پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 2nd Night



الکس که از بالای پله ها به پایین نگاه کرد جوانکی را دید که به صفحه تلفنش خیره شده بود. بعد یک دفعه فکر کرد که جوانک چقدر شبیه خودش است. انگار همین خودش بوده که چند دقیقه پیش روی پله ها نشسته بوده و داشته به تلفنش نگاه می کرده. چند دقیقه پیش ترش الکس دنبال کاری در شرکت بود که پیغامی روی تلفنش گرفته بود. پیغام چیز خاصی نبود، حتی شاید یک خط هم نبود ولی آنچنان سکوتی در خود داشت که الکس احساس کرده بود تمام صداهای عالم در جاذبه سیاه چاله ای بلعیده شده است. احساس کرده بود که دیگر نمی تواند در آن فضا بایستد، دیگر نمی تواند فشارش را تحمل کند. باید برود و یک جای کوچکی بشیند، یک جایی که له نشود. برای همین پله های اظطراری شرکت را پیدا کرده  بود و همین طور روی پله ای نشسته بود. به آن پیغام یک خطی خیره شده بود تا بلکه بتواند صدایی هر چند ناچیز بشنود، شاید که دریچه امیدی برایش بشود. ولی دیده بود که خبری نمی شود بعد با خودش فکر کرده بود کاش زمان و مکان در همین جا متوقف می شد. کاش حالا که صداها رفته اند یک جوری زمان هم در جایی در فضا بایستد و تکان نخورد. بعد خودش را جمع کرده بود و شروع کرده بود تا پله ها را بالا رود. ولی وقتی از بالای پله ها خودش را دید که باز دارد به صفحه تلفنش نگاه می کند، یک دفعه متوجه شد که انگار واقعاً زمان و مکان برایش ایستاده است.

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 3rd Night


کتاب نو یک جوری غریب است، وحشی است. با آدم دوست نیست. آدم مجبور است که چند وقتی دستش بگیرد، چندین صفحه اش را بخواند، چند جای انگشت بر روی صفحه هایش بگذارد تا باهاش دوست شود. ولی خوب کتاب دست دوم این جور نیست، کسی قبلاً راه را باز کرده. اثر انگشت هایش را مثل نقشه راهنما گذاشته تا آدم راحت تر بتواند با کتاب دوست شود. فوری انس بگیرد، زودی خودمانی شود. برای همین هم بود که ویل غیر از کتاب خواندن، عادت داشت که به عنوان تفریح در کتابِ دست و دوم فروشی های شهر هر روز چرخی بزند و کتاب ها را زیر و رو کند. اینقدر درآمد داشت که بتواند کتاب بخرد، ولی آپارتمان بیست متری اش نزدیک فرودگاه در کویینز بهش این اجازه را نمی داد که بتواند تمام کتاب هایی که دوست دارد را داشته باشد. برای همین بیشتر کتاب ها را روی کتاب خوان دیجیتالش داشت ولی خوب مجبور بود یک جوری ولعش نسبت به کاغذ را فرو نشاند. برای همین هر روز در بین کتاب های دست دوم پرسه می زد. اینقدر این کار را کرده بود که دیگر می دانست هر کدامشان این هفته چه کتابهایی را آورده و چه کتاب هایی را فروخته. مغازه دارها هم دیگر می شناختندش، می نشستند و با هم گپ و گفتی می کردند. ولی یک مغازه ای بود که برایش فرق داشت. کتاب هایش صاحب نداشت، همین طور کنار خیابان بود، قسمتی از کتاب فروشی اصلی. برای همین عرصه کتاب ها برای خودش تنها بود، جایی برای تاختن به هر جا که دلش می خواست. آن روز هم همین طور داشت در بین کتاب ها برای خودش بالا و پایین می رفت که چشمش به کتاب آشنایی خورد. کتاب پر بود از جنگ و خون و با آن لهجه جنوبی اش خاطره فراموش نشدنی را دلش به جا گذاشته بود. ورق زد تا رسید به اوایل فصل پنجم، آنجا که پسرک ماجرا وارد کافه می شود ولی هیچ کسی محلش نمی گذارد و برایش تره هم خورد نمی کند. ویل تازه داشت در کتاب غرق می شد که سنگینی نگاهی را در پشت سرش حس کرد. جوانی داشت از پشت سرش کتاب را دید می زد. تا ویل به خودش آمد که از جوانک بپرسد در جستجوی چیست، دید راهش را کج کرده و خودش را به چیز دیگری مشغول کرده. ویل هم چیزی نگفت، رفت داخل مغازه و بعد از چند دقیقه برگشت. جوان را پیدا کرد و کتاب را بهش داد و گفت، من هر هفته همین موقع ها اینجام. خوندیش برام پس بیار. 

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 4th Night


تاتسویا ناکاتا تنها یک آرزو در زندگی اش داشت و آن هم این بود که شینوبی باشد، می خواست که در سرزمین نینجا ها زندگی کند. ولی خوب عوضش آشپز شده بود و در یک مغازه رامِن فروشی کوچک در تقاطع خیابان پنجم و دوازدهم کار می کرد. خاطرات کودکی اش پر بود از تصاویر آدم هایی که در موقع غذا خوردن چاپ استیک هایشان در هنرهای رزمی استفاده می کنند و حریفانشان را شکست می دادند. برای همین هر بار که چوب هایش را بر می داشت تا غذای مشتری را آماده کند تلاش می کرد که این کار را با مهارت هرچه بیشتر انجام دهد. با خودش فکر می کرد که شینوبی ها هم رامِن دوست دارند، بالاخره اونها هم میان به مغازه ما سر می زنند بعد وقتی استعداد من رو ببینند من رو با خودشون می برند.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 5th Night



فرقی نمی کرد، از یک جا بعد به هر چیزی که در موزه نگاه می کرد فقط یک چیز می دید. ترکیبی از مجسمه مومی آن پیرزنِ کارگر مزرعه، چهره آن دخترک را که انگار لباس رسمی پوشیده بود برای مراسم یکشنبه صبح کلیسا، آن مرد سیاهی را که قیافه اش شبیه فردریک داگلاس بود و به نظر می رسید که جزء اولین سیاه هایی بوده است که زمین دار شده بود و خواسته است که یک جایی یک عکس رسمی از خودش ثبت کند. قیافه آن پیرمرد دیگری که چهره اش خیلی معلوم نبود ولی در سرکار ازش عکس گرفته بودند و چند عکس دیگر. ولی همه این ها تنها پوششی بود تا آن نوشته ای را که پشت آن ها روی دیوار بود، از یاد ببرد. نوشته روی یک پلاک سفید نوشته شده بود ولی هرچه تلاش می کرد تصویرش یادش نمی آمد. انگار که از ذهنش پاک شده بود. انگار که یک نوشته ممنوعه ای باشد و به محض اینکه خوانده می شود، از حالت حروف خارج شده و صدایش وارد سرِ آدم می شود. صدایش همچنان در سرش می پیچید ولی هرچی تلاش می کرد تنها چیزی که یادش می آمد یک پلاک خالی سفیدِ روی دیوار بود. آمد بیرون از نمایشگاه و روی نیمکتی که کنار در بود نشست. مجسمه بزرگی روبرویش بود که حتی دلش نمی خواست برود و ببیند که مجسمه چیست. همانجا نشسته بود و به صدای توی سرش گوش می داد. صدای یک بار دیگر گفت، این خیلی بدِ که آدم روحش و جسمش متعلق به یه آدم دیگه باشه. من می تونم تمام روز راجع به این موضوع برات حرف بزنم ولی تو حتی نمی تونی طعم وحشتناک ماجرا رو حس کنی. بعد یک دفعه یادِ یه جمله دیگری افتاد که چند وقت پیش همین طور شده بود. از روی صفحه کامپیوتر سُر خورده بود و وارد ذهنش شده بود و یک صدای آشنایی همین طور تکرار کرده بود که انگار همه دنیا یه بعدالظهر یکشنبه است، نه جایی داری که بری و نه کاری داری که بکنی و باز پیش خودش تکرار کرد که من می تونم تمام روز راجع به این موضوع برات حرف بزنم ولی تو حتی نمی تونی طعم وحشتناک ماجرا رو حس کنی.

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 6th Night


این طور نبود که لیز طراحی کردن را دوست داشته باشد و یا حتی استعداد خاصی در طراحی داشته باشد. ولی هر چه بود تکلیف مدرسه بود و باید از بازدید آن روز یک سری طراحی انجام می دادند. آن روز هرچه که به زره هایی که برای نمایش گذاشته بودند خیره شد نتوانست خودش را راضی کند که چیزی بکشد. با خودش فکر کرد که آخر طراحی کردن از چیزی که اینجاست و ثابت است وهیچ چیز اطرافش حرکت نمی کند چه لذتی دارد، چه فایده ای دارد. آدم بهتر است برود سراغ یک موجود زنده. حداقل می شود امید داشت که در آنها می شود موقعیتی را یافت که کس دیگری قبل تر ندیده.

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 7th Night


تام نشسته بود توی اتوبوس و چشمانش را به هر سو می چرخاند. دنبال چیز خاصی نبود، چشمانش همین طور الکی پرسه می زد. داشت به تصویری که از صندلی های اتوبوس در شیشه نقش بسته بود نگاه می کرد که مردی را در انتهای تصویر دید. مرد داشت مستقیم به چشم های تام نگاه می کرد. تصویرش شفاف نبود ولی تام سایه نگاهش را حس می کرد. چشمانش را دقیق کرد تا مرد را بهتر ببیند ولی ناگهان ماشینی رد شد و تصویر مرد ناپدید شد. ماشین که گذشت شد مرد برگشت. چند بار که این ماجرا تکرار شد، تام با خودش فکر کرد که چه موجود رقت انگیزی است این تصویر در آینه. هیچگونه استقامتی از خودش ندارد، به هر بادی که می گذرد از پا در می آید و دوباره باز می گردد. خوب تر که به مرد نگاه کرد، احساس کرد که نمی تواند ببیند مرد کجا نشسته است. تصویر جایی میان آسمان و زمین به پایان می رسید و هیکل نیمه مرد همانجا تمام می شد. با خودش باز فکر کرد که انگار این موجود حتی پایی هم بر زمین ندارد. انگار که به هیچ جا وصل نباشد، استقامتی نداشته باشد. واقعاً که موجود ضعیفی است، موجود رقت انگیزی است. اتوبوس داشت به تونلی تاریک نزدیک می شد و تام با خودش فکر کرد که خوب است که به زودی از شر این موجود ضعیف خلاص می شود و دیگر لازم نیست همنشینی اش را تحمل کند. دیگر لازم نیست سایه آن نگاه را بر خودش ببیند. ولی ته دلش از این ماجرا واقعاً خوشحال نبود. می دانست که آن مرد جزئی از وجودش است. هر چقدر هم که می خواست کتمانش کند و همان جا بیرون تونل رهایش کند، می دانست که این طور از هم جدا نمی شوند. این طور تنها برای مدتی پنهان می شد و باز روز دیگری به سراغش می آید. اتوبوس که وارد تونل شد مرد رفته بود ولی تام می دانست که جای دوری نرفته است. پیش از آنکه اتوبوس به توتل برسد تام دستش را گرفته بود و پیش خودش نشانده بودش.

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 8th Night


حوصله هیرویوکی از درخت ها سر رفته بود، برای همین تصمیم گرفته بود که از پارک بیرون برود. دلش نمی خواست در خیابان یا خانه هم باشد، برای همین آمده بود به موزه. با خودش حساب کرده بود که همیشه نود و نه درصد آدم ها که می روند و مصر را می بینند، بعدش هم می روند سراغ مجسمه های رومی  و یا نقاشی های اروپایی. برای همین همیشه در قسمت هنرهای آسیایی به خصوص آسیای میانه یک جاهایی پیدا می شود که خلوت باشد، که کسی نباشد. تازه اگر خیلی خلوت باشد می تواند برود و زیر آن طاق نصرتی معبد هندی که چند وقت پیش کشف کرده بود بنشیند. طاقی در راهرو کوچکی قرار داشت که طبقه دوم را به چند گالری کوچکی که در طبقه سوم قرار داشتند وصل می کرد. با خودش فکر کرده بود که می رود و همانجا برای خودش در یکی از گوشه های آن راهرو کوچک کز می کند. همین طور که داشت از راهرو هایی که در احاطه تعداد قابل توجهی مجسمه بودای در حال مراقبه بودند می گذشت، چشمش به مجسمه یک راهب هندی افتاد. راهبِ نقشه بسته بر سنگ سفید آرامش عجیبی داشت. هیرویوکی نزدیک بود که تمام فضای موزه را فراموش کند و  همانجا بغلش کند. شاید که از آن آرامش در وجود او هم چیزی جریان پیدا کند ولی یادش آمد که مجسمه سنگی سردتر از آن است که چیزی از آرامش نصیب اش کند. مدتی به راهب نگاه کرد و بعد راهش را ادامه داد تا برود کمی جلوتر زیر آن طاقی بنشیند.