یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۲

برزخ


قبلاً هم گفته بودم، آدم حتما نباید پدر کسی را کشته باشد تا کسی برای انتقام سروقتش بیایید. همه چیز می شود که با یک حرف ساده، با یک دروغ نابجا و یا حتی  یک کنایه شروع شود. ولی با همه این حرف ها آدم یک باره از یک آدم معمولی تبدیل نمی شود به آن کسی که دنبال انتقام است. آن آدمی که می رود دنبال انتقام همان آدم اول نیست، فرق دارند با هم. اصلا شکار داستان همین تبدیل است. داستان همان روزهای اول ماجراست، داستان برزخ. آدم که از برزخ رد شد و به جهنم رسید آن وقت است که می تواند سر فرصت برود دنبال انتقامش.
کودکی از سر لجاجت کودکانه اش حرف از تابویی می زند که این قدر عجیب و غیر واقعی است که تقریبا همه آدم های دهکده به سرعت باور می کنند و آدمی که تا دیروز عضوی از جامعه بوده، دوست صمیمی بوده، معلم بوده یک باره تبدیل به یک زایده ناجور برای کل جامعه می شود و حذفش امری ضروری به نظر می رسد. همین است که زندگی لوکاس را متحول می کند و برقی را در چشمانش می نشاند که انگار با هیچ چیزی جز انتقام آرام نمی گیرد. شکار داستان انتقام نیست، شکار تنها روایت شروع ماجراست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر