یک شب هایی هم هست مثل امشب که آدم دلش می خواهد بنویسدش بس که نمی داند باید باهاش چه کند، بس که دلش می خواهد بعد هایادش بماند. یادش نرود که چطور، آخرهای شب، همانطور که نشسته بوده سر کار، یکهو دلش گرفته بوده، دلش خسته شده بوده، سنگین شده بوده. با خودش فکر کرده که می رود رستورانی که دوست دارد، غذایی که دوست دارد می گیرد و همه این خستگی ها را می گذارد زیر بشقاب غذا و یواشکی می دهد تا ببرند. شبش را زنده می کند دوباره، شبش را پس می گیرد. ولی همین طور که داشته به رستوران نزدیک می شده، دیده که انگار چراغ هایش خاموش هست، انگار که دارند تعمیرات می کنند. به روی خودش هم نیاورده ، حتی ترمز هم نکرده و همین طور رفته. انگار که خیال کرده در یک لحظه، غریبه ای را با یک دوستی وسط خیابان اشتباه گرفته بوده. به همین راحتی.
دیشب ماه هم حتی نازک تر از اون بود که بشه به خیالِ «ماه بالای سرِ تنهایی است» دل خوش کرد
پاسخحذف