شنیده ها و دیده هایم از این روزها، بدجوری ذهنم را مشغول کرده است. انواع ماجراها پیرامون یک مسئله قدیمی در هم تنیده شده اند و مشکل را به طور عجیبی پیچده کرده است. تمام تلاشم را می کنم تا ابعاد مختلغ اش را با چیزهایی که می شناسم از هم باز کنم تا شاید مسئله قابل حل تر شود. تا کنون در ذهنم یک چهار ظلعی از ماجراها شکل گرفته است که اگر بخواهم به ترتیب بگویم به صورت زیر است.
سلندر: سلندر فیلم نامه کوتاهی است از بیضایی. داستان راهب جوانی که در وسط بیابانی در زیر درختی نشسته است. ماجرا از زمانی آغاز می شود که دو سوار مغول که از آن حوالی می گذرند او را می بینند. آنها تلاش می کنند تا با اذیت او لذتی ببرند و البته در نهابت یکشندش. جوان با صبر و استقامت فراوان در پای درخت می نسیند و هر چه آن دو سوار تلاش می کنند نمی توانند او را به حرکتی و یا حتی صدایی وادارند تا آنجا که درنهایت از شدت عصبانیت هر دو می میرند. (پایان ماجرا را دقیق به خاطر ندارم ولی مطمئنم که با مرگ هر دو به پایان می رسد)
بازی های مسخره: مصاحبه ای از هانکه دیدم که در آن می گفت، اخبار و ماجراهای بسیار زیادی دیده است که در طی آنها جوان هایی از خانواده ثروتمند و یا حتی طبقه متوسط تنها به دلیل لذتی که از انجام این کار می بردند، افراد دیگر مورد آذار و اذیت قرار می دهند؛ و همین دلیل ساختن فیلمش بوده است. ماجراهای مربوط به خشونت کم نیست، همه بارها و بارها شنیده، دیده و خوانده اند. ولی در موقعیتی که افراد خانواده در داخل خانه شان به طور ناگهانی مورد حمله افرادی قرار می گیرند که از نظر ظاهری هیچ تفاوتی با آنها ندارند، انسان چگونه برخورد می کند. ساده است که آدم بگوید جواب گلوله، گل است. ولی وقتی فردی در جلوی چشمان پدری، مغز پسرش را متلاشی می کند، چه جور گلی را به عنوان جواب می خواهد. ایا تک تک ما در موقع تماشای صحنه های ساده تر این از بارها َآرزو نکرده ایم که قهرمان داستان به گونه ای کاملاً جوان مردانه و دور از خشم، و در حالیکه تیپ خاص جوان مردان را هم به خود گرفته است، پدرِ ناجوان مردان را در بیاورد.
نوبل: امروز رییس جهور این مملکت به طور رسمی جایزه نوبلش در صلح را گرفت. من کاری به حق بودن جایزه ندارم، چیزی که می گوم شعاری که بود که رییس جمهور با آن جایزه اش را گرقت، Just War. این که جنگ به خودی خود چیز بدی است ولی در برخی مواقع توجیه پذیر است . اینکه ما برای اینکه به صلح برسیم باید از راه جنگ عبور کنیم. نمی دانم شاید هم حق دارد. در دورانی که در طول یک سال گذشته در پاکستان 800 مدرسه و در افغانستان بیش از هزار مدرسه را منفجر کرده اند چه می شود کرد. حتی اگر به قول یکی از خیرین مدرسه ساز این ور آب، بیشتر سربازهایی که در افغانستان وجود دراند نیروهای فکر ی باشند به جای نیروهای یدی صرف، باز به تعدادی سرباز برای محافظت از این مدارس نیاز است و باید با نیروهای مخرب جنگید تا آنها را نابود کرد و دنیایی نو بسیازیم.
شانزدهم اذر: دوستی دیروزگلایه می کرد. می گفت که به نظرش شانزدهم آذر آنچنان که رسانه های جنبش سبز ادعا کرده اند نبوده است. نه از نظر جمعیت، بلکه از نظر برخورد میان آدم ها. می گفت زد و خرد پیش آمده است. می گفت این طرفی زده اند، آن طرفی ها هم تلافی کرده اند و می گفت بد تر از همه این که این دسته بندی این طرفی آن طرفی دارد زیاد می شود. می گفت اگر این جنبش با سکوت و فعالیت های انسان دوستانه شروع شده است، پس این جا کجاست. ته حرفش این بود که آدم ها دارند خسته می شوند و این به جای خوبی نمی رسد. من داشتم آهسته در این سر دنیا بدون آنکه ذره ای فشار بالای سرم باسد به حرف هایش گوش می دادم و فکر می کردم. به کلاف در هم تنیده ای که نمی توانم راهی از آن به بیرون پیدا کنم و به مردمِ زیر باتوم و راهکارهای آنها فکر می کردم.
مسئله چیز جدید نیست. حداقل تا آنجا که من حودم را در می شناسم همیشه جزء مسایل مهم ام بوده است. می توانم ابعاد دیگری هم یرای اینکه مسئله بازتر کنم به شکل ذهنی که آفریده ام بدهم ولی فکر می کنم فعلاً با همین ها کار کنم، مناسب تر است. می توان چهار نقطه بالا را در چهار گوشه یک مستطیل گذاشت. در میان هر کدام از جفت های بالا می توانم مشابهت هایی را بیابم. سلندر و بازی های مسخره دو بازخورد مختلف به جریان خشونت هستند و از طرف دیگر سلندر و شانزده آذر قرار است که یک جور واکنش به خشونت یاشند و تنها تفاوت شان در ابعاد ماجراست. رابطه های مشابهی میان نوبل و شانزدهم اذر، نوبل و بازی های مسخره نیز هست. به نظر من اگر هدف رسیدن به رفتار سلندر گونه در جنبش است، که شاید در ابتدا بعید و یا حتی احمقانه به نظر بیاید، نکته در همین قواعد مختلف ماجراست. نکته این است که قواعد بازی برای آدم های مختلف بازی متفاوت است، اگر هم قرار باشد با یک قاعده بازی کنند که دیگر بازی نیست. مسئله این است که این اصلاً بازی نیست. ابن اصلاً هیچ بازی مسخره ای نیست. قرار نیست آدم هایی که شعار حقوق بشر می دهند با آدم های باتوم به دست قواعد یکسانی داشته باشند. قرار نیست ما با قواعد آنها زندگی کنیم. جایی در پایان شوالیه تاریکی، بتمن رو به حریفش می گوید چیزی که تو می خوای پول و یا حتی قدرت نیست تو می خوای همه چیز رو به هم بریزه تا بتونی این جوری بازی های خودت رو پیش ببری.
به نظرم این شرط اول ماجراست. سخت است، حتی برایِ من که این حرف ها را بدون خوردن ضربه ای باتوم می گویم سخت است چه برسد به مردم آن سرزمین. شرط اول این است که صحنه بازی را ما به هم بریزیم، ما بازی نمی کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر