این سه فیلم ارزش‌های هنری مشابهی نداشتند و از آن طریق نمی‌توانند در کنار هم قرار بگیرند ولی هدف از این مجموعه نوشته‌ها بررسی ابعاد تاریخی و اجتماعی ماجرا و انعکاس آنها در این فیلم‌هاست. شاید بهتر باشد که بگویم به دلایل فنی این مجموعه با نوشته‌ای درباره پیشخدمت آغاز می‌شود و با ۱۲ سال بردگی تمام می‌شود، برای همین ترتیب تاریخی آنچنانی ندارد ولی از طرف دیگر همچون گردونه‌ایی که از زمان حال به گذشته بازمی‌گردد این گونه آرایش جنبه چندان بی‌ربطی هم پیدا نکرده.
این نوشته پیش‌تر در شماره ۷۲ هفته‌نامه آسمان چاپ شده است. 


«ما که نمی‌توانیم این آدم‌ها را عوض کنیم ولی می‌توانیم جنگ را آنقدر وحشتناک بکنیم که كارى كنيم كه آنها حالشان از جنگ به هم بخورد و نسل‌ها بگذرد و آنها به فکر جنگ دوباره نیافتند» اين پيشنهاد ژنرال شرمن از افسران ارشد ارتش شمال براى پايان جنگ داخلى آمريكا بود. وقتی در نيمه پايانى جنگ داخلى ژنرال گرانت مسئوليت ارتش شمال را به عهده كرد، تنها روشى كه براى شكست جنوب و پايان برده دارى وجود داشت بردن جنگ به خانه ها بود. براى همين وقتى بعد از چهار سال، جنگى كه قرار بود سريع و بدون هزينه خاصى پايان پذيرد با نابودى تقريبا کامل جنوب تمام شد. تا آنجا كه در دوران ١٢ ساله پس از جنگ كه به دوران بازسازى مرسوم است حتى صندلى‌هاى ايالت هاى جنوبى در مجلس با نمايندگانى كه از شمال به جنوب رفته بودند پر شد و جنوب تقريبا تمام قدرت سياسى و اقتصادی‌اش را از دست داد. متمم هاى ١٣، ١٤ و ١٥ قانون اساسى آمريكا كه در همين بازه دوازده ساله تصويب شد برده‌دارى را ريشه كن و حق راى را براى رنگين پوستان برآورده مى كرد. فقط مسئله اين بود كه از سال ١٨٧٧ كه دروان بازسازى تمام شد و جنوبى‌هایی که سال‌ها تحت فشار بودند دوباره دستی در قدرت پیدا کردند دوباره شروع به يكه تازى كردند. تمام خشم و عصبانیتی که در طول سال‌های جنگ و پس از آن به‌وجود آمده‌بود منجر به ایجاد فرايندهاى سيستماتيكى براى تبعيض و ضايع كردن هرگونه حق رنگين‌پوستان شد. در واقع برده‌دارى فقط به صورت اسمى از ميان رفته بود و در عمل برخورد با سياهان تغيير بهترى نكرده بود. از ورودى‌ها و مكان‌هاى تعبیه شده خاص برای رنگين‌پوستان در رستوران‌ها و مراكز تفريحى گرفته تا جلوگيرى از ورود آنها به دانشگاه‌ها و شغل هاى بالارتبه، سوزاندن مدرسه‌ها و ضایع کردن صندوق‌های رای سیاهان، تقریبا هر گونه فعالیتی برای ضایع کردن حقوق آنها انجام می‌شد. اين روند تا حدود ٨٠ سال بعد كه جنبش حقوق مدنى با حركت هايی مثل سواران آزادی به راه افتاد همچنان ادامه داشت. جنبش حقوق مدنى شايد براى اولين بار بعد از مدت‌ها به طور گسترده عموم ملت آمريكا را متوجه کرد که چه تبعيضى كه نثار سياه‌پوستان در جنوب مى شود. حركت هايى مثل راهپيمايی بزرگ سياه پوستان در اوت ١٩٦٣ در واشنگتن كه منجر به حضور بيش از ٢٥٠٠٠٠ نفر در اعتراض به تبعیض نسبت به رنگین‌پوستان در آمريكا بود به همراه ترور رييس جمهور كندی در نوامبر همان سال و تعدادى ديگر از رويدادهاى همزمان موجب شد كه در ژوئيه ١٩۶٤ متمم دیگری به حقوق اساسى اضافه شود که هرگونه تبعيض نژادى، مذهبی و جنسيتى را در تمام مكان هاى عمومى لغو می‌کرد. قانون حقوق مدنى۱۹۶۴ شروعى دوباره بود بر جريان هاى ضد تبعيد نژادى و جنسيتى كه تا همين امروز هم ادامه دارد. 
پيشخدمت آخرين ساخته لى دنيلز روايت زندگى سيسيل گينز در طول مجموعه اى از این جريان هاى حقوق مدنى قرن بيستم است. پیشخدمت اقتباسی است از داستان زندگی يوجين آلن که بيش از ۳٠ سال پيشخدمت كاخ سفيد بود . دوران كودكى سيسيل در اوایل قرن بیستم در مزرعه ی پنبه‌ای گذشته بود كه اگرچه در آن برده‌داری ریشه‌کن شده بود ولى سیاهان حقوقى بسيار بيشتر از آن هم نداشتند. صاحب جوان خانه مادربزرگی داشت که براى حمايت از جان سيسيل از دست نوه اش او را پيشكار مخصوص خودش كرده بود و و در نهایت وقتى كه ديگر چيزى از عمرش باقی نمانده بود، سيسيل را از ترس جانش از مزرعه فراری داد. سیسل نوجوان بعد از مدتى آوارگى پيشخدمت هتل شد. ذره ذره در كارش پيشرفت كرد تا اينكه روزى توجه مامور كاردارى كاخ سفيد را به خودش جلب كرد و به عنوان پيشخدمت كاخ سفيد شروع به كار كرد و تا زمانى كه خودش را بازنشسته كرد به همين كار ادامه داد. همه چيز در زندگى سيسيل و خانواده اش طبيعى بود تا اينكه پسر بزرگش، لوییس براى تحصيل به يكى از دانشگاه هاى ايالات جنوبى رفت و در آنجا به يكى از جنبش‌های فعال سياسى براى برابرى حقوق سياهان پيوست. گروهى كه هدف اصلی‌اش يادآورى حق پایمال شده سياهان به عموم جامعه بود. کارهایی انجام می‌دادند که حق هر انسان آزادی است، نشستن در كافه‌ها در مكان‌هايى كه مختص سفيدپوستان بود، تظاهرات و جنبش‌هاى دانشجويى و سوار شدن به اتوبوس‌های عمومی، كه در نهایت منجر به دستگيرى همه شان و سراسرى شدن خبر شد. سيسيل از اين فعاليت هاى پسرش لوييس رضايتى نداشت و از او توقع داشت كه مثل يك آدم معمولى درس بخواند، كار پيدا كند و زندگى اش را شروع كند. برای همین است که رابطه میان پدر و پسر می‌شکند و انگار دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند این دو را به هم نزدیک کند. 
يوجين آلن در زندگى واقعى پسرى مثل لوييس ندارد، و حضور شخصيتی مثل لوييس در واقع تمهيدى است براى نشان دادن دو قطب مخالف شيوه برخورد رنگين پوستان با مسئله تبعيض نژادى. از يك طرف سيسيل هست، با شيوه آرام و محافظه كارانه اش، انجام کار به بهترین وجه ممکن ودر نهایت انتظار پاداش مناسب. عقيده دارد اگر كه او كارش را خوب انجام دهد نماينده‌ایست برای همه رنگين پوستان كه سبب مى شود سفيدها به آنها به چشم ديگرى نگاه كنند. از طرف ديگر لوييس است با شيوه اعتراض آميزش كه عقيده دارد هر چقدر هم كه پدرش در كاخ سفيد خوب فعاليت كند در نهايت چيزى بيشتر از يك پيشخدمت نيست. این نظری است که خود لى دنيلز هم بیشتر به آن تمایل دارد و برای همین در اثبات آن كوتاهى نمى كند، از اينكه لوييس سی سال مداوم از نابرابرى حقوق خدمه سياه و سفيد كاخ سفيد پيش رييس كاردانى شكايت مى كند و هر بار با اين پاسخ روبرو مى شود كه اگر موقعيت كارى اش را دوست ندارد مى تواند آن را ترك كند، كنايه ايست به اينكه هر چقدر هم كه سيسيل در كارش خوب باشد بازهم رنگين پوستى است كه حق برابرى ندارد. يا اينكه كندى به سیسیل مى گويد كه به خاطر فعاليت هاى پسر اوست كه حالا او و برادرش به اهميت جنبش حقوق مدنى و مشكلات تبعيض نژادى پى برده‌اند. چيزى كه خود سیسيل حدود بيست سال بعد درزمان رييس جمهورى كس ديگرى ديرتر از همه متوجه مى شود، وقتى كه مى بيند اگرچه با كمك رييس جمهور توانسته تبعيض نژادى را در كاخ سفيد ريشه كن كند و خودش در کاخ سفید به يك قهرمان تبديل شود ولى آن بيرون در دنياى واقعى اوضاع هنوز به همان روال سابق است. همان رييس جمهورى كه به درخواست سيسیل تبعيض را در كاخ‌سفيد ريشه كن كرده بود به دليل مسائل سياسى آپارتايد را در آفريقاى جنوبى تاييد می‌كند. اينجاست كه براى اولين بار بعد از اين همه سال سيسیل فكر مى كند كه شايد راه حل درست بيرون از كاخ سفيد، در خيابان در كنار لوييس است . برای همين هم بالاخره جدايى و قهر چندساله اش با لوييس را پايان مى دهد تا پيش او در خيابان براى احقاق حقشان فعاليت كند.


پ.ن.: عنوان اصلی مجموعه شعری است از لنگستون هیوز به ترجمه احمد شاملو. عنوان فرعی فیلمی است از لوییس بونوئل

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۲

سینمای ۲۰۱۳‌یی که گذشت



به درخواست سینما چشم لیستی از بهترین فیلم‌های سال ۲۰۱۳ تدارک دیدم که اگرچه بسیار ناقص است ولی دیدم بازنشرش در اینجا ضرری ندارد:

۱. فرانسیس ها (نوا بومباک) : فیلم سیاه و سفید بومباک که آرام و بی صدا در اوایل تابستان پخش شد و کم‌کم جایش را در دل بسیاری از آدم‌ها باز کرد، داستان زندگی نسلی از آدم‌های معمولی است. آدم‌هایی که جای خاصی نیستند و جای خاصی نمی‌خواهند بروند. (پیش‌تر از فرانسیس‌ها اینجا نوشته بودم، ولی فرانسیس مستحق نوشته دیگری هم هست که به‌زودی اینجا منتشر می‌شود)

۲. لویاتان (لوسین کستینگ-تیلور و وِرنا پاراول) : مستند اعجاب انگیزی که مرزهای بصری سینما را جابه‌جا کرده است. درست درزمانی که آدم دیگر فکر می‌کند سینما به خط ثابتی رسیده است و دیگر جایی برای تغییر ندارد چنین نمونه شاهکاری تمام پیش فرض‌ها را به هم می‌ریزد. (درباره لویاتان پیش‌تر اینجا نوشته بودم)

۳. درونِ لوین دیویس (برادران کوئن): آخرین ساخته برادران کوئن، سفر اولیس وار لویین دیویس به همراه گربه‌اش که او هم اسمش اولیس است. بازگشی شکوه‌مند کوئن‌ها. 

۴. پس از طلمت نور (کارلوس ریگادس): یکی از بد فهمیده‌ترین فیلم‌های سال ۲۰۱۲ که امکان دیدنش برای بسیاری تا همین سال پیش فراهم نبود. سفری حیرت انگیز به دنیای درون ریگادس که تجربه منحصر به فردی را نصیب بیننده‌اش می‌کند.

۵. ورای تپه‌ها (کریستین مانجو)

۶. زیبایی بزرگ (پائولو سورنترینو): فیلم پرزرق و برق سورنترینو که نظرات متضاد بسیاری را در پی داشت. بسیاری برای آنکه آن را ستایش کنند، در کنار آمارکورد فیلنی قرارش دادند و بسیاری دیگر برای آنگه آن را نکوهش کنند در کنار آمارکورد قرارش دادند. ولی در واقع بهتر است که ان را بی توجه به آمارکورد دید، آن همه سنگینی و فشاری که در طول فیلم به دلیل صحنه‌پردازی‌ها و فیلم‌برداری‌های پیچیده در فیلم‌است هدف‌اش ایجاد فشاری است که با فضای سرخوشانه و سبک آمارکورد سال‌ها فاصله دارد ولی اینها از زیبایی بزرگ فیلم بدی نمی‌سازد.

۷: پیش از نیمه‌شب (ریچارد لینکلیتر)

۸:قصه‌هایی که می‌گوییم (سارا پولی): مستند حیرت‌انگیز پولی از زندگی خانواده‌‌اش و ماجرای کشف پدر واقعی‌اش. داستانی که با تکیه بر مستند بودش واقعیت را در هم می‌شکند و بیننده را با مجموعه‌ای از روایت‌های ادم‌های مختلف به حال خود رها می‌کند تا خودش واقعیت آنچه که می‌خواهد را واقعیت بنامد.

۹: آخرین باری که ماکائو را دیدم (ژان پدرو رودریگز و ژان ریو گوئرا دی ماتا): روایت دو ژان از سفری به ماکائو برای پیدا کردن دوستی. روایتی که همانطور که دو خالق دارد دو رو هم دارد، دو داستانی که یکی از زیر و یکی از رو تعریف می شود و بی شک از بهترین فیلم‌های چند سال اخیر سینمای پرتقال است. 

۱۰. ساعات موزه (جم کوهن): روایت جم کوهن از نگهبان موزه‌ای که کارش گذران ساعت‌ها در کنار نقاشی‌های موزه است. فیلمی‌که چیزی را نشان می‌دهد ولی هدفش جای دیگری است و خودش هم خوب می‌داند که چطور به آن برسد (این را قبل‌تر درباره ساعات موزه نوشته بودم).


استاد اعظم (ونگ کاروای)،‌ نبراسکا (الکساندر پاین)، آبی گرمترین رنگ‌هاست (عبدالطیف کشیش) از دیگر نمونه‌هایی است که می‌تواند در ادامه این لیست قرار بگیرد.

کارهایی مثل «مالوسا، متفاوت » (نیکلاس ری)، «لمس گناه» (جیا ژانگ‌که)، «ویولا» (ماتیاس پی‌نی‌یرو)، «ویک+فلو یک خرس دیدند» (دنی کته)، «شمال، پایان تاریخ» (لاو دیاز)، - همه چیز از دست رفت (جی.سی. چندر)، سگ‌های ولگرد (تسای مینگ لیانگ) و هِی-وون و مردای دوروُبرش (هونگ سونگ-سو) ماند برای سال بعد.


۱۲ سال بردگی و جاذبه (+) هم جز آن دسته فیلم‌هایی بودند که بیش از حد خودشان بهشان بها داده شد در این سال و در صدر بسیاری از بهترین فیلم‌های امسال جا گرفتند ولی باید دید که در چند سال آینده چه میزان به یاد آورده خواهند شد.



چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۲

قاضی و جلادش

می دونی صحبت کردن در مورد آزادی و آزاد بودن دوتا مسئله متفاوته. منظورم اینه که، کار خیلی سختیه، وقتی توی بازار خرید و فروشت میکنن، آزاد باشی. البته، هرگز به کسی نگو که آزاد نیست. چون اون وقته که شروع می کنن به کشتن صدمه زدن که بهت ثابت کنن آزادن! اونا باهات درباره آزادی فردی حرف میزنن وحرف میزنن وحرف میزنن. اما وقتی یه فرد آزاد رو میبینن، وحشت زده میشن.

این را بیشتر چهل سال پیش دنیس‌هاپر در ایزی رایدر می‌گفت. هنوز هم هنوز هست به قدرت خودش پابرجاست ولی ادم گاهی دلش می‌خواهد که جای آن کلمه «آزادی» را با «قضاوت» عوض کند.

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - هفتمین نامه


باید برایت بگویم که باور ندارم که کار تو راه درست و یا راه جدیدی برای جلو بردن شعر است. فکر می‌کنم که کار تو مشابه شعر‌های هرمسی است: خیلی نادر است که آنها یا تو چیزی بگویید که جالب باشد و فقط تزیینی نباشد. تنها کسی که به نظر من راه جدی‌ای را دنبال می‌کند (و متحیر شدم که او را در مجموعه تو پیدا نکردم) پازولینی است که شعرهای بلند می‌نویسد با بحث‌های فراوان، با تصاویری که نماد مشکلات ما می شوند و با وزن و قافیه‌ای که متحیر کننده است. این به این معنی نیست که شعرهایش را «دوست دارم»: فقط اینکه (همانطور که در خاکسترهای گرامشی) چیزهایی پیدا کردم که راجع به آنها حرف بزنیم، شاید که بخواهم آنها را ذره‌ذره از هم جدا کنم تا نشان دهم که همه اشتباه است. ولی این شعری است که ما احتیاج داریم: شعری که می‌توانیم راجع به آن بحث کنیم، که تضاد‌های دنیایی که در ان حرکت می‌کنیم را لمس می‌کند، که به ما نگرانی‌های جدیدی می‌دهد تا درباره آنها فکر کنیم، که روی عصب ما می رود! شما شاعرها هیچکدام از این کارها را نمی‌کنید، شما هیچ چیزی را که ما همین حالا ندانیم نمی‌گویید، شما اذیت نمی‌کنید، روی عصب ما نمی‌روید، خلاصه شما هیچ کار به درد بخوری نمی کنید. شما آواز می‌خوانید. از این خجالت نمی‌کشید؟ راجع به رنج کشیدن و امید آدم‌ها می‌خوانید. خجالت نمی‌کشید؟ آیا فکر می‌کنی راجع به موضوعاتی مثل این باید آواز خواند؟

شاید فکر کردی که قرار گذاشته‌ایم تا این طور بدون آنکه تو را بشناسم به تو حمله نکنم. ولی برای سال‌های متمادی ما هیچ‌کاری انجام نداده‌ایم جز انکه با همدیگر با نزاکتی متقابل، از نوع رسمی و بی‌تفاوت‌اش رفتار کنیم. واقعا کسالت‌آور است. برای همین است که تلاش می‌کنم تا رفتار جدیدی در روابط انسانی پایه‌گذاری کنم و گسترش دهم، تا ببینم که آیا می‌توانیم کمی از خواب بیدار شویم.


قسمتی از نامه کالوینو به به ماریو چرونی - ۱۹ آوریل ۱۹۵۶