سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

دیگه واقعاً ای داد...

۱. من آن وقت نمی فهمیدم که به پایان تلخ خود رسیده ایم. وقتی از فراز قلۀ پیری خود به گذشته نگاه می اندازم هنوز کودکان و زنان قتل عام شده را می بینم که در ته آن درۀ پیچ پیچ، دراز به دراز افتاده اند و این منظره را با چنان وضوحی می بینم که گویی صحنه را در همان ایام جوانی در جلو چشم خود دارم. و می بینم که چیز دیگری هم در آن حمام خون مرده و در زیر برف مدفون شده است. و آن رویای یک ملت است ... و چه رویای زیبایی بود! - گوزن سیاه، از قبیله سیوکس، یکی از بازماندگان کشتار وانددنی در دسامبر ۱۸۹۰


۲. گوش کن. می خواهم دلم را به تو بگويم. به ژنرال هوارد بگوييد دل او را می دانم. آنچه که او پيشتر از اين گفته بود من در دل خود دارم. من ديگر از همه چيز خسته شده ام. از جنگيدن خسته شده ام. پيرهای ما مرده اند. سرد است. بچه ها از سرما خشک می شوند و ما روانداز نداريم. مردم من به کوه ها فرار کرده اند. روانداز ندارند، غذا ندارند، و هيچ کس نمی داند کجا هستند. می خواهم دلم را به تو بگويم. می خواهم ميان تپه ها دنبال بچه هايم بگردم. شايد آنها را در ميان کشته ها پيدا کنم. به من گوش بده. می خواهم دلم را به تو بگويم. من پير و خسته ام. قلبم بيمار و اندوهگين است. از جايی که آفتاب اکنون ايستاده است، ديگر نخواهم جنگيد. گوش کن. ديگر هرگز نخواهم جنگيد.- رییس ژوزف، آخرین رییس قبیله نز پرسه، در وقت تسلیم به ژنرال هوارد، افسر ارتش آمریکا که بین سرخپوست ها به «پالتو خرسی» معروف بود، اکتبر ۱۸۸۷
وقتی «رييس ژوزف» در ۲۱ سپتامبر ۱۹۰۴ وفات يافت، پزشک بخش علت مرگ او را چنين تشخيص داد: شکسته دلی.


۳. پیش از این من همچون باد آزاد بودم، اما اکنون تسلیمم. - نطق کوتاه رییس جرونیمو، آخرین رییس قبیله آپاچی، در هنگام قبول اسارت، سپتامبر ۱۸۸۶
رییس جرونیمو، آخرین رییس قبیله آپاچی، یک جورهایی سمبل آزادی است در غرب. حتی زمانی که اسیر بود وقتی از روی اسب افتاد و داشت نفس های آخرش را می کشید گفته بود که هیچ وقت نباید تسلیم می شده، که باید به مبارزه اش ادامه می داده. ولی جرونیمو پیشِ مَردُمش خیلی محبوب نبود. مردمش اعتقاد داشتند که زیادی در راه آزادی جنگیده، که چه تعداد زیادی از افرادش نه به خاطر جنگ بلکه به دلیل کمبود غذا و بیماری در راه رسیدن به این هدف کشته شده اند.


پ.ن.: الان چند وقتی هست که این نوشته ها را اینجا گذاشته ام، نگاهشان می کنم، بهشان فکر می کنم. به اینکه آدم باید تا کجا برای رویاهایش بجنگد، تا کجا باید برود

پ.پ.ن: نوشته ها از کتاب «فاجعه سرخپوستان آمريکا»، نوشته دی براون، ترجمه محمد قاضی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر