پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

کوچه های محله قدیمی خاکی نبود ولی دیوارِ بعضی خانه ها هنوز کاهگلی بود، زمین خاکی بزرگی نیز در یکی از گوشه های محله بود که محل بازی بچه ها بود و همه این ها باعث می شد که وقتی در محله قدمی راه می رفتی پاهایت خاکی شوند. این موقع ها که می شد گوشه گوشه های مختلف محله بچه ها شروع می کردند به ساختن حوض های آبی رنگ. هر کسی با آنهایی که بیشتر رفیق بود حوضش را می ساخت. حوض می ساختند و بعد در اطرافش یک ملغمه عجیب و غریب از اشیاء قرار می دادند. ماکت میدان جنگ با تانک و جیپ و سربازهای بدبخت. فوارهء وسط حوض، کاغذ های رنگی، ریسه های رنگ به رنگ و هزار تا چیز عجیب و غریب دیگر. همیشه یک کاسه یا ظرف شیر خشک هم کنار بساط بود که منتظر بود هر چند وقت یک بار آشنای یکی از بچه ها از کنارش بگذرد تا یک ده یا بیست تومانی داخلش بیاندازد. همه ظهر که از مدرسه می آمدند خودشان را برای غروب که مراسم بود آماده می کردند و یک کاسه شکلات کنار بساط شان می گذاشتند که بیشترش را تا آخر وقت خودشان می خوردند. شب هم که می شد همه با هم دست جمعی می رفتند خیابان تا هنرنمایی بزرگترها را در خیابان ببینند و نیمه شعبان را جشن بگیرند.

سال هاست که ما از محله رفته ایم و کم تر کسیدیگر در آن جاها حوض می سازد و من امسال بعد از این همه سال دلم بد جور از آن حوض های آبی می خواهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر