Man in the Dark - Paul Auster
سهشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸
چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸
یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸
In praise of inanimate life – 1- The World of Apu
پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸
سلندر در شانزده آذر
شنیده ها و دیده هایم از این روزها، بدجوری ذهنم را مشغول کرده است. انواع ماجراها پیرامون یک مسئله قدیمی در هم تنیده شده اند و مشکل را به طور عجیبی پیچده کرده است. تمام تلاشم را می کنم تا ابعاد مختلغ اش را با چیزهایی که می شناسم از هم باز کنم تا شاید مسئله قابل حل تر شود. تا کنون در ذهنم یک چهار ظلعی از ماجراها شکل گرفته است که اگر بخواهم به ترتیب بگویم به صورت زیر است.
سلندر: سلندر فیلم نامه کوتاهی است از بیضایی. داستان راهب جوانی که در وسط بیابانی در زیر درختی نشسته است. ماجرا از زمانی آغاز می شود که دو سوار مغول که از آن حوالی می گذرند او را می بینند. آنها تلاش می کنند تا با اذیت او لذتی ببرند و البته در نهابت یکشندش. جوان با صبر و استقامت فراوان در پای درخت می نسیند و هر چه آن دو سوار تلاش می کنند نمی توانند او را به حرکتی و یا حتی صدایی وادارند تا آنجا که درنهایت از شدت عصبانیت هر دو می میرند. (پایان ماجرا را دقیق به خاطر ندارم ولی مطمئنم که با مرگ هر دو به پایان می رسد)
بازی های مسخره: مصاحبه ای از هانکه دیدم که در آن می گفت، اخبار و ماجراهای بسیار زیادی دیده است که در طی آنها جوان هایی از خانواده ثروتمند و یا حتی طبقه متوسط تنها به دلیل لذتی که از انجام این کار می بردند، افراد دیگر مورد آذار و اذیت قرار می دهند؛ و همین دلیل ساختن فیلمش بوده است. ماجراهای مربوط به خشونت کم نیست، همه بارها و بارها شنیده، دیده و خوانده اند. ولی در موقعیتی که افراد خانواده در داخل خانه شان به طور ناگهانی مورد حمله افرادی قرار می گیرند که از نظر ظاهری هیچ تفاوتی با آنها ندارند، انسان چگونه برخورد می کند. ساده است که آدم بگوید جواب گلوله، گل است. ولی وقتی فردی در جلوی چشمان پدری، مغز پسرش را متلاشی می کند، چه جور گلی را به عنوان جواب می خواهد. ایا تک تک ما در موقع تماشای صحنه های ساده تر این از بارها َآرزو نکرده ایم که قهرمان داستان به گونه ای کاملاً جوان مردانه و دور از خشم، و در حالیکه تیپ خاص جوان مردان را هم به خود گرفته است، پدرِ ناجوان مردان را در بیاورد.
نوبل: امروز رییس جهور این مملکت به طور رسمی جایزه نوبلش در صلح را گرفت. من کاری به حق بودن جایزه ندارم، چیزی که می گوم شعاری که بود که رییس جمهور با آن جایزه اش را گرقت، Just War. این که جنگ به خودی خود چیز بدی است ولی در برخی مواقع توجیه پذیر است . اینکه ما برای اینکه به صلح برسیم باید از راه جنگ عبور کنیم. نمی دانم شاید هم حق دارد. در دورانی که در طول یک سال گذشته در پاکستان 800 مدرسه و در افغانستان بیش از هزار مدرسه را منفجر کرده اند چه می شود کرد. حتی اگر به قول یکی از خیرین مدرسه ساز این ور آب، بیشتر سربازهایی که در افغانستان وجود دراند نیروهای فکر ی باشند به جای نیروهای یدی صرف، باز به تعدادی سرباز برای محافظت از این مدارس نیاز است و باید با نیروهای مخرب جنگید تا آنها را نابود کرد و دنیایی نو بسیازیم.
شانزدهم اذر: دوستی دیروزگلایه می کرد. می گفت که به نظرش شانزدهم آذر آنچنان که رسانه های جنبش سبز ادعا کرده اند نبوده است. نه از نظر جمعیت، بلکه از نظر برخورد میان آدم ها. می گفت زد و خرد پیش آمده است. می گفت این طرفی زده اند، آن طرفی ها هم تلافی کرده اند و می گفت بد تر از همه این که این دسته بندی این طرفی آن طرفی دارد زیاد می شود. می گفت اگر این جنبش با سکوت و فعالیت های انسان دوستانه شروع شده است، پس این جا کجاست. ته حرفش این بود که آدم ها دارند خسته می شوند و این به جای خوبی نمی رسد. من داشتم آهسته در این سر دنیا بدون آنکه ذره ای فشار بالای سرم باسد به حرف هایش گوش می دادم و فکر می کردم. به کلاف در هم تنیده ای که نمی توانم راهی از آن به بیرون پیدا کنم و به مردمِ زیر باتوم و راهکارهای آنها فکر می کردم.
مسئله چیز جدید نیست. حداقل تا آنجا که من حودم را در می شناسم همیشه جزء مسایل مهم ام بوده است. می توانم ابعاد دیگری هم یرای اینکه مسئله بازتر کنم به شکل ذهنی که آفریده ام بدهم ولی فکر می کنم فعلاً با همین ها کار کنم، مناسب تر است. می توان چهار نقطه بالا را در چهار گوشه یک مستطیل گذاشت. در میان هر کدام از جفت های بالا می توانم مشابهت هایی را بیابم. سلندر و بازی های مسخره دو بازخورد مختلف به جریان خشونت هستند و از طرف دیگر سلندر و شانزده آذر قرار است که یک جور واکنش به خشونت یاشند و تنها تفاوت شان در ابعاد ماجراست. رابطه های مشابهی میان نوبل و شانزدهم اذر، نوبل و بازی های مسخره نیز هست. به نظر من اگر هدف رسیدن به رفتار سلندر گونه در جنبش است، که شاید در ابتدا بعید و یا حتی احمقانه به نظر بیاید، نکته در همین قواعد مختلف ماجراست. نکته این است که قواعد بازی برای آدم های مختلف بازی متفاوت است، اگر هم قرار باشد با یک قاعده بازی کنند که دیگر بازی نیست. مسئله این است که این اصلاً بازی نیست. ابن اصلاً هیچ بازی مسخره ای نیست. قرار نیست آدم هایی که شعار حقوق بشر می دهند با آدم های باتوم به دست قواعد یکسانی داشته باشند. قرار نیست ما با قواعد آنها زندگی کنیم. جایی در پایان شوالیه تاریکی، بتمن رو به حریفش می گوید چیزی که تو می خوای پول و یا حتی قدرت نیست تو می خوای همه چیز رو به هم بریزه تا بتونی این جوری بازی های خودت رو پیش ببری.
به نظرم این شرط اول ماجراست. سخت است، حتی برایِ من که این حرف ها را بدون خوردن ضربه ای باتوم می گویم سخت است چه برسد به مردم آن سرزمین. شرط اول این است که صحنه بازی را ما به هم بریزیم، ما بازی نمی کنیم.
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸
یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸
یک هفته است که به صندلی ایم چسبیدم و فکر کنم که دو هفته آینده رو هم باید به همین منوال بگذرونم. توی خونه یا توی دفتر دائم دارم پشت کامپیوتر کار می کنم. تقریباً همه کار کردم، از نوشتن گزارش و مقاله تا تحلیل آماری هزار تا داده. این دو روز آخر هم که کلاً در حال برنامه نویسی بودم. ولی در تموم این مدت چیزی که سعی می کنم بهش فکر نکنم، فرداست.
اتفاق های عجیبی که در طول این شش ماه گذشته اتفاق اقتاده زندگی من رو هم ، مثل خیلی های دیگه ،حتی از این راه دور تحت تاثیر خودش گذاشته. دیگه کم کم دارم یاد می گیرم خودم رو کنترل کنم. بعضی وقت ها یک جوری که خودم متوجه نشم می رم و یک سری به همه سایت ها می زنم تا ببینم چه خبر شده و بعد دوباره به یک حالتی که خودم متوجه نشوم، خودم رو مشغول کار می کنم اینگار که اصلاً در این چند دقیقه پیش هیچ اتفاقی نیافتاده. بعضی شب ها مثل امشب نگرانی ام بیشتر از اون چیزیه که بتونم برای خودم پنهانش کرد. ولی کارش نمی شه کرد، صبر می کنم و دعا می کنم.
دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸
A Good-Talking Candle
last night in my bedroom.
I was very tired but I wanted
somebody to be with me,
so I lit a candle
and listened to its comfortable
voice of light until I was asleep.
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸
در شبکه ای از خطوط درهم تنیده
سهشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸
شیر، کمد و جعبه ها
همیشه دوست داشتم جایی داشته باشم برای تنهایی. آدم که اگر تنها هم در یک خانه زندگی کند برای تنهایی کردن با خودش باید جای خاصی داشته باشد. تنهایی هم که اصولاً برای این نیست که آدم بشیند آنجا غصه بخورد و یا کاسه چه کنم دست بگیرد. باید بنشیند با خودش خلوت کند، کاری کند تا وجودش پر شود. از اولین لحظه ورود من به این خانه جدید و یا به طور دقیق تر به این اتاق جدید در این سوی دنیا ، وجود یک کمد دیواری دو در دو متری گوشه اتاق، بزرگترین دلخوشی من برای بودن در خانه بوده است. از آن جاهایی که داشتنش برای من به شخصه جزء تخیلات بوده است. از آن کمد هایی که می توانی در داخلش بخوابی و کتاب بخوانی و انتظار داشته باشی هر لحظه اسلان از لابه لای لباس های آویخته در داخل کمد خارج شود. از آنهایی که براتیگان راجع یه شان می گوید:
I have a bed, a chair, a table and a large chest that I keep my things in.
خلاصه اینکه این فضای کوچک دلپذیر که بارها از شوق داشتنش برای تمام دوستان و آشنایان ابعادش را بر شمردم و به همه در اقصاء نقاط دنیا تا آنجا که می شده نشان دادمش، خانه تنهایی های من است.
چند روزی است که مهمانی، البته خوانده، قدم به داخل این کمد گذاشته است. مجموعه ای از جعبه های سفید یک شکل که همگی در گوشه سمت راست شان یک لکه آبی رنگ دارند. اینقدر مرتب و مناسب بر روی همه چیده شده اند که انگار برای کمد یک دیوار جدید درست کرده اند. دیواری که آدم را یاد فیلم های روسی می اندازد. جعبه ها یادگارهایی از دوستان عزیز هستند که گرچه جای خودشان را پر نمی کند ولی خوب بهتر از نبودن است. به در و دیوار اتاقک من هم رنگ و جلایی جدید داده است، بالاخره آدم باید برای سفرهای تنهایی توشه راه لازم دارد
پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸
We’re that kind of people
I know a river that is half-an-inch wide. I know because I measured it and sat beside it for a whole day. It started raining in the middle of the afternoon. We call everything a river here. We’re that kind of people.
In Watermelon Sugar – Richard Brautigan
چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸
سکوت های دوست داشتنی
اصلاً و عملاً تمام علاقه من به Revolutionary Road به خاطر اهمیتی است که سکوت در تمام ماجراها دارد. به خاطر سکوت هایی که انجام نمی شود و چیزهای زیادی را خراب می کند. همین حرف نزدن ها در سخت ترین شرایط، الکی تلاش برای حل مشکلات دیگر آدم ها نداشتن، دوستی های خاله خرسی نکردن و در نهایت اینکه آدم بفهمد یک سری مشکلات برای حل شدن نیاز به صحبت ندارند، نیاز به بودن دارند.
یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸
فراموشی
امروز فهمیدم صحبت کردن با آدم ها را هم دیگر بلد نیستم
سهشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸
Please Plant This Book
books are changed into thousands of
gardens with children playing
in the gardens and learning the gen-
tle ways of green growing things
children and the seeds we give them
and the gardens we plant together.
Richard Brautigan
all of these are dedicated to you
یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸
روسی
فکر کنم در اولین فرصت ممکن برم زبان روسی یاد بگیرم
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸
پدروِ قصه گو
دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸
Pleas pay attention, I want to share the moment of derivation of this nice equation with you.
با اینکه این استاد ما پدر ما رو در آورده و هر هفته ما باید صفحات متمادی رو در راه ایشون سیاه کنیم ولی آدم دلش می خواد که واقعاً این لحضات رو باهاش شریک بشه. نه تنها به خاطر اینکه اینها لحظات زیبایی هستند، بلکه به این خاطر که هنوزآدم هایی وجود دارند که از این لحظات لذت می برند و این جور آزادانه لذتشون رو بیان می کنند و حاضرند با همه تقسیم کنند.
پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸
زنده بمانیم ؟
این متن قرار بود یک چیز بلند تری بشود ولی حوصله اش را ندارم.
شاید بعداً.
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸
منِ به پاییز رسیده
دیروز با همه مشکلات و فکر و خیال ها و بدبختی ها و دردسرها و هزار کوفت و زهر مار دیگر بالاخره رسیدم اینجا. ولی تنها چند دقیقه پیاده روی در خیابان اصلی منطقه کافی بود تا پاییز جای همه چیز را در ذهنم بگیرد و با خودم زیر لب هی مدام پاییز آمد بخوانم. دوربین همراه ندارم ولی اگر هم داشتم نمی توانست زیبایی آن چیزی را که الان در سراسر این منطقه کوچک روستایی سایه افکنده است را ثبت کند.