سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸


امشب همین جوری یاد استراحت جنگجو افتادم. نمی دانم چرا، شاید چون احساس می کنم که جنگجو های این حوالی احتیاج به استراحت دارند. آن زمانی که می خواندمش بارها و بارها دلم می خواست جاهای خوبی کتاب تمام شود و نمی شد و من با خودم فکر می کردم که این عین زندگی است.
حرفم این ها نبود این ها همه مقدمه بود، یاد استراحت جنگجو افتادم و متعاقباً یاد این. یادم آمد الان 2 سال است می خواهم بگویم منظور من این نبود، قسمتی دیگر بود که تو ندیدی. ولی مهم نیست آدم خودش بهتر می داند شبیه چیست.
پ.ن.: آنجا که می گشتم، این را یافتم. بس به دلم نشست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر