آدام ساکت ایستاده بود در کنار سالن و به خیل جمعیتی که در حال حرکت بود خیره شده بود. بعد با خودش فکر کرد در این شلوغی اینجا، در شلوغی این شهر، در شلوغی این زندگی آدم کسی را که می شناسد را هم نمی تواند به راحتی پیدا کند، حالا چطور باید کسی را پیدا کند که که اصلا، نمی شناسد، که اصلاً نمی داند کیست. بعد همین طور که ایستاده بود ته دلش انگار یک چیزی روشن شد، انگار که خاطرش از چیزی جمع شد. شادی آمد به صورتش. بعد با خودش گفت که پیدایش می کند، راهش را و خودش را و رفت به سمت جمعیت تا در لابلای آنها گم شود.
پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱
چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱
Meet Me Under the Storytelling Tree - 10th Night
از معدود آرزوهایی که از دوران کودکی با خودش همراه آورده بود همین آرزوی مرگ بود. این که یک روزی بی هوا در حالی که دارد در یک کوچه خلوت راه می رود با یک ماشینی که تحت تعقیب است تصادف کند و بعد از چند روز هم بمیرد. یا اینکه یک بیماری لاعلاجی بگیرد و بعد از مدتی در میان ناراحتی و چشم های گریان اطرافیانش چشمانش را به روی این دنیا ببندد. ولی وقتی آن روز صبح، کیتی از مطب دکتر آمد بیرون حس عجیبی داشت. دکتر بهش گفته بود در کمتر از شش ماه همه چیز تمام می شود. ولی چیزی که شنیده بود آن حسی را که انتظارش داشت براورده نکرده بود. می دانست که این خبر توجه تمام اطرافیانش را جلب می کند و این همان چیزی می شود که سال ها بهش فکر کرده بود و آرزویش را داشت. ولی این تنها حسی نبود که آن روز به همراه آن خبر آمده بود. حس تلخ جدایی ای هم آن روز در ته دلش شعله می کشید. جدایی از چیز خاصی نبود، انگار از تمام همان زندگی کوچکش بود. حسی که اینقدر به نظرش تلخ و تاریک بود که دلش نمی خواست با کسی در میان بگذارد. حتی دلش نمی خواست به کسی بگوید که مریض است. دلش می خواست همه چیز همان طور مثل سابق باشد. وقتی که داشت از خیابان رد می شد، دلش می خواست همان وسط بایستد. دلش می خواست صبر کند تا ماشین ها از راه برسند و داد بزند که لامصب ها، حرومزاده ها من اینقدر حس زندگی در خودم دارم که هیچ کدومتون اگه بخواهید هم نمی تونید من رو بکشید. بعد یک لحظه احساس کرد که دیگر برایش مهم نیست که حتی کسی را این هم بفهد. بعد در حالی که سرش را می چرخاند یک لبخند کجی بر روی صورتش ظاهر شد. بعد تلفنش را درآورد تا وقتی از خیابان رد شد به مادرش زنگ بزند که شب برود پیششان.
سهشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱
Meet Me Under the Storytelling Tree - 11th Night
شاید اولین قدم در راه دوستیشان این بود که اسم هر دو شان جین بود. با اینکه اختلاف های زیادی با هم داشتند ولی همین شباهت کوچک باعث می شد که هر چند وقت یک بار مسیرهای زندگی شان با هم تقاطع پیدا کند و یک چند وقتی را با هم بگذرانند. به قول آقای گاری که گاهی بهترین وسیله برای فراموشی دیدار دوباره است! جین خیلی طرفدار موزه نبود، ولی به درخواست دوستش آن روز داشتند همین طور بی هدف در موزه می چرخیدند. داشتند به یک مجسمه نگاه می کردند که جین گفت، جین اگه می خوای بریم جاهای دیگه رو ببینیم من کاری ندارم فقط بذار یه دقیقه توضیحات این رو بخونم. جین که غرق در پیچیدگی های مجسمه شده بود گفت، هان چی گفتی، نه لازم نیست عجله کنی من فعلاً با این مشغولم. این خیلی جالب و هیجان انگیزه. بعد جین گفت، هیچ فکرش رو کردی که اون آدم هایی هم که برای این مجسمه ها تابلوی مشخصات رو می سازند هم ممکنه که آدم های هنرمندی باشند. درسته که هیچ کس به کارشون اهمیت نمی ده و همه فکر می کنند که خیلی کارشون ساده و پیش پا افتاده است، ولی فقط با خودت فکر کن که اگه یکی شون بخواد و روی همه این پلاک ها یک جور کار رمزی بکنه و همه رو یک جوری به هم ارتباط بده هیچ کس نمی فهمه. خوب هنر اون ها رو هم نباید دست کم گرفت، همونطور که تو الان داری تلاش می کنی تا پیچیدگی های این مجسمه رو بفهمی شاید در این پلاک ها هم چیزی نهفته باشه که منتظر کشف شدنه. نظرت چیه؟ دوستش یه لحظه چشمش را از مجسمه برداشت و گفت چی داشتی می گفتی جین؟
دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۱
Meet Me Under the Storytelling Tree - 12th Night
صبح قبل از کریسمس بود و مترو خالی از مسافر. کاران داشت روی صندلی های خالی مترو بالا و پایین می پرید و بازی می کرد که مترو ناگهان ترمز کرد و ایستاد. کاران که تعادلش به هم خورده بود داشت زمین می افتاد که یکی از میله های کابین را گرفت و خودش را نگه داشت. مادرش از ترس نزدیک بود جیغ بزند که دید دخترکش حالش خوب است و دارد می خندد. بعد کاران رو به مادرش گفت، نترس مامان اتفاقی نیافتاده که تازه اگر اتفاقی هم قرار بود بیافته اسپایدرمن میومد و من رو نجات می داد خودم تو تلویزیون دیدم. بعد دخترک شروع کرد در آن مغز کوچکش چیزها را کنار هم گذاشتن. با خودش فکر کرد که اسپایدرمن میاد و هرکی رو که توی دردسر باشه نجات می ده. بعد با خودش فکر کرد که اصلاً اسپایدرمن چطور می فهمه یکی توی دردسر که بیاد نجاتش بده، اصلاً الان کجاست و اگه اتفاقی قرار بود برای کاران بیافته اسپایدرمن چطوری می فهمید. بعد انگار که یک حس خیانتی بهش دست داده باشد داد زد که چرا اصلاً اسپایدرمن الان نمی یاد. اصلاً من می خوام کادوی کریسمسم رو اسپایدرمن برام بیاره به جای بابانوئل و همین جور شروع کرد با فریاد های بلند اسپایدرمن را صدا کردن بلکه یک جوری پيدايش شود.
یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱
Meet Me Under the Storytelling Tree - 13th Night
مهمترین تفریح لین در هفته گذشته این بود که نسخه کامل دو قسمتی صخره سرخ را پیدا کرده بود و هر شب چیزی حدود یک ساعتش را نگاه کرده بود تا توانسته بود کل پنج ساعت و نیم فیلم را ببیند. شنبه صبح که از خواب بیدار شد همچنان با چیزی که دیده بود درگیر بود. با آن همه تاکتیک های پیچیده جنگی و آدم هایی که هر کدامشان نقش خاصی در آن نبرد داشتند. ولی دم دم های ظهر که به محل کارش رسید تقریباً همه آنها از ذهنش رفته بود و مسائل زندگی روزانه جایش را گرفته بود. تنها یک چیز بود که همچنان ذهنش را مشغول نگه داشته بود. مهمانی چایی که ژائو برای سائوسائو ترتیب داده بود و این قدر رفتن سائوسائو به جنگ را به تاخیر انداخته بود که در نهایت همان منجر به شکست اش شده بود. لین می دانست که چایی آنها با چایی مراسم های چایی خوری رسمی تفاوت دارد ولی باز هم هر بار که یک مشتری وارد مغاره کوچک چایی فروشی شان می شد، با خودش فکر می کرد که باید چاییش را زود آماده کند یا بگذارد که کمی معطل شود. فکر کرده بود که آیا این چایی نقشی در سرنوشت مشتری هایش خواهد داشت یا نه. هر بار به صورت مشتری هایش نگاه کرده بود و با خودش فکر کرده بود که چه کند بهتر است، آخر ژائو به سائوسائو گفته بود که آیا واقعاً خودِ واقعیت را توی این چایی نمی بینی.
شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۱
Meet Me Under the Storytelling Tree - 14th Night
بزرگی و شلوغى موزه خسته و بی حوصله شان كرده بود تا اينكه چشم ژان پل به تابلوی يحيى تعميد دهنده روی ديوار افتاد. با يك حالتى كه انگار يك چيز مهمى يادش آمده باشد رو به كلر گفت، كلر تو مي دونى چرا سه روز طول كشيد تا عيسى زنده بشه، تو مي دونى چرا سه روز آدم ها رو منتظر گذاشت. كلر كه كلاً يكه خورده بود سرش را به علامت منفى تكان داد. ژان پل شروع كرد و با هيجان ماجرايی را كه چند روز پيش يكى از دوستانش سر ميز بازی برايش تعريف كرده را براي كلر تعريف كرد. ماجرا كه به آخر رسيد تازه كلر متوجه شد كه همه چيز شوخی ای بيشتر نبوده و تازه اون موقع شروع به خنديدن كرد. چند دقيقه كه گذشت اين بار كلر قيافه جدی به خود گرفت، انگار اين بار نوبت او بود كه چيزي بگويد. رو به ژان پل گفت ولى مى دونی ژان اگه تو زودتر از من بری مطمئن باش من سه روز منتظرت نمی ذارم.
جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۱
Meet Me Under the Storytelling Tree - 15th Night
اون روز دوشنبه صبح انگار که با بقیه دوشنبه ها فرق داشت. تفاوتش تو این نبود که آخر هفته روز عید شکرگزاری بود، بلکه انگار اون روز دنیا تنگ بود. دفتر کاری که آنجلینا بیشتر از هشت سال از عمرش را توش گذرونده بود براش جای غریبه ای بود و انگار دیگه به راحتی نمی تونست پشت صندلی کارش بشینه. این جور نبود که بخواهد همه چیز را به هم بریزه و برای همیشه بره، فقط اون موقع دلش نمی خواست که اونجا باشه. کارهاش را سر و سامان داد و بعد از مدت ها قبل از ظهر از شرکت حارج شد. به رییسش هم گفت که تا آخر هفته برنمی گرده. بعد الظهر رو توی شهر پرسه زد و از سر تفریح با یکی قرار گذاشت که فردا براش کارت پخش کنه. کار پردرآمدی نبود ولی آنجلینا اصلاً به درآمد فکر نمی کرد، تنها دلش یک چیز جدید می خواست. با خودش قرار گذاشت هر بار که صد تا کارت پخش می کنه با صدمین نفر یک گپی هم بزنه، هرچند کوتاه. شماره به ۹۵ رسیده بود و آنجلینا داشت با خودش خیال می کرد که در این خیابان خلوت در این ساعت روز آدم صدم چجور آدمیه که یهو یکی رو دید. مرد ظاهر گرفته ای داشت ولی این ظاهرش نبود که توجه آنجلینا را جلب کرد بلکه چیز دیگری بود که با یک نگاه نمی شد گفت ولی هرچه که بود آنجلینا می خواست که باهاش حرف بزنه. برای همین دست کرد و پنج تا از کارت ها را با هم درآورد و به سمت مرد رفت. گفت روز خوبی نیست، منم می دونم که این پنج تا کارت چیزی رو توی روز شما عوض نمی کنه ولی شاید توی روز من بکنه. مرد اول نفهمید که آنجلینا چی می گه ولی وقتی برای بار دوم حرفش رو تکرار کرد با یک لبخند محوی کارت ها رو ازش گرفت. داشت می رفت که آنجلینا یهو گفت می دونید حقیقتش اینه که اون پنج تا کارت تو زندگی من هم چیزی رو عوض نمی کنه ولی لبخند شما می کنه و مرد که غافلگیر شده بود لبخند بزرگی روی صورتش پهن شد.
اشتراک در:
پستها (Atom)