سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

In praise of inanimate life – 1- The World of Apu


Apu has gone to the country to attend his friend's cousin's wedding. A traditional arranged marriage, and when the bridegroom shows up, he turns out to be an idiot, a blithering numskull. The wedding is called off, and the friend's cousin's parents begin to panic, afraid their daughter will be cursed for life if she doesn't get married that afternoon. Apu is asleep somewhere under the trees, not a care in the world, happy to be out of the city for a few days. The girl's family approaches him. They explain that he's the only available unmarried man, that he's the only one who can solve the problem for them. Apu is appalled. He thinks they're nuts, a bunch of superstitious country bumpkins, and refuses to go along. But then he mulls it over for a while and decides to do it. As a good deed, as an altruistic gesture, but he has no intention of taking the girl back to Calcutta with him. After the wedding ceremony, when they're finally alone together for the first time, Apu learns that this meek young woman is a lot tougher than he thought she was. I'm poor, he says, I want to be a writer, I have nothing to offer you. I know, she says, but that makes no difference, she's determined to go with him. Exasperated, flummoxed, but also moved by her resolve. Apu reluctantly gives in.
Cut to the city. A carriage pulls up in front of the ramshackle building where Apu lives, and he and his bride step out. All the neighbors come to gawk at the beautiful girl as Apu leads her up the stairs to his squalid little garret. A moment later, he's called away by someone and leaves. The camera stays on the girl, alone in this strange room, this strange city, married to a man she hardly knows. Eventually, she walks to the window, which has a cruddy piece of burlap hanging over it instead of a real curtain. There's a hole in the burlap, and she looks through the hole into the backyard, where a baby in diapers is toddling along through the dust and debris. The camera angle reverses, and we see her eye through the hole. Tears are falling from that eye, and who can blame her for feeling overwrought, scared, lost? Apu reenters the room and asks her what's wrong. Nothing, she says, shaking her head, nothing at all. Then we fade to black, and the big question is: what next? What's in store for this unlikely couple who wound up marrying each other by pure accident? With a few deft and decisive strokes, everything is revealed to us in less than a minute.
Object number one: the window. We fade in, it's early morning, and the first thing we see is the window the girl was looking through in the previous scene. But the rally burlap is gone, replaced by a pair of clean checkered curtains. The camera pulls back a little, and there's object number two: polled flowers on the windowsill. These are encouraging signs, but we can't be sure what they mean yet. Domesticity, homeyness, a woman's touch, but this is what wives are supposed to do, and just because Apu's wife has carried out her duties well doesn't prove that she cares for him. The camera continues pulling back, and we see the two of them asleep in bed. The alarm clock rings, and the wife climbs out of bed as Apu groans and buries his head in the pillow, Object number three: her sari. After she gets out of bed and starts walking off, she suddenly can't move-because her clothes are tied to Apu's. Very odd. Who could have done this-and why? The expression on her face is both peeved and amused, and we instantly know that Apu was responsible. She returns to the bed, thwacks him gently on the bull, and then unties the knot. What does this moment say 10 me? That they're having good sex, that a sense of playfulness has developed between them, that they're really married. But what about love? They seem to be contented, but how strong are their feelings for each other? That's when object number four appears: the hairpin. The wife leaves the frame to prepare breakfast, and the camera closes in on Apu. He finally manages to open his eyes, and as he yawns and stretches and rolls around in bed, he sees something in the crevice between the two pillows. He reaches in and pulls out one of his wife's hairpins. That's the crowning moment. He holds up the hairpin and studies it, and when you look at Apu's eyes, the tenderness and adoration in those eyes, you know beyond a doubt that he's madly in love with her, that she's the woman of his life. And Ray makes it happen without using a single word of dialogue.

ارباب حلقه ها ویژه گروه سنی الف و ب

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

سلندر در شانزده آذر

شنیده ها و دیده هایم از این روزها، بدجوری ذهنم را مشغول کرده است. انواع ماجراها پیرامون یک مسئله قدیمی در هم تنیده شده اند و مشکل را به طور عجیبی پیچده کرده است. تمام تلاشم را می کنم تا ابعاد مختلغ اش را با چیزهایی که می شناسم از هم باز کنم تا شاید مسئله قابل حل تر شود. تا کنون در ذهنم یک چهار ظلعی از ماجراها شکل گرفته است که اگر بخواهم به ترتیب بگویم به صورت زیر است.

سلندر: سلندر فیلم نامه کوتاهی است از بیضایی. داستان راهب جوانی که در وسط بیابانی در زیر درختی نشسته است. ماجرا از زمانی آغاز می شود که دو سوار مغول که از آن حوالی می گذرند او را می بینند. آنها تلاش می کنند تا با اذیت او لذتی ببرند و البته در نهابت یکشندش. جوان با صبر و استقامت فراوان در پای درخت می نسیند و هر چه آن دو سوار تلاش می کنند نمی توانند او را به حرکتی و یا حتی صدایی وادارند تا آنجا که درنهایت از شدت عصبانیت هر دو می میرند. (پایان ماجرا را دقیق به خاطر ندارم ولی مطمئنم که با مرگ هر دو به پایان می رسد)

بازی های مسخره: مصاحبه ای از هانکه دیدم که در آن می گفت، اخبار و ماجراهای بسیار زیادی دیده است که در طی آنها جوان هایی از خانواده ثروتمند و یا حتی طبقه متوسط تنها به دلیل لذتی که از انجام این کار می بردند، افراد دیگر مورد آذار و اذیت قرار می دهند؛ و همین دلیل ساختن فیلمش بوده است. ماجراهای مربوط به خشونت کم نیست، همه بارها و بارها شنیده، دیده و خوانده اند. ولی در موقعیتی که افراد خانواده در داخل خانه شان به طور ناگهانی مورد حمله افرادی قرار می گیرند که از نظر ظاهری هیچ تفاوتی با آنها ندارند، انسان چگونه برخورد می کند. ساده است که آدم بگوید جواب گلوله، گل است. ولی وقتی فردی در جلوی چشمان پدری، مغز پسرش را متلاشی می کند، چه جور گلی را به عنوان جواب می خواهد. ایا تک تک ما در موقع تماشای صحنه های ساده تر این از بارها َآرزو نکرده ایم که قهرمان داستان به گونه ای کاملاً جوان مردانه و دور از خشم، و در حالیکه تیپ خاص جوان مردان را هم به خود گرفته است، پدرِ ناجوان مردان را در بیاورد.

نوبل: امروز رییس جهور این مملکت به طور رسمی جایزه نوبلش در صلح را گرفت. من کاری به حق بودن جایزه ندارم، چیزی که می گوم شعاری که بود که رییس جمهور با آن جایزه اش را گرقت، Just War. این که جنگ به خودی خود چیز بدی است ولی در برخی مواقع توجیه پذیر است . اینکه ما برای اینکه به صلح برسیم باید از راه جنگ عبور کنیم. نمی دانم شاید هم حق دارد. در دورانی که در طول یک سال گذشته در پاکستان 800 مدرسه و در افغانستان بیش از هزار مدرسه را منفجر کرده اند چه می شود کرد. حتی اگر به قول یکی از خیرین مدرسه ساز این ور آب، بیشتر سربازهایی که در افغانستان وجود دراند نیروهای فکر ی باشند به جای نیروهای یدی صرف، باز به تعدادی سرباز برای محافظت از این مدارس نیاز است و باید با نیروهای مخرب جنگید تا آنها را نابود کرد و دنیایی نو بسیازیم.

شانزدهم اذر: دوستی دیروزگلایه می کرد. می گفت که به نظرش شانزدهم آذر آنچنان که رسانه های جنبش سبز ادعا کرده اند نبوده است. نه از نظر جمعیت، بلکه از نظر برخورد میان آدم ها. می گفت زد و خرد پیش آمده است. می گفت این طرفی زده اند، آن طرفی ها هم تلافی کرده اند و می گفت بد تر از همه این که این دسته بندی این طرفی آن طرفی دارد زیاد می شود. می گفت اگر این جنبش با سکوت و فعالیت های انسان دوستانه شروع شده است، پس این جا کجاست. ته حرفش این بود که آدم ها دارند خسته می شوند و این به جای خوبی نمی رسد. من داشتم آهسته در این سر دنیا بدون آنکه ذره ای فشار بالای سرم باسد به حرف هایش گوش می دادم و فکر می کردم. به کلاف در هم تنیده ای که نمی توانم راهی از آن به بیرون پیدا کنم و به مردمِ زیر باتوم و راهکارهای آنها فکر می کردم.

مسئله چیز جدید نیست. حداقل تا آنجا که من حودم را در می شناسم همیشه جزء مسایل مهم ام بوده است. می توانم ابعاد دیگری هم یرای اینکه مسئله بازتر کنم به شکل ذهنی که آفریده ام بدهم ولی فکر می کنم فعلاً با همین ها کار کنم، مناسب تر است. می توان چهار نقطه بالا را در چهار گوشه یک مستطیل گذاشت. در میان هر کدام از جفت های بالا می توانم مشابهت هایی را بیابم. سلندر و بازی های مسخره دو بازخورد مختلف به جریان خشونت هستند و از طرف دیگر سلندر و شانزده آذر قرار است که یک جور واکنش به خشونت یاشند و تنها تفاوت شان در ابعاد ماجراست. رابطه های مشابهی میان نوبل و شانزدهم اذر، نوبل و بازی های مسخره نیز هست. به نظر من اگر هدف رسیدن به رفتار سلندر گونه در جنبش است، که شاید در ابتدا بعید و یا حتی احمقانه به نظر بیاید، نکته در همین قواعد مختلف ماجراست. نکته این است که قواعد بازی برای آدم های مختلف بازی متفاوت است، اگر هم قرار باشد با یک قاعده بازی کنند که دیگر بازی نیست. مسئله این است که این اصلاً بازی نیست. ابن اصلاً هیچ بازی مسخره ای نیست. قرار نیست آدم هایی که شعار حقوق بشر می دهند با آدم های باتوم به دست قواعد یکسانی داشته باشند. قرار نیست ما با قواعد آنها زندگی کنیم. جایی در پایان شوالیه تاریکی، بتمن رو به حریفش می گوید چیزی که تو می خوای پول و یا حتی قدرت نیست تو می خوای همه چیز رو به هم بریزه تا بتونی این جوری بازی های خودت رو پیش ببری.

به نظرم این شرط اول ماجراست. سخت است، حتی برایِ من که این حرف ها را بدون خوردن ضربه ای باتوم می گویم سخت است چه برسد به مردم آن سرزمین. شرط اول این است که صحنه بازی را ما به هم بریزیم، ما بازی نمی کنیم.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

یک هفته است که به صندلی ایم چسبیدم و فکر کنم که دو هفته آینده رو هم باید به همین منوال بگذرونم. توی خونه یا توی دفتر دائم دارم پشت کامپیوتر کار می کنم. تقریباً همه کار کردم، از نوشتن گزارش و مقاله تا تحلیل آماری هزار تا داده. این دو روز آخر هم که کلاً در حال برنامه نویسی بودم. ولی در تموم این مدت چیزی که سعی می کنم بهش فکر نکنم، فرداست.

اتفاق های عجیبی که در طول این شش ماه گذشته اتفاق اقتاده زندگی من رو هم ، مثل خیلی های دیگه ،حتی از این راه دور تحت تاثیر خودش گذاشته. دیگه کم کم دارم یاد می گیرم خودم رو کنترل کنم. بعضی وقت ها یک جوری که خودم متوجه نشم می رم و یک سری به همه سایت ها می زنم تا ببینم چه خبر شده و بعد دوباره به یک حالتی که خودم متوجه نشوم، خودم رو مشغول کار می کنم اینگار که اصلاً در این چند دقیقه پیش هیچ اتفاقی نیافتاده. بعضی شب ها مثل امشب نگرانی ام بیشتر از اون چیزیه که بتونم برای خودم پنهانش کرد. ولی کارش نمی شه کرد، صبر می کنم و دعا می کنم.

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

A Good-Talking Candle

I had a good-talking candle
last night in my bedroom.

I was very tired but I wanted
somebody to be with me,
so I lit a candle

and listened to its comfortable
voice of light until I was asleep.






پ.ن: من که هیچ وقت با حافظ و فال حافظ میونه ای نداشتم (احتمالاً مشکل از منه البته) ولی دیشب که حال خوشی نداشتم کتاب جدید براتیگانم رو که تازه هدیه گرفته بودم باز کردم این اومد، خیلی هم بد نبود

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

در شبکه ای از خطوط درهم تنیده

اگر آدم مغز و ملاجش مثل من باشد (یعنی درست درمان نباشد) و سر پیری هم تصمیم بگیرد فیزیک حالت جامد و کوانتوم بخواند و یک دفعه متوجه شود که دارد بدجوری کج می شود و برود دو تا کتاب براتیگان بگیرد بگذارد توی کیفش تا گاه گاهی در لابلای کارها بخواند و صفایی بکند و دو تا کتاب آخر استر را بگذارد کنار تختش تا شب ها قبل از خواب چند خطی بخواند و هر روز به مجموعه آثار پو در کتابخانه اش نگاه کند و به خود بگوید نه این هنوز سطحش از زبان من خیلی بالاتر است و در همین احوال به خودش بگوید که چقدر دلش می خواهد پروست بخواند ولی می داند که این کاره نیست وامید داشته باشد روزی این کاره شود و در عوض سری به ترس ولرز بزند و برای خودش دوره فیلم های هانکه، یا از بازی های مسخره تا بازی های مسخره بگذارد و مثل تِرِور که هر روز وزنش کم می شد، خوابش کمتر شود و روزها را بشمارد که نمی دانم این امتحان مسخره بگذرد و یا اینکه فیلم رنه بیایید و بدتر ازهمه دور از محبوب هم باشد، خدا بهش رحم کند.

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸


امشب همین جوری یاد استراحت جنگجو افتادم. نمی دانم چرا، شاید چون احساس می کنم که جنگجو های این حوالی احتیاج به استراحت دارند. آن زمانی که می خواندمش بارها و بارها دلم می خواست جاهای خوبی کتاب تمام شود و نمی شد و من با خودم فکر می کردم که این عین زندگی است.
حرفم این ها نبود این ها همه مقدمه بود، یاد استراحت جنگجو افتادم و متعاقباً یاد این. یادم آمد الان 2 سال است می خواهم بگویم منظور من این نبود، قسمتی دیگر بود که تو ندیدی. ولی مهم نیست آدم خودش بهتر می داند شبیه چیست.
پ.ن.: آنجا که می گشتم، این را یافتم. بس به دلم نشست.

نمرهء اخلاق صفر

همین

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

شیر، کمد و جعبه ها

همیشه دوست داشتم جایی داشته باشم برای تنهایی. آدم که اگر تنها هم در یک خانه زندگی کند برای تنهایی کردن با خودش باید جای خاصی داشته باشد. تنهایی هم که اصولاً برای این نیست که آدم بشیند آنجا غصه بخورد و یا کاسه چه کنم دست بگیرد. باید بنشیند با خودش خلوت کند، کاری کند تا وجودش پر شود. از اولین لحظه ورود من به این خانه جدید و یا به طور دقیق تر به این اتاق جدید در این سوی دنیا ، وجود یک کمد دیواری دو در دو متری گوشه اتاق، بزرگترین دلخوشی من برای بودن در خانه بوده است. از آن جاهایی که داشتنش برای من به شخصه جزء تخیلات بوده است. از آن کمد هایی که می توانی در داخلش بخوابی و کتاب بخوانی و انتظار داشته باشی هر لحظه اسلان از لابه لای لباس های آویخته در داخل کمد خارج شود. از آنهایی که براتیگان راجع یه شان می گوید:

I have a bed, a chair, a table and a large chest that I keep my things in.

خلاصه اینکه این فضای کوچک دلپذیر که بارها از شوق داشتنش برای تمام دوستان و آشنایان ابعادش را بر شمردم و به همه در اقصاء نقاط دنیا تا آنجا که می شده نشان دادمش، خانه تنهایی های من است.

چند روزی است که مهمانی، البته خوانده، قدم به داخل این کمد گذاشته است. مجموعه ای از جعبه های سفید یک شکل که همگی در گوشه سمت راست شان یک لکه آبی رنگ دارند. اینقدر مرتب و مناسب بر روی همه چیده شده اند که انگار برای کمد یک دیوار جدید درست کرده اند. دیواری که آدم را یاد فیلم های روسی می اندازد. جعبه ها یادگارهایی از دوستان عزیز هستند که گرچه جای خودشان را پر نمی کند ولی خوب بهتر از نبودن است. به در و دیوار اتاقک من هم رنگ و جلایی جدید داده است، بالاخره آدم باید برای سفرهای تنهایی توشه راه لازم دارد

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

We’re that kind of people

Some of the rivers are only a few inches wide.
I know a river that is half-an-inch wide. I know because I measured it and sat beside it for a whole day. It started raining in the middle of the afternoon. We call everything a river here. We’re that kind of people.

In Watermelon Sugar – Richard Brautigan

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

سکوت های دوست داشتنی


اصلاً و عملاً تمام علاقه من به Revolutionary Road به خاطر اهمیتی است که سکوت در تمام ماجراها دارد. به خاطر سکوت هایی که انجام نمی شود و چیزهای زیادی را خراب می کند. همین حرف نزدن ها در سخت ترین شرایط، الکی تلاش برای حل مشکلات دیگر آدم ها نداشتن، دوستی های خاله خرسی نکردن و در نهایت اینکه آدم بفهمد یک سری مشکلات برای حل شدن نیاز به صحبت ندارند، نیاز به بودن دارند.





یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

فراموشی

چند روز پیش به این تیجه رسیدم آشپزی را کم کم دارم فراموش می کنم.
امروز فهمیدم صحبت کردن با آدم ها را هم دیگر بلد نیستم

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

Please Plant This Book

I've decided to live in a world where
books are changed into thousands of
gardens with children playing
in the gardens and learning the gen-
tle ways of green growing things




The only hope we have is our
children and the seeds we give them
and the gardens we plant together.

Richard Brautigan

all of these are dedicated to you

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

روسی

با توجه به تجربیات بدست آمده در این مدت، به این کشف نائل شدم که اگر آدم زبان روسی بلد باشد در بسیاری از رشته ها حتماً یک چیز خوبی پیدا می کند که روس ها کشف کرده اند و بقیه آدم های دنیا قرار است در ده سال آینده و یا حتی بیشتر کشف کنند.

فکر کنم در اولین فرصت ممکن برم زبان روسی یاد بگیرم

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

پدروِ قصه گو


نمی خواهم راجع به اینکه آلمادوار فیلم ساز خوبی است صحبت کنم. چیزی که می خواهم بگویم این است که آلمادوار قصه گوی خوبی است، قصه های خوبی هم می گوید. اولین چیزهایی که می شود از این داستان ها فهمید، علاقه آلمادورا به پایان خوش و نقش مهم روابط جنسی در آن هاست. ولی از اینها که بگذریم، مهم ترین نقطه اتکای آنها گذشته است. آدم های او همه از گذشته آمده اند. البته خوب این طبیعی است. هر آدمی با توجه به آنچه که در گذشته اش وجود داشته، زندگی می کند و زندگش کنونیش رقم می خورد. ولی رابطه آدم های آو با گذشته جور دیگری است، آنها همه به گذشته بدهکارند و این بدهی آنها را تا هر جا دنبال می کند. گذشته همچون میخی آنها را به خود وصل کرده. در فیلم ها به طور دائم در حال رفت و آمد به گذشته هستیم، آدم ها با ماجراهایشان از گذشته تعریف می کنند . یا ماجراهای داستان به گونه ای به پیش می رود که همه چیز از گذشته تا حال در نقاطی به هم می رسند. البته میزان این رفت و آمد ها و اهمیت آنها در هر کدام از کارهای او متفاوت است. در بعضی از نمونه ها مانند بدن زنده آدم ها بیشتر در حال زندگی می کنند و نمونه هایی هم مثال آموزش بد و یا آغوش های شکسته بیشتر روایت فیلم صرف تعریف داستان های گذشته می شود.

البته بهترین فیلم های آلمادوار جایی ساخته می شوند که گذشته رنگ واقعیت به خود می گیرد. گذشته اگر واقعاً گذشته باشد، اگر آنچنان باشد که روح انسان را سال ها در چنگال خود نگه داشته باشد، دیگر اثری از آن در ذهن نمی ماند. این جا نقطه متناقض ماجرا مشخص تر می شود. این ماجرا اگر آن قدر وحشتناک و دردناک است که انسان دائم در حال فرار از آن است، آدم تمام تلاش شان را می کنند تا دیگر چیزی از آن در ذهن نماند. آن واقعه همواره در زندگی انسان سایه دارد ولی جزئیاتش کم کم از ذهن پاک می شود. به قول آقای جان، من حتی یادم نمی اید ما برای چی با همه دیگر قهریم و حرف نمی زنیم. آلمادوار هم این را می داند؛ برای همین هم هست که می داند هیچ بازگشت به عقبی در فیلم هایش و با هیچ گونه تصویری نمی تواند صحنه تجاوز پدری به دخترش را نشان دهد. همین روایت های زیبای آلمادوار از گذشته است که باعث می شود نمونه های بسیار عالی کارهای او مانند همه چیز در باره مادرم و یا بازگشت شکل بگیرند. اهمیت کاری همه چیز درباره مادرم تا جایی پبش می رود که می توان گفت سینمای آلمادوار بعد از آن به طرز بسیار زیادی تحت تاثیر آن قرار دارد و می توان کارهای او را به دسته قبل از همه چیز در باره مادرم و بعد از آن تقسیم کرد. در مجموع درچهار فیلمی که او بعد از همه چیز در باره مادرم ساخته است، اهمیت گذشته بسیار نمایان تر است.
ولی با همه این حرف ها و همه این تحلیل با اینکه آلمادوار داستان هایش را بسیار زیبا روایت می کند و تمام تلاشش را می کند تا تا با ارائه داستان های فرعی مناسب آدم را سر حال نگه دارد ولی شخصیت هایش به طور حیرت آوری کلیشه ای و سطحی هستند و آدم را به یاد داستان هزار و یک شب می اندازند، حتی می توان به راحتی ماجراهای ماوراء الطبیعه ای که در فیلمی مثل ماتادور وجود دارد را نیز به راحتی در فرهنگی شرقی جای داد. اگر می توانستیم روابط جنسی فیلم های آلمادورا را متعادل تر کنیم می شد فیلم های او را حتی در بدنه سینمای ایران جا داد (البته بدنه رو به بالا). شاید آموزش بد و بدن زنده جزء بهترین نمونه های شخصیت های جدید و متفاوت در کارهای او باشند که او هر دو را به نحوی ضایع می کند. بدن زنده شروع بسیار فوق العاده ای دارد و نوید یک داستان جذاب را می دهد. ولی همه چیز تقریباً در همان ابتدای داستان رها می شود و فیلم تبدیل به یک ملودرام سطحی خانوادگی می شود. در آموزش بد هم با توجه به پیچیدگی های مختلفی که در طول داستان اتفاق می افتد، به طور مجهولی همه چیز رها می شود.
نکته دیگری که می توان راجع به آلمادوار گفت، روند تغییر کارهای او در طول سالیان است. نمونه های اول فیلم سازی او مانند ماتادور و یا Tie me up, tie me down داستان هایی هستند با شخصیت های و فضا های بکر به همراه نخراشیدگی های یک نویسنده تازه کار. نحوه تحول این نویسنده تازه کار در طول زمان به نوعی پیش می رود که تا حدود بسیار خوبی سبک کاریش آرایش پیدا کرده و آراسته تر شده است. شخصیت ها و ماجراها از آن تازگی اولیه خارج شده اند و کمی باورپذیرتر شده اند و البته در برخی مواقع مانند آغوش های شکسته، این روند حتی موجب افول داستان و پایین آمدن سطح آن تا حد یک ملودرام معمولی کوچه بازاری نیز شده است. ولی الان به طور کلی در جای خوبی قرار دارد. یابد منتظر کارهای بعدی او باشیم تا ببینیم به کدام جهت پیش می رود.

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

Pleas pay attention, I want to share the moment of derivation of this nice equation with you.

با اینکه این استاد ما پدر ما رو در آورده و هر هفته ما باید صفحات متمادی رو در راه ایشون سیاه کنیم ولی آدم دلش می خواد که واقعاً این لحضات رو باهاش شریک بشه. نه تنها به خاطر اینکه اینها لحظات زیبایی هستند، بلکه به این خاطر که هنوزآدم هایی وجود دارند که از این لحظات لذت می برند و این جور آزادانه لذتشون رو بیان می کنند و حاضرند با همه تقسیم کنند.

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

زنده بمانیم ؟

یوجی یامادا فیلمی بسیار زیبایی دارد با عنوان سامورایی سپیده دم که در آن سامورایی داستان که آدم آبرو داری هم هست از شدت فقر حتی شمیشرش را نیز فروخته است تا چیزی برای خوردن بچه هایش پیدا کند. خدا می داند که اگر کوروساوا زنده بود و این فیلم را می دید خود را می کشت. البته کوروساوا آدم این کار است، او یک سامورایی است او یک بار دیگر هم این کار کرده بود که الیته موفقیت آمیز نبود و گرنه الان چیزی به اسم آشوب وجود نداشت.

این متن قرار بود یک چیز بلند تری بشود ولی حوصله اش را ندارم.
شاید بعداً.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

منِ به پاییز رسیده

دیروز با همه مشکلات و فکر و خیال ها و بدبختی ها و دردسرها و هزار کوفت و زهر مار دیگر بالاخره رسیدم اینجا. ولی تنها چند دقیقه پیاده روی در خیابان اصلی منطقه کافی بود تا پاییز جای همه چیز را در ذهنم بگیرد و با خودم زیر لب هی مدام پاییز آمد بخوانم. دوربین همراه ندارم ولی اگر هم داشتم نمی توانست زیبایی آن چیزی را که الان در سراسر این منطقه کوچک روستایی سایه افکنده است را ثبت کند.