سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۱

چه بسا همديگر را باز هم ببينيم، امّا ديگر همديگر را نشناسيم


۱. ما دو دوست بوديم كه با هم غريبه شده‌ايم . امّا همين‌ طوری عالی است كه ما نمی خواهيم چيزی را از هم پنهان كنيم و قضيه را مبهم كنيم و از اين بابت از هم شرمنده باشيم. ما دوكشتی هستيم كه هركس مقصد و راه خودش را دارد؛ البته می‌توانيم از كنار هم بگذريم به هم برسيم و با هم صوری برپا كنيم، همان كاری كه بارها كرده‌ايم، و آنگاه كشتی‌های قشنگمان با چنان آرامشی در بندر پهلو بگيرند و بر كران يك آفتاب بلند، چنان كه گويی هر دو به مقصد رسيده‌اند و هر دو يك مقصد داشته‌اند. امّا از آن پس قدرت و دشواري عظيم وظيفه‌ مان ما را دوباره از هم جدا مي‌كند و روانه‌مان می‌كند به درياهای متفاوت و خطوط آفتابی مختلف و چه بسا ديگر هرگز هم ديگر را نبينيم، چه بسا همديگر را باز هم ببينيم، امّا ديگر همديگر را نشناسيم: درياها و آفتاب‌های متفاوت دگرگونمان كرده‌اند! نيچه (+)


۲. دخترک به دوستش گفت که یک آدمی همه دنیا را به دنبال آرامش گشت، ولی دیگری تنها درِخانه اش را باز کرد و خدا را در همان جا یافت و به آرامش رسید. اما چیزی که نگفت این بود که وقتی آن یکی در راه سفر دور دنیایش به خانه دوستش که خدا را یافته بود رسید چه شد. نگفت که وقتی آن آدم خودش را بین دوستش و خدایش دید چه کرد. این ها را نگفت چون که نمی دانست. برای همین هم وقتی دوستش در صومعه به دیدندش آمد و از او خواست که برای مدتی همراهی‌اش کند تا به جای دیگری بروند، دخترک ترسید، پاهایش سست شد و همراه دوستی که زمانی رفیق جانی‌اش بود نرفت. سال ها بود از هم جداشده بودند، هر کدام راه خود را رفته بود، دیگر دنیاهایشان یکسان نبود و دخترک می ترسید که برود و همین ذره آرامشی را که در صومعه داشت را هم ببازد. آدم های اطرافش می گفتند که خدا اینجاست آرامش همین جاست در صومعه است چیزی آن بیرون نیست. کسی برایش نگفت که خدایش محدود به آن چهاردیواری نیست.  (ورای تپه ها ساخته کریستین مانجیو ۲۰۱۲)

۲ نظر: