امشب همین جوری یاد استراحت جنگجو افتادم. نمی دانم چرا، شاید چون احساس می کنم که جنگجو های این حوالی احتیاج به استراحت دارند. آن زمانی که می خواندمش بارها و بارها دلم می خواست جاهای خوبی کتاب تمام شود و نمی شد و من با خودم فکر می کردم که این عین زندگی است.
حرفم این ها نبود این ها همه مقدمه بود، یاد استراحت جنگجو افتادم و متعاقباً یاد این. یادم آمد الان 2 سال است می خواهم بگویم منظور من این نبود، قسمتی دیگر بود که تو ندیدی. ولی مهم نیست آدم خودش بهتر می داند شبیه چیست.
پ.ن.: آنجا که می گشتم، این را یافتم. بس به دلم نشست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر