میخوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاقتون رفته بودم، از تختتون رفته باشم، از دلتون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچچی.. شما بمونید و یه آینه. میخوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
میخوام از دستتون رفته باشم..
(+)
این چند خط دیروز به یک بهانه ای دوباره یادم آمد. یادم آمد که این خط ها برایم بیشتر از چند کلمه است، یک عالمه حرف و خاطره است. خاطرههایی که دیگر دارند از آن شکل فعالشان خارج می شوند تا بروند و یک جایی در بایگانی حافظه خاک بخورند. خاطره هایم دارند کم کم می شوند شبیه آن صحنه های معروف بری لیندون که در نور شمع فیلم برداری شده بودند. کوبریک از آن لنز زایس مخصوص استفاده کرده بود تا آن صحنه ها را در نور کم با جزئیات زیاد ثبت کند ولی در عوض عمق تصویر از بین رفته بود، مثل نقاشی های قرن هجدهم پرسپکتیو معنایش را از دست داده بود. خاطره های من هم دارند به یک سری عکس هایی تبدیل می شوند که جزئیاتی زیادی دارند ولی دیگر عمق ندارد، زنده نیستند. دارد می روند که یک جایی برای خودشان در کنار عکس های دیگر آرام بگیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر