یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۱

I'm a kind of depressed Paulo Coelho


Mariana:What did you do today?
Martín:That's cheating.
MarianaIt's a question.
Martín: Okay. I woke up at twelve because I went to bed at five. I should start swimming. I ate breakfast at one. I took an ibuprofen. At two I started work, I do web design. At five I ate lunch. At eight I went to therapy. I took my second ibuprofen. Then the telephone rang, which made me happy. Wrong number. Now I'm eating dinner. After chatting, I'll whack myself on the head so I can fall asleep and start swimming tomorrow. What did you do today?
Mariana: Adaptation. Getting used to being single again.
Martín: I'm an expert. I could write a book. I'm a kind of depressed Paulo Coelho.
MarianaI didn't have a good day. I'M SO SAD.
Martín: I have a method, Absolutely involuntary, a kind of Buddhist gene that makes my happy days not so happy and my sad days not so sad. 
Mariana: A spiritual thermostat, and if it fails?
Martín: I down a Rivotril.
MarianaI didn't think I'd laugh today
Martín: In return, do me a favour. When do you wake up?
MarianaNine.
Martín: I'll give you my number. Call me at nine and motivate me to swim.
MarianaWhy not now?
Martín: No, that won't do. It's a deal.
MarianaGive me your number.




Sidewalls (2011)

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

۱. ژان دومنیک جوان شادی بود. از آنهایی که شاید بشود گفت در روز زندگی می کنند و کسی یا چیزی پایشان را سنگین نمی کند از رفتن. ولی یک روز مغزش دیگر همراهی اش نکرد، همان جا وسط یک جاده از کار افتاد. همه جای بدنش از حرکت ایستاد بجز پلک سمت چپش. حرف ها را برایش می خواندند و با پلکش انتخابشان می کرد. حرف ها کلمه می شدند و کلمه ها جمله، و همان برایش شد دریچه ای تا روحش به بیرون پرواز کند.دریچه اش بزرگ نبود، پایش را می بست. می کشیدش به اعماق. برای همین دوست داشت که بمیرد. پدرش که برای تولدش زنگ زده بود، بهش گفت که ما هر دو مثل کنت مونت کریستو هستیم، هر دو جایی گیر کرده ایم . تو در تنت من در آپارتمانم. برای پدرش سخت بود که مکالمه را ادامه دهد. سخت بود که گریه نکند، که جلوی گریه اش را بگیرد. برای همین سکوت طولانی جای حرف هایش را گرفت. بعد گفت که دیگر بهتر است قطع کند. دومنیک هم حال بهتری نداشت ولی به هر حال حرف هایش را کنار هم گذاشت، تا پرستارش به پدرش بگوید که گریه نکند، که ناراحت نباشد. پدرش هم در جوابش گفت، گفتنش برا تو راحته ولی تو رو به خدا تو آخه پسر منی.(اتاقک غواصی و پروانه ساخته ژولیان شنبل، ۲۰۰۷)

۲. حرف را باید زد، یعنی من این جور فکر می کنم. برای همین است که همیشه با این حرف گرتا گاربو مشکل داشته ام.  حرف که توی دل بماند، فرقی نمی کند شادی باشد یا غصه، دلخوری باشد یا رضایت، می پوسد، فاسد می شود، پای آدم را می گیرد، آدم را سنگین می کند، نمی گذارد که از جایش تکان بخورد، وصلش می کند به یک نقطه از زمان و مکان. حرف که بیرون رفت، شندیده که شد، آدم رها می شود از طلسمش. ولی حرف هم شنونده می خواهد. شنیدن هم نه تنها آن عمل فیزیکی است که البته آن هم خودش مهم است، ولی بیشتر دیدن آن چیزهای ریزی است که لابلای حرف های می آید. دیدن آن چیزهای ریزتری است که لابلای حرف ها نمی آید و دربین حرف ها گم می شود. گفتم که حرفِ گاربو را دوست ندارم، ولی در حرفش حقیقتی است، آن موقع  که آدم حرفش را زد و حس کرد که شنیده نشده است، که بد شنیده شده است. آن موقع است که حس نمی کند سَبُک شده است، فکر می کند سَبُک شده است. فکر می کند که خودش را ارزان فروخته و این خود می شود باری بر روی دلش که سنگین ترش می کند.


۳. استعاره ای که کیارستمی در کپی برابر اصل استفاده می کند، شاید در نگاه اول ساده انگارانه باشد. زن و مردی که زبان مادری متفاوتی دارند و در کشوری ملاقات می کنند که زبان سومی دارد. برای همین هر وقت که یکی احساس می کند که شنیده نمی شود به زبان دیگری صحبت می کند. چه تفاوتی دارد، وقتی که آدم صدایش به کسی نمی رسد به چه زبانی حالا صحبت کند. وقتی که شنیده نمی شود، دیگر کم کم دیده هم نمی شود، خاطراتشان هم محو می شود. برای همین است که گوش واره های الی دیگر به چشم جیمز نمی آید و هتل شب ماه عسل شان را به خاطر نمی آورد. ولی اگر از این نمای ظاهری ماجرا بگذریم، در این دنیای پر سرعتی که فردیت آدم ها به سرعت رشد می کند. انگار که هر دو آدمی باید برای خودشان زبان مشترک خودشان را بسازند، تا حرف بزنند، تا بشنوند و شنیده شوند. دیگر دنیای آن پیرزن کافه چی داستان نیست که فقط شوهر داشتن برایش مهم بود. دنیای الی دنیایی است که در آن آدم با شوهرش حرف می زند، زندگی می کند. وقتی که در این دنیای آن زبان مشترکی که بین دو فرد بوحود آمده دیگر کار نکند، کم کم فراموش می شود، همه چیز فراموش می شود. می شوند مثل دو آدم معمولی، مثل همان هایی که هر روز توی خیابان از کنارهم رد می شوند.مثل آن زن و مردی که فیلم را شروع کرده بودند.



پ.ن.۱: ممنون از آقای الدفشن که آن حرف گاربو را چند سال پیش در سری آخرین قطار شب منتشر کرد و در تمام این مدت شادی در دل من ایجاد کرد از به یاد آوردنش
پ.ن.۲: این تم اصلی اتاقک غواصی و پروانه، در این چند روزی که به این نوشته فکر می کردم جزئی از زندگی من شد. شنیدنش خوب است

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

گادفری رجیو باید بیایید یک بار دیگر بعد از ۳۰ سال یک Koyaanisqatsi دیگر بسازد راجع به زندگی آدم ها. از بس که زندگی از تعادل خارج است، بس که آدم مطمئن نیست که ۱ دقیقه بعد چه حالی دارد. مثلاً همین آدمی که منم، حالا هی تلاش کند که روزش را زنده کند، هی تلاش کند که انرژی اش را نگه دارد و خودش را شاد کند. بعد همین طور سیل مشکلات می ریزد، بعد خوب که آدم تمام شد، مچاله شد. خوب که آخرین قطره انرژی اش کشیده شد در تمام پیچ و تاب های روز، خوب که دید دیگر دارد می شکند، یک گوشه ای بشیند و بگوید حالا باز فردا می شود، شاید روز بهتری بود. شاید فردا اینقدر ها هم بی توازن نبود، شاید فردا آمد و بی دردسر رفت.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

یک سری عکس چسبانده بودم روی یکی از دیوارهای خانه، اسمش را هم گذاشته بودم دیوارِ خاطرات. حالا نه اینکه پر از عکس های آدم های مختلف باشد در جاهای مختلف، نه. بیشترش اتفاقاً عکس های در و دیوار اطراف بود کلاً هم آنچنان قدمتی نداشت. به  هر حال دوست داشتم این جور صدایش کنم. چند روز پیش کَندمشان، یعنی کلاً همه عکس هایی که تو خانه داشتم را کندم. کلاً که دوست ندارم عکس جایی بچسبانم، ولی این یکی دوسال اخیر نمی دانم همین جوری یکهو خوشم آمده بود از این کار. به هر حال، همه رو جمع کردم. اون وقت که عکس ها رو می کندم، همش یکی صحنه از شب های روشن می یومد توی ذهنم. یک جایی هست که استادِ دانشگاه فیلم داره می گه که دارم رازهای قدیمی ام رو فاش می کنم تا جا برای حقیقت جدید زندگیم وا بشه (والا نقل به مضمونه، جمله اش رو دقیق یادم نمی یاد). منم انگار داشتم همین کار رو می کردم. داشتم خودم رو از همه چیز گذشته ها رها می کردم تا جا برای زندگی جدید باز بشه. حالا این زندگی جدید چی هست، من هیچ نظری راجع بهش ندارم. همون روز سعی کردم از شرِ بیشتر کاغذهام هم خلاص بشم. هر چیزی رو که احساس کردم که فایلش رو دارم و یا دیگه بهش احتیاج ندارم، ریختم دور (البته بیشتر دلم می خواست بسوزونم ولی امکاناتش نبود). به این امید که یک روز هر چی فایل از مقاله ها، عکس ها و فیلم ها از این جور چیزها دارم رو می ذارم روی یه هارد دیسک خارجی، بعد توی جریان اسباب کشی از دست یکی می افته و کلاً همش با هم به فنا می ره و یا یه جور دیگه ای به فنا می ره. بعد من می شینم همون جا رو زمین یه زره ماتم می گیرم، می گم این زندگی ام بود که به فنا رفت و از این حرف ها می زنم (شاید یه دستی هم تو سر خودم زدم، فکر نکنم البته!!). بعدش پا می شم در حالیکه دارم قند تو دلم آب می کنم ولی همچنان یه قیافه ناراحتی دارم، با خودم می گم حالا که زندگی قدیمی ام به فتا رفته می تونم با خیال راحت یه دونه جدیدیش رو شروع کنم و چیزی رو الکی دنبال خودم نکشم. یک جایی توی تابستان ۸۰ - ماگریت دوراس می گه که داشت می آمد از دور، آمدنش معلوم بود و یک راست به سوی ما می آمد. مصیبت و بدبختی بود که داشت از راه می رسید. ( این یکی رو هم دقیقش یادم نیست، نقل به مضمونه). حالا ولی من اینطور فکر نمی کنم. زندگی جدیدی داره می آد، من منتظر چیز خارق العاده ای هم نیستم ولی خوب فکر می کنم یه روز نو داره می آد.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۱




I'd like to come and see you. There's things I want you to know. You asked me once about why I went in the shop, but I never told you. I didn't go in there looking for God. I wanted you. Apart from Sam, you were the only person that smiled at me around here and I wanted it. I wanted it to soak into me and brighten me up, and I thought you were beautiful. I just wanted to look at you, that's all. Didn't want to know you. Because I knew if I got to know you, you'd have your own shit. You wouldn't be perfect, and I didn't want that feeling ruined. But, it was all right.


Tyrannosaur (2011)

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

جهنمی از درد و گلوله



اسیرهای زیادی را با دسته های بسته رو به دریا ایستانده بودند. تیربار که از پشت سرشان شروع به شلیک کرد، فقط مسئاله زمان بود که هر کدامشان چگونه مُردند. اینکه فرصت کردند تا خودشان را به آب برسانند و با آن دست های بسته در آب غرق شوند و یا اینکه پیش از آن هدف شلیک گلوله شدند.

**********************************

فیلم برداری خیره کننده سیاه و سفید به همراه داستان پر پیچ و خم، معجونی از شهرِ زندگی  و مرگ می سازد که به راحتی نمی شود ازَش دل کند. فیلم که شروع می شود همه چیز انگار عادی است. همه چیز مثل یک فیلم معمولی زمان جنگ پیش می رود و منِ ببینده به همراه سرباز های ژاپنی وارد شهر می شوم. همه چیز از همان جاست که عوض می شود. بیست دقیقه اول ماجرا که می گذرد تاره انگار معلوم می شود که ماجرا چیست. تازه آنجاست که می فهمیم دعوای اصلی فیلم بین سربازهای ژاپنی و یک مشت شهروند معمولی چینی است که در آسایشگاه زندانی هستند. تازه آنجاست که تلخی فیلم شروع می کند تا خودش را نشان دهد. آنجاست که مرگ و تلاش آدم ها برای بقا سر و کله اشان پیدا می شود. و همین تلاش برای بقاست که انگار بیننده را در سرجایش میخکوب می کند تا فیلم را تا انتها ببیند. تا بتواند آن همه تیرگی و تلخی را تحمل کند به امید کورسویی برای زنده ماندن. انگار بیننده که به همراه ژاپنی ها وارد شهر شده، حالا در میان شهروند های اسیر چینی رها شده است. مرگ اینقدر سایه به سایه تمام آن افراد حرکت می کند که فیلم را حتماً باید به انتها برد تا مطمئن شویم که زنده مانده ایم، تا شهر را ترک کرده ایم. شاید همین درد و تلخی آشکار فیلم است که آن را از دیگر کارهای مهم هم سبک و هم مضمونش مثل شرایط انسانی و شیطان ها در آستانه دروازه متمایز می کند. ولی مسئاله اینجاست که چان لو مارا همین طور رها نمی کند و یک جایی در اخرین صحنه های فیلم آخرین تیرش را می زند. آنجا که تنها سرباز ژاپنی که می شناسیم، تنها فرد ژاپنی که در سراسر فیلم اسمی از آن خودش دارد. وسط یک جاده نشسته، تفنگش را گرفته دستش و دارد به دو اسیر چینی که آزاد کرده نگاه می کند و زیر لب با خوذش زمزمه می کند "آیا مُردن راحتتر از زندگی کردن نیست"، و بعد خودش را می کشد. آنجاست که چان لو طعنه اش را می زند. به مایی که نشسته ایم و در تمام فیلم آن همه مرگ را دیده ایم تا زنده بمانیم. آنقدر مُردن آدم ها را به شیوه های مختلف دیده ایم که فقط برایمان مانده که به این فکر کنیم که چطور زنده بمانیم. دیگر کم کم یادمان رفته برای چه زنده بمانیم. یادمان رفته که فکر کنیم چرا دیگران مُردند و ما زنده ایم. یادمان رفته که دیگران چرا اصلاً مردند. یادمان رفته که حالا ما با این زندگی چه کنیم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۱

و درست همین دیروز که از خاطره هایم نوشته بودم، سر و کله اش از نمی دانم ناکجا آباد یکهو پیدا شد. با هم نشستیم  و حرف زدیم به مرام خودمان دو تا، و این بار هر چه هر دو فکر کردیم یادمان نیامد که اول قصه مان کجا بوده. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

و دیگران

۱. شیلوف یک خاطره ای با دوستانش دارد که مدام در تمام طول داستان در ذهنش تکرار می شود. یادش می آید که چطور با هم خنده کنان دره ای را با سرعت می دویدند و ماشین قدیمی ای را حل می دادند. انگار که این تنها چیزی است که او را به گذشته اش وصل می کند. هر بار که یادش می آید خاطره اش محو تر می شود، کوتاه تر می شود، صحنه آرام تر می شود. آخرهای داستان که می رسد اینقدر کوتاه می شود که فقط یک تصویر ازش می ماند، از چند جوان شاد که دارند به سمت دره ای می دوند. ولی باز که بهم می رسند، جان می گیرند، خودشان و خاطره شان (+).
در خانه چون غریبه ساخته نیکیتا میخالکوف



۲. نمای خارجی - خیابان. در تمام این نماها می شود من را دیدکه دارم در کنار یک خیابان بزرگ راه می روم. خیابان خلوت است و اطرافش را یک سری زمین چمن پر کرده است. دوربین در کنار من در حال حرکت است و جوری دارد صحنه را ثبت می کند که جهت حرکت من و ماشین ها که در خلاف همدیگر است به چشم می آید. صدا بر روی تصویر روایت می شود و گاهی در صدای حرکت مترویی که بالای سر می رود گم می شود. این البته واقعیت ماجرا نبود، تعریف سینماییش شبیه این بود. واقعیت این بود که دوربین، یک دوربین حفاظتی اطراف مترو بود که یک مامور امنیتی که در ظهر روز تعطیل حوصله اش سر رفته بود عابری را در خیابان دیده بود و خواسته بود که دنبالش کند، تا داستانش را بفهمد. دوربین آنقدر دنبال عابر از پشت رفت تا عابر به یک لکه سیاه تبدیل شد و تمام شد. شاید این هم واقعیت ماجرا نبود، کسی چه می داند فعلاً که من داستانم را این جور روایت می کنم.
نمای اول. می خواستم خداحافظی کنم ولی صدای پشت تلفن انگار آماده نبود. خودم هم آماده نبودم ولی دیگری چیزی نداشتم که بگویم. با خودم گفتم، عیب ندارد دفعه بعد زودتر زنگ می زنم. یکهو صدا گفت بگزار برایت  چیزی بگویم. داستانش برای من ارجایی بود به یک خاطره قدیمی. خاطره را چند وقت پیش با خودم مرور کرده بودم، تلخ بود. گفتم آن وقت ها دلم گرفته بود، روزگارم خوش نبود وگرنه آن حرف را بهت نمی زدم. خندید. یادم آمد که چقدر آن وقت ها دلم از دستش گرفته بوده ولی بهش نگفتم. چه فایده دارد آدم بعد از نه سال به کسی بگوید این را. یا خودش می دانسته یا نه، من فقط دلم می خواست که همه ماجراهای آن دوران از ذهن هر سه نفرمان پاک شود. فقط گفتم خداحافظ.
نمای دوم. صدای پشت تلفن می خواست خداحافظی کند. گفتم صبر کن برایت خاطره ای تعریف کنم. برایش گفتم همه ماجرا را. روز و ساعتش را هم بعد از شش سال هنوز یادم بود ولی نگفتم. با دقت گوش کرد بعد گفت اصلاً یادش نیست. هیچ از این ماجرا یادش نیست. چیزهای دیگر را یادش بود ولی این را نه. ولی من یادم بود، گفتم برایش که چقدر برایم روشن و شفاف است. گفت اگر اینجا پیشم بودی می گفتم خفه شو از این حرف ها نزن. گفت بیا دیگر بس است. خداحافظی کرد.
نمای سوم. صدا داشت برایم از یک جور خودرنی جدید می گفت و من داشتم با تصورش شادی می کردم. در همین حال داشتم به خاطره روزی فکر می کردم که برای هم شکلک در می آوردیم. بعد من یک قیافه ای در آوردم و گفتم وقتی ناراحتم این جور می شوم. گفت ولی من تا بحال تو را این جور ندیده ام. گفتم الان خوبم شاید بعد ها دیدی. یادم آمد، بعد تر ها این قدر از آن روی ناراحتم را دید که طاقتش طاق شد. انرژی اش تمام شد. خسته شد. به رویم نیاورده بود ولی خوب آدم خودش می فهمد. همه این ها داشت یادم می آمد و دلم نمی خواست که صحبت آن روزمان به این سمت ها برود، ولی همه چیز که دست آدم نیست. یکهو می بینی رسیده ای به جایی که نباید برسی. خداحافظی کردم.

۳. عنوان این متن از نمایشنامه آهو، سلندر، طلحک و دیگران نوشته بهرام بیضایی آمده است. از آهو، سلندر و طلحک که چیزی به ما نرسید فقط "و دیگران" اش ماند برای ما.


شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۱

پنج روز در ماه می - روز پنجم


آقای مارشال، یک مرد ۸۱ ساله بود که یک روز با ماشینش آمد کنار خانه فیشرها ایستاد، وصیت نامه اش را گذاشت روی داشبورد، کلاهش را گذاشت روی سرش و مُرد. نیت هم امروز مُرد. نیت هیچوقت جزء شخصیت های محبوب من نبوده، ولی هر بار که می میرد، هر بار که به مُردنش فکر می کنم، چیزی در من فشرده می شود. دلم می خواهد فردا بروم بیرون و همه روز را راه بروم، کاش تابستان نبود، کاش هوا گرم نبود.



Time flies when you're pretending to have fun. Time flies when you're pretending to know what people mean when they say "love." Let's face it, buddy boy, there's two kinds of people in the world, there's you and there's everybody else, and never the twain shall meet.
Six Feet Under (S5 E 4)


I used to think that I'd have more people in my life. As time went on, it doesn't work that way. I'm starting to realize that. It's almost like as we get older, the number of people that completely get us shrinks. Until we become so honed by our experiences and time, that nobody else understands.
 Six Feet Under (S5 E 11)



پ.ن.: عنوان این مجموعه یادداشت ها برداشتی بود از عنوان فیلم هفت روز در ماه می ساخته جان فرانکن هایمر

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

پنج روز در ماه می - روز چهارم

روث که دوباره ازدواج کرد، ناتانیل ۲ سالی بود که مرده بود، ولی روحش همچنان در خانه پرسه می زد و با تمامی افراد خانواده بگو بخند می کرد. تنها آن شب، همان شب ازدواج بود که روث دید ناتانیل یک گوشه خانه کز کرده و دارد گریه می کند. وقتی هر دو زنده بودند، آنقدرها با هم زوج نزدیکی نبودند ولی انگار آن شب اولین باری بود که ناتانیل فهمیده بود واقعاً دیگر کسی را ندارد، حتی اگر بخواهد هم روث دیگر رفته است. هواشناسی گفته بود همه این هفته باران می آید، ولی نیامد. همان اولین روز کمی آمد و بعد راهش را کج کرد و رفت جای دیگر. همه هفته آفتاب بود و من چقدر این روزها دلم افتاب نمی خواهد. پایان نامه تقریباً تمام شد، روز پنجم را گذاشتم برای قسمت های آرایشی ماجرا.



You hang onto your pain like it means something, like it's worth something. Well, let me tell you, it's not worth shit. Let it go. Infinite possibilities and all he can do is whine. You can do anything, you lucky bastard. You're alive. 

Six Feet Under (S4 E 12)

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

پنج روز در ماه می - روز سوم


The only way not be trapped is to not have anything. You look me in the eye and tell me that sometimes you don't wanna get in your car and just start driving and never look back.
Six Feet Under (S3 E 5)

Tell me that when it's two in the morning and I'm laying in bed and I'm eating my fourth bowl of cereal and I'm beating myself up for some stupid thing I said in eighth grade.
Six Feet Under (S3 E 2)



چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

پنج روز در ماه می - روز دوم

کشور جای بزرگی است، انگار بزرگتر از آن است که بخواهم بگویم فلان جا کشور من است. شهر ولی جای بهتری است. اندازه اش مناسب تر است. آدم می تواند شهر داشته باشد. از همان اول صبح، صبح که نبود البته. همان موقع که احساس کردم می توانم کار کنم، سرم را کردم داخل زندگی فیشرها و گاه و بی گاه در لابلای داستان های زندگی شان به این نکته فکر کردم که این روزها انگار هیچ جا شهر من نیست. فصل دوم سریال هم امروز تمام شد. دفاع هم امروز تاریخ دار شد.



I'm just tired. I'm not really like want-to-go-to-sleep tired. I'm just sort of like sick and tired of everything. All the lies we're fed. The bullshit we're supposed to care about, how everybody is so scared of anything that's different from everything else.


Six Feet Under (S2 E 10)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۱

پنج روز در ماه می - روز اول

امروز رفتم سراغ دوستان قدیمی، همان خانواده افسرده ای که مراسمات خاکسپاری انجام می دهند. تمام سیزده قسمت فصل اول را یک نفس دیدم. لذتی داشت. هر جور که حسابش کنی


Branda: Oh, Jesus. It's no accident you guys are undertakers, because you take every f**king feeling you have, put it in a box and bury it.

Nate: Better that than examine every f**king moment until the joy is drained out of it.

Six Feet Under (S1 E 4)