چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

و دیگران

۱. شیلوف یک خاطره ای با دوستانش دارد که مدام در تمام طول داستان در ذهنش تکرار می شود. یادش می آید که چطور با هم خنده کنان دره ای را با سرعت می دویدند و ماشین قدیمی ای را حل می دادند. انگار که این تنها چیزی است که او را به گذشته اش وصل می کند. هر بار که یادش می آید خاطره اش محو تر می شود، کوتاه تر می شود، صحنه آرام تر می شود. آخرهای داستان که می رسد اینقدر کوتاه می شود که فقط یک تصویر ازش می ماند، از چند جوان شاد که دارند به سمت دره ای می دوند. ولی باز که بهم می رسند، جان می گیرند، خودشان و خاطره شان (+).
در خانه چون غریبه ساخته نیکیتا میخالکوف



۲. نمای خارجی - خیابان. در تمام این نماها می شود من را دیدکه دارم در کنار یک خیابان بزرگ راه می روم. خیابان خلوت است و اطرافش را یک سری زمین چمن پر کرده است. دوربین در کنار من در حال حرکت است و جوری دارد صحنه را ثبت می کند که جهت حرکت من و ماشین ها که در خلاف همدیگر است به چشم می آید. صدا بر روی تصویر روایت می شود و گاهی در صدای حرکت مترویی که بالای سر می رود گم می شود. این البته واقعیت ماجرا نبود، تعریف سینماییش شبیه این بود. واقعیت این بود که دوربین، یک دوربین حفاظتی اطراف مترو بود که یک مامور امنیتی که در ظهر روز تعطیل حوصله اش سر رفته بود عابری را در خیابان دیده بود و خواسته بود که دنبالش کند، تا داستانش را بفهمد. دوربین آنقدر دنبال عابر از پشت رفت تا عابر به یک لکه سیاه تبدیل شد و تمام شد. شاید این هم واقعیت ماجرا نبود، کسی چه می داند فعلاً که من داستانم را این جور روایت می کنم.
نمای اول. می خواستم خداحافظی کنم ولی صدای پشت تلفن انگار آماده نبود. خودم هم آماده نبودم ولی دیگری چیزی نداشتم که بگویم. با خودم گفتم، عیب ندارد دفعه بعد زودتر زنگ می زنم. یکهو صدا گفت بگزار برایت  چیزی بگویم. داستانش برای من ارجایی بود به یک خاطره قدیمی. خاطره را چند وقت پیش با خودم مرور کرده بودم، تلخ بود. گفتم آن وقت ها دلم گرفته بود، روزگارم خوش نبود وگرنه آن حرف را بهت نمی زدم. خندید. یادم آمد که چقدر آن وقت ها دلم از دستش گرفته بوده ولی بهش نگفتم. چه فایده دارد آدم بعد از نه سال به کسی بگوید این را. یا خودش می دانسته یا نه، من فقط دلم می خواست که همه ماجراهای آن دوران از ذهن هر سه نفرمان پاک شود. فقط گفتم خداحافظ.
نمای دوم. صدای پشت تلفن می خواست خداحافظی کند. گفتم صبر کن برایت خاطره ای تعریف کنم. برایش گفتم همه ماجرا را. روز و ساعتش را هم بعد از شش سال هنوز یادم بود ولی نگفتم. با دقت گوش کرد بعد گفت اصلاً یادش نیست. هیچ از این ماجرا یادش نیست. چیزهای دیگر را یادش بود ولی این را نه. ولی من یادم بود، گفتم برایش که چقدر برایم روشن و شفاف است. گفت اگر اینجا پیشم بودی می گفتم خفه شو از این حرف ها نزن. گفت بیا دیگر بس است. خداحافظی کرد.
نمای سوم. صدا داشت برایم از یک جور خودرنی جدید می گفت و من داشتم با تصورش شادی می کردم. در همین حال داشتم به خاطره روزی فکر می کردم که برای هم شکلک در می آوردیم. بعد من یک قیافه ای در آوردم و گفتم وقتی ناراحتم این جور می شوم. گفت ولی من تا بحال تو را این جور ندیده ام. گفتم الان خوبم شاید بعد ها دیدی. یادم آمد، بعد تر ها این قدر از آن روی ناراحتم را دید که طاقتش طاق شد. انرژی اش تمام شد. خسته شد. به رویم نیاورده بود ولی خوب آدم خودش می فهمد. همه این ها داشت یادم می آمد و دلم نمی خواست که صحبت آن روزمان به این سمت ها برود، ولی همه چیز که دست آدم نیست. یکهو می بینی رسیده ای به جایی که نباید برسی. خداحافظی کردم.

۳. عنوان این متن از نمایشنامه آهو، سلندر، طلحک و دیگران نوشته بهرام بیضایی آمده است. از آهو، سلندر و طلحک که چیزی به ما نرسید فقط "و دیگران" اش ماند برای ما.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر