پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

تصاویر دوست داشتنیِ دورانداختنی 2

همه آن مقدمه رابرای این گفتم، که بگویم من هم مانند بسیاری آدم های دیگر یک کوله بار از رویا، ایده ، تصویر و این چیزها دارم. شاید بسیاری از آنها مال من نباشند (هیچ وقت احساس نکردم آدم خلاقی هستم) ولی بسیاری از آنها تعریف من را به همراه خودشان یدک می کشند.

برای اینکه نمی خواهم اگر روزی خدای نکرده خواستم چیزی بنویسم یا بسازم، همش عقده این را داشته باشم که وای مثلاً فلان صحنه که قبلاً راجع بهش ساعت ها فکر کرده بودم، چه چیز محشری است و اگر در کار من باشد دیگر تمام هنر دنیا همه با هم جمع می شود در آنجا. و نمی خواهم که مدام خودم را در قید بند چیزهایی که با من این همه سال ها آمده اند بکنم، سعی می کنم از آنها استفاده کنم. تعدای شان را اینجا بنویسم، به کسی بگویم یا بندازم سطل زباله. نه اینکه انها چیزهای بدی باشند، من فقط نمی خواهم خودم را مجبور کنم از چیزی که روزی به نظرم ایده خوب و ارزش مندی بوده به هر قیمتی استفاده کنم، خوب اگر جای خودش را پیدا کرد و درست استفاده شد که چه بهتر.

البته انجام دادن این کار در سینما و ادبیات شاید تا اندازه ای راحت باشد، ولی من همیشه می ترسم که در زندگی نتوانم این کار را بکنم. همه ما بالاخره یک سری عقایدی داریم، درست و غلطش خیلی اینجا برام مهم نیست، که در زندگی واقعی نمی شه ازشون استفاده کرد. داخل زندگی واقعی آدم های دیگه ای هم هستند و ما بالاخره با اونها در حال ارتباطیم.اگر خیلی آدم خوبی باشیم می فهمیم که گاهی اوقات کارهای اشتباهی انجام می دیم، اگر آدم بهتری باشیم از انجام دادنشون ناراحت می شیم و اگر از اون هم بهتر باشیم سعی می کنیم دیگه انجام ندیم. باید یاد بگیریم که بتونِم گاهی اوقات از این عقایدی که خودمون رو درونشون محصور کردیم بگذریم.
نکته ای که اینجا مهمه اینه که، شاید بشه توی ادبیات یک قطعه رو به عنوان یک داستان کوتاه یا یک پست در وبلاگ نوشت و ازش منصرف شد و دیگه یک رمان ده جلدی رو به خاطرش خراب نکرد ولی تو زندگی خیلی کار مشکل تره، چون فرصت مصرف ایده ها خیلی زیاد نیست و بعضی ایده ها هم بهتره هیچ وقت مصرف نشوند.

پ.ن: این بحث رو می شه راجع به همه چیز انجام داد، یک نمونه بسیار خوبش در رابطه با کارهای علمی رو می تونید اینجا بخونید.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

دوقلوها

دوست داشتم یک برادر دوقلو داشتم، زمانی که من همه کارها را می کردم، میزانسن را تنظیم، بازیگرها را انتخاب و دیگر چیزها را انجام داده بودم و زمان آن رسیده بود که برای فیلم برداری به سر صحنه برویم، جای من به سر صحنه می رفت.

این رو یک جایی یک زمانی آلفرد هیچکاک گفته


پ.ن.: منم یکی می خوام

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۸

تصاویر دوست داشتنیِ دورانداختنی 1

داشتم برای بار چندم فیلم حکم رو تماشا می کردم که تلفن زنگ زد، ساناز بود. بعد از صحبت های معمولی بحث کشید به فیلم و ساناز از من پرسید که چرا دارم این فیلم رو برای بار چندم می بینم (ساناز از این فیلم بدش می یاد یا خوشش نمی یاد). همین طور که داشتم ذهنم رو جمع می کردن تا دلیل واقعی این کار رو پیدا کنم، فکرم رفت به چندین سال پیش در سال های اولیه دانشگاه. توی یک جلسه نقد فیلم با حضور یک منتقد و یک سری دانشجو.
منتقد گفت، توی سینما ما یک سری جوانهایی هستند که ایده های زیادی دارند ولی خودشون رو ملزم به آموزش و یاد گیری نکردند و با همون ایده ها همچنان دارند جلو می روند. می گفت چون در یک سال هایی هیچ کسی در سینمای ایران نبوده و کلاً سینمای ایران درابتذال به سر می برده. این جوان ها با کمک یک سری منتقد که به خودشون گفته بودن کاچی بعد از هیچی، کارشون رو جلو برده بودند و هنوز هم همچنان سعی می کنند کار خودشون رو به همون شیوه انجام بدند.
نکته جالبش اینه که از همون اول کارهایی که ساختند خوب نبوده فقط متفاوت بوده و بوهای جدید ازش می اومده ولی خوب هر آدم عاقلی می دونه که اولین کار لزوماً نباید بهترین کار باشه. اما به دلیل تبلیغات زیاد منتقد ها روی کار، گرفته بود. ولی اونها به جای اینکه کارشون رو با آموزش بهتر کنند، همونجا موندند و تلاش کردن که با قدرت ایده جلو برند.
توی سینما تا اونجایی که من می دونم، تنها کسایی که تونستند این کار بکنند، سورئالیست ها بودند.
بارزترین نمونه این آدم ها در سینمای ایران، اقای مسعود کیمیایی است. توی یک فیلم مستند که امیر قادری به مناسبت بیستمین سال تولید سرب ساخته بود، خود کیمیایی می گفت که او عاشق صحنه است، یک سری صحنه هایی رو دوست داره که بسازه و یک سری ایده هم داره و فقط همین. حالا بسم الله، دوربین رو بذار وسط و فیلم رو شروع کن. شاید بشه یکی، دو تا اصلاً ده تا فیلم با این ایده ساخت ولی فایده ای نداره آخرش که چی.
همه اینها من رو رسوند به این نکته که من هم برای این حکم رو می دیدم که صحنه هاش رو دوست داشتم. حالا اینکه حکم می تونست فیلم خوبی بشه و جریانی در سینما راه بندازه و واقعاً کیمایی رو به درجه بالایی در سینما برگدونه اون خودش یک بحث دیگه است ولی چیزی که الان می شه گفت اینه که حکم سینما نیست، اسمش یک چیزیه دیگه است.

پ.ن.: همه اینها یی که گفتم مقدمه بود، دیدم طولانی شد گفتم حرف اصلی ام رو یک روز دیگه می زنم.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

بازگشت

امروز بعد از دوهفته تعطیلات در بهترین جای دنیا به خونه برگشتم. خونه رو هنوز کامل ندیدم ولی الان توی اتاق خودم نشستم. دلم براش تنگ شده بود. همه چیز مرتبه همون طور که ترکش کرده بودم ولی حس خوبی ندارم، یک چیزی شبیه این موسیقی، حس خودم رو درک می کنم ولی به خودم می گم زندگی در پیش روست و فردا یک روز خوب دیگه است. این بدترین قسمت ماجراست، چون می دونم که در این زندگی در پیش رو نیز این حس با منه، فردا و پس فردا و بعد از اون.

قبل از اینکه برم فرودگاه داشتم با یک دوست عزیزی حرف می زدم. بهم گفت دو تا جیمز جویس نمی تونند بدون همدیگه زندگی کنند، منم در حالی که سعی می کردم خودم را کنترل کنم، گفتم آره

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

قاضی و جلادش

ساعت یک ربع از هفت گذشته بود که مرد به کافه رسید. با زن راس ساعت هفت قرار داشت ولی هیچوقت ارزش زیادی برای وقت قائل نبود و از اینکه دیر رسیده بود ناراحت نبود تنها از این می ترسید که زن پیش از او رسیده باشد. نگاهی سر سری به داخل کافه انداخت ولی زن را پیدا نکرد، بعد شروع کردن دقیق تر نگاه کردن، نه خبری از زن نبود. یک میز خالی پیدا کرد و بر روی صندلی کنار آن نشست و سفارش یک قهوه داد. چند دقیقه ای که گذشت، فکرهایش به سراغش آمدند. با خود گفت زنی مثل او حتماً ساعت هفت به کافه آمده و چون مرا ندیده ساعت هفت و یک دقیقه کافه را ترک کرده. بعد دوباره گفت، زنی مثل او از داخل کافه رد شده و من را ندیده و رفته است. زنی مثل او ...، ناگهان به خود گفت واقعاً او چگونه زنی است و برای اولین بار راجع به این موضوع شروع به فکر کردن کرد

ژول و ژیم

پ.ن.: این را این جا نوشتم که یادم باشد کمتر آدم ها را قضاوت کنم و اگر خواستم این کار را بکنم حداقل در اولین برخوردی که با هم داشتیم این کار را نکنم. می دانم که کار سختی است ولی تلاش می کنم که بتوانم

پ.پ.ن: داشتم راجع به این موضوع با ساناز صحبت می کردم که او صحبت حضرت مسیح را برایم گفت که قضاوت نکنید تا بر شما قضاوت نشود



شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

خیابان های دوست داشتنی 2

تعداد ساختمان های بلند در داخل نیویورک کم نیست، شاید تعداد ساختمان های کوتاه کم باشد من نمی دانم. خیابانهای بزرگی هم که این ساختمان ها در آنها باشند زیاد است. تنها کافی است یک نگاهی به خیابان هشتم یا خیابان پنجم در منهتن بیاندازید تا متوجه بشئید منظورم چیست.
اما چیزی دیگری در خیابان هفاد دوم است که مرا شیفته خود کرده است، از یک طرف هفتاد دو مثل بسیاری از خیابان های اینجا با ساختمان های بزرگ احاطه شده است و مانند برخی از آنها وسیع نیز هست. ولی تفاوت آن با دیگر خیابان ها این است که بسیار خلوت تر از بسیاری از آنهاست، تعداد ماشین هایی که از آن می گذرند نسبت به خیابان های مشابه بسیار کم است. شاید یکی از دلایل آن کم بودن طول آن باشد. یک طرف خیابان به پارک و طرف دیگر به خیابان معروف برادوی می رسد. همه اینها موجب می شوند که وقتی شما وارد خیابان می شوید، ابهت ویژه آن شما را در بگیرد. سنگینی و وقار ويژه ای در دل این ساختمان هایی که نزدیک صد سال از عمر آنها می کذرد وجود دارد. ظاهر قدیمی آنها شما را می تواند در سراسر تاریخ سینما بگرداند و هر لخظه منتظرید تا رابرت دنیرو از یک گوشه آن با ان کت و شلوار سفیدش خارج شود و با هم بر خورد کنید

وقتی عکس را دیدم احساس کردم هر روز که از کنار اینجا رد می شوم اینجا همین شکل است

پ.ن: من خیلی آدم دنیا دیده ای نیستم، به خاطر همین هنوز خیلی خیابون دوست د اشتنی ندارم ولی هر وقت یک خیابون جدید پیدا کنم می ذارمش اینجا


جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

آسمان همیشه یک رنگ نیست

مرد به کنار تخت پدرش رسید، از دست او به شدت عصبانی بود ولی پدر در حال مرگ بود. او را در داخل ماشین گذاشت و با هم به مسافرت کوتاهی رفتند. به کنار یک اسکله کوچک. مرد پدرش را همراهی کرد و او را بر روی یک صندلی در مقابل دریاچه گذاشت و خودش هم در کنار او نشست. هوا گرگ و میش بود و آسمان تابلویی از رنگ های عجیب بود. مخلوطی از قرمز تا زرد و از بنفش تا فیروزه ای. نبرد سهمگینی در آسمان برقراربود. درون مرد نیز دست کمی از آسمان نداشت. سال ها منتظر این لحظه بود تا پدرش را ببیند اما نمی دانست برای چه. تمام تلاشش را می کرد تا از خشمش بگذرد و تنها از این دقایقی که از زندگی پدرش باقیمانده بود استفاده کند. می خواست که جنگ به سود آبی ها به پایان برسد. در آسمان که به زودی همین نتیجه رغم می خورد و لی در دل مرد معلوم نبود.

سال ها بعد مرد باز به همان مکان آمد ولی این بار با زنی که به همسری برگزیده بود. آسمان همچون درون مرد آرام گرفته بود، پهنه بی کران آبی رنگ آن همه چیز را در بر گرفته بود و به همه چیز می خندید. دریاچه و زن هم آرام بوند


مورد عجیب بنجامین باتن