شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

این جور وقتا

پایان نامه را که می نویسم خیلی دقت می کنم. از بچگی، از همان تحقیق های مدرسه هم همین طور بودم. کار یک جور کمال گرایی عجیبی در ظاهرش باید داشته باشد که هیچکس جز خودم نمی بیند. کلاً یک جورکار بیهوده ای است. ولی به هر حال این روزها حتی در نسخه های اولیه متن هم دقت می کنم که همه چیز مرتب باشد ، عکس ها همه هم اندازه باشد و همی چیز سر جایش باشد. بعد بعضی روزها که از همه چیزش خسته می شوم به خودم می گویم آخر چه؟ این همه کار بیهوده برای چه؟

با پیرمرد چند روز پیش از هر دری می گفتیم. کمی کنایه می زد کمی هم امید می داد. دیگر در این دو سال به کنایه هایش عادت کرده ام، می دانم قصدی ندارد، دوستم دارد ولی خوب رابطه مان این شکلی است. یک دفعه از موضوع کارم پرسید و از شنیدن جوابم یکه خورد. گفت من فکر می کردم تو روی فلان موضوع کار می کنی. گفتم آن که تو می گویی اسم کار است این که برایت گفتم ولی رسمش است. گفت پس آن چیزی را که بهت داده اند را به کار دلخواه خودت عوض کرده ای. خندید. کمی بحث کردیم. ایرادهایی گرفت، پیشنهاد هایی هم داد. ولی آخر سر گفت حیف که کسی اینجا نمی فهمد که چه کرده ای، چه کار خوبی می توانست باشد. حرفش یک جور حس شادی و غم دوگانه ای برایم آورد. مرا یاد داستان پیرمرد دیگری انداخت که قبلاً اینجا نوشته ام. همان که هر چند وقت یک بار یادم می آورد که داستان من داستانی است میان همه داستان های دنیا، که گم شده است، چیزی ازش معلوم نیست. این نوشته حسین نوروزی همه این حرف ها را باز امروز یادم آورد. آنجایش که می گوید "این‌جور وقتا، باید پا شی بری بالای کوه، که از اون بالا خودت رو تماشا ‌کنی این پایین. که ببینی آیا واقعا از اون‌‌زاویه هم همین‌قدر داغونی، یا فقط از این‌جا این‌جور دیده می‌شی؟ و یک‌بار برای همیشه مسلم بشه برات که تو از اون‌بالا اصلا دیده نمی‌شی."

وسط همه این فکر ها همیشه سر و کله آقای سلینجر هم پیدا می شود. خدا خیرش بدهد، کمکی است در نوبه خودش. می آید و یکی از همان جمله های معروفش را می گوید. همان که می گه "تو وقتی اومدی خونه از دست حماقت تماشاچی ها داد و هوار راه انداختی. و این درسته، درسته؛ خدا می دونه که نا امید کننده است. نمی گم نیست. ولی واقعاً به تو ربطی نداره. به تو ربطی نداره، فرانی. هنرمند فقط باید به یه جور کمال برسه، و با روایت خودش، نه کس دیگه."*

بعد همه این ها در ذهنم باز به هم می پیچه، یه روزهایی زور آقای سلینجر می رسه که یک چیزهایی رو یادم بیاره. یک روزهایی هم نه؛ و باز به خودم می گویم برای چه؟




* فرانی و زویی. نوشته جی. دی. سلینجر. ترجمه میلاد زکریا. نشر مرکز، چاپ اول

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر