در سال های دوران کودکی در کتابخانه کتابی داشتیم از مجموعه آلفرد هیچکاک تقدیم می کند با عنوان پلنگ سیاه. جایی در اوایل داستان شخصیت پلیس داستان می گفت که جسارت یا آدم ها را نابود می کند و یا آنها را از مخمصه های بسیار پیچیده خارج می کند وجسارت این راننده باعث نجات جان اوشد. اولین چیزی که در مورد 500 Days of Summer نیز می توان گفت جسارت بیش از حد کارگردان آن است. مارک وب کارگردان فیلم از هیچ عملی برای آنکه شما را غافل گیر کند اجتناب نمی کند. او با جدیت در ابتدای داستان، شخصیت هایش را به طور ساده ای معرفی می کند و به ما می گوید که در طول داستان باید شاهد چه چیزی باشیم. این عمل ممکن بود که فیلم را صرفاً به ورطه یک فیلم شعاری بکشاند و این جایی است که وبر موفق می شود تا فیلمش را با هوشیاری از آن برهاند.
در کل ماجرا ما چیزی کمتر از ۱۰۰ روز از ۵۰۰ روز رابطه میان دونفر را می بینیم که البته برای شرح داستان کافی به نظر می رسد. هر روز با تابلویی از یک منظره ثابت و شماره روز آغاز می شود. حال وهوا و رنگ تابلو نشان دهنده جریانی است که قرار است در آن روز شاهد باشیم. هنر کارگردان و بازیگرانش اینجا نمایان می شود که آنها این صحنه هایی که هرکدام به طور متوسط چیزی کمتر از پنج دقیقه زمان دارند را به گونه ای پیش می برند که با آنکه ما حال وهوا و موضوع اصلی را می دانیم باز در انتهای روز هیجان زده می شویم.
استفاده از روش های مختلف فیلمنامه نویسی و تکنیکی نیز یکی دیگر از نکات مثبت ۵۰۰ روز است. البته کارگردان می داند که ما با یک ملودرام آرام طرف هستیم و نمی تواند هر چیزی که دلش خواست را وسط فیلم پیاده کند تا ما را به هیجان بیاورد به همین منظور حتی زمانی که او صحنه فیلم را به یک تابلوی ساده طراحی تبدیل می کند نیز ما جا نمی خوریم یا حتی وقتی که فیلم تبدیل به یک فیلم موزیکال می شود نیز احساس نمی کنیم که از جریان فیلم جدا شده ایم. در کل داستان ساده و سر راست فیلم چیز جدیدی نیست فقط با هنر بسیار زیادی روایت می شود و شخصیت هایی دارد که نشان می دهند چیزی بیشتر از چند خط در یک فیلمنامه عمق دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر