هر کسی درد و مصیبت خودش را دارد و هیچ کس دیگری نمی تواند آن را به جایش تحمل کند. حتی نمی تواند بفهمد که دیگری چه میزان زیر فشار است. آدم هایی که با هم در یک جور محیط بزرگ می شوند، آدم هایی که با هم بالا و پایین های یکسانی دارند شاید بتوانند تا حدودی درد و مصیبت همدیگر را بفهمند. شاید بتوانند که آن رنج را داخل زندگی خودشان بگذارند و ببینند که چه میزان زندگی شان تکان می خورد تا یک حسی پیدا کنند. ولی گاهی اوقات هست که این زندگی ها اینقدر متفاوت است که آدم هیچی چیزی نمی تواند بگوید، انگار که از مختصات زندگی خودش به جایی دیگر منتقل شده که دیگر اصلاً نمی تواند بفهمد بالا و پایین کجاست. نمونه اش همین زندگی خانواده گلگر ها در سریال بی شرم. گلگرها آدم های با هوشی هستند، به قول خودشان همه شان جزء دانش آموزهای درجه یک کلاس هستند. هر کدامشان هم خیلی خلاق است و هم پشتکار خوبی دارد. تنها مسئله ای که هست این است که زتدگی شان با زندگی بسیادری از آدم ها متفاوت است. زندگی شان ساده نیست، سختی زیاد دارد ولی به یک جایی رسیده اند که با اینکه بزرگترین شان ۲۱ سال دارد همه شان تنها به این فکر می کنند که چگونه روز را بگذرانند. آرزویشان این نیست که بزرگ شوند و به دانشگاه روند شاید که حال و رزوشان بهتر شود، فليپ پسر بزرگ خانواده را با اینکه هنوز دیپلم ندارد حاضرند که در دانشگاه قبول کنند. ولی فیلیپ ترجیح می دهد به جای اینکه برای درس خواندن به دانشگاه برود به آنجا برود تا به استاد ها ماری جوانا بفروشد. بقیه شان هم همینند، همه شان یک جوری برنامه ریزی می کنند تا زنده بمانند، همیشه آدم های خوبی نیستند، بی انصافی می کنند، بد جنسی می کنند ولی یاد گرفته اند که همه این ها یک جوری می گذرد و باید آن لحظاتی را که می شود خوش بود را زندگی کرد. شاید دیدن هر لحظه از سریالش دردناک باشد، هر لحظه اش جهنمی باشد، ولی اگر آدم قالب هایش را از زندگی بگذارد کنار، همه چیز را فراموش کند و با آنها همراه شود. گلگرها یک جوری به آدم یاد می دهند که اگر آنها با هر مشکلاتی زندگی شان را پیش می برند شاید ما هم باید در کنارشان بنشینیم و با هم به تمام آن چیز هایی که می شود خندید بخندیم. یک جورهایی زندگی شان آدم را یاد این شعر بکوفسکی می اندازد:
شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱
We are here...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر