سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

What's Up, Tiger Lily?


۱. هر کس مدتی طولانی با اژدها جنگید خود اژدها شد. نیچه

۲. جون هو بونگ  یک فیلمی دارد به نام مادر، که ماجرای تلاش مادری است برای اثبات بی گناهی پسر عقب افتاده اش که به جرم قتل در زندان است. برای مادر این که پسرش بی گناه است و این که باید از زندان خارج شود به یک معناست، برای همین تلاش می کند که کاری که پلیس انجام نمی دهد را خودش انجام دهد تا پسرش را نجات دهد. ولی داستان به جایی می رسد که این دو واقعیت در برابر هم قرار می گیرند. دیگر از یک جایی به بعد مادر می بیند که پسرش بی گناه نیست ولی نمی تواند خودش را راضی کند که پسرش داخل زندان بماند. برای همین است که دست هایش به خون انسان بی گناهی آلوده می شود تا بتواند پسرش را نجات دهد.

۳. آقای بونگ چند سال پیش تر از مادر یک فیلم دیگری ساخنه بود به نام خاطراتِ قتل، که ماجرای دو کاراگاه پلیس است که بر روی پرونده یک سری قتل زنجیره ای کار می کنند. یکی از کاراگاه ها، پلیس محلی است. طرز کارش این است که اولین مظنونی را که دید را اینقدر بزند تا اعتراف کند. ولی پلیس دیگر که از مرکز آمده بهش یاد می دهد که باید تحقیق کرد، مدرک جمع کرد، نباید به زور از آدم ها اعتراف گرفت. مدارک که کامل باشد متهم خودش همه چیز را اعتراف می کند. یک مقداری طول می کشد تا با هم همراه شوند ولی می شوند بالاخره. آخر های داستان یک نفر مظنون پیدا می کنند که علیرغم همه شواهد و مدارک حاضر نیست که اعتراف کند. این بار نوبت آن پلیسی بود که از مرکز آمده بود بود که از کوره در برود و بخواهد که به هر قیمتی اعتراف یگیرد ولی رفیقش جلویش را می گیرد نمی گذارد که این اعتراف به هر قیمتی به پایشان تمام شود.

۴. گاهی وقت ها فکر می کنم که اقای بونگ این جمله نیچه و یا یک چیزی شبیه این را در ذهنش دارد. آن قدیم تر ها که می خواسته فیلم بسازد فکر می کرده که یک همسفری هست که نمی گذارد آدم مدتی طولانی تنهایی با هیولا بجنگد، برای همین هر چقدر هم که مبارزه طولانی باشد بازهم امید رستگاری هست. ولی بعد تر ها با خودش یه این نتیجه رسیده است که نه اینکه همراهی نباشد ولی یک سفرهایی هست که هر کارش که بکنی بازهم باید تنها بروی. وقتی که پا در آن سفر گذاشتی اگر که محال نباشد کار بسیار دشواری است که با اژدها جنگید و اژدها نشد. مثل طوفانی می ماند که از آدم می گذرد. ظاهر آدم همه چیزش عادی است ولی آن موجودی که از دل طوفان بیرون آمده درونش چیز دیگری است. مثل مامور کوپر سریال تووین پیکز است که آخر ماجرا روحش درون یک جایی به تله افتاد و یک هیولایی کالبدش را دزدید.

۵. همه این ها یک جور مقدمه بود که بگویم مدتی است از خودم خوشحال نیستم، از خودم ناراحتم، نا امیدم. بی رحم شده ام، آدم ها را زخم می زنم، آزار می دهم. انگار دیگر آن پسرک پر جنب و جوشی که دست هایش برای کمک به دیگران همیشه باز بود توان زیادی برایش نمانده. هنوز هم هر وقت به کسی می رسد اولین چیزی که در ذهنش هست این است که دست هایش را برای بخشیدن باز کند، ولی چیزی نمی گذرد که زود توانش تمام می شود، نفسش تنگ می شود، روی زانوهایش می افتد و منتظر کمک می شود. همین وقت هاست که آن نیمه دیگری که همیشه آن زیرتر هاست بیرون می آید، همان که چیزی به جز بقا طلب نمی کند. همان که بی رحم است و از هیچ کس و هیچ نمی گذرد تا جانش را حفظ کند. وقتی که همه چیز به روال عادی برگشت، وقتی که نفسش برگشت و حالش کمی جا آمد، آن وقت تنها چیزی که برایش می ماند غمی است که از زخم هایی که به دیگران زده بر دلش است. همان غم هاست که نا امیدش می کند. ولی هنوز هم در میان همه این ماجراها گاهی وقت ها رفیقی پیدا می شود که نهیبی بزند که پسر چطور گذاشتی دنیا  به راحتیبر تو چیره شود. یادم می آورد که باید مبارزه کرد، نباید به آن موجود بی رحم تسلیم شد. ولی خوب هیچ نهیبی بی قیمت نیست.




پ.ن.: عنوان فیلمی است از وودی آلن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر