دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

تکاپوی بسیار به سوی رستگاری

۱. در فیلم نامه نویسی کلاسیک اصلی وجود دارد که هیچ جزیی از داستان وجودش بیهوده نیست و یک نقشی در پیشرفت داستان دارد. برای همین است که وقتی در اولین در صحنه فیلمِ مغازه خیابان اصلی که تونو نجار داستان را در کنار بنای یادبود چوبی نیمه کاره فاشیست ها می بینیم، ذهنمان می رود جایی که یک ارتباطی بین این دو بیایبیم. چند دقیقه که می گذرد می فهمیم که تونو با فاشیست ها مخالف است، قاضی درونمان در مخالفت با فاشیست ها می خواهد که نجار داستان چیزی را که می تواند بسازد را نابود کند. ولی داستان این گونه پیش نمی رود، هنوز بیننده در حال لذت از کشفی است که کرده که متوجه می شود مخالفت تونو با فاشیست ها تنها به خاطر پول است. وقتی که سهمی از املاک یهودی های آواره به او هم می رسد او هم به هر کاری راضی می شود. از همان جا از همان اول داستان است که همه مهره ها رو می شود و حالا این نوع بازی بازیکنان است که ماجرا را پیش می برد. از یک طرف فاشیست ها هستند که با اهرم ترس تلاش می کنند  تا همه چیز را به سوی خودشان سوق دهند. در طرف دیگر بیننده نشسته است که با تکیه بر نیروی خوبیی که گمان می برد در جهان وجود دارد، خوش بینانه منتظر است که جریان به نفعش بچرخد و تونو قهرمانی بشود که همه چیز را تغییر می دهد. در این میان هم تونوِ سرگردان است که تنها چیزی که می خواهد یک زندگی معمولی و آرام است. همه این ها با هم میدان جنگی است، در درون و بیرون تونو. در کنار همه اینها، حالا اینکه منِ بیننده چطور خودش را در جایگاه قضاوتِ خوبی و بدی قرار داده و می خواهد که از تونو قهرمانی بسازد خود داستانی است. 


  ۲. این روزها که می گذرد، خودِ بیننده من دارد انگار که دنیا را همین طور می بیند. خودش را گذاشته جایگاه خوبی و همه چیز را از زیر نظر می گذراند تا ببیند اوضاع چطور است. کارش از قضاوت آدم ها گذشته، خودش را گذاشته در جایگاه قضاوت دنیا و در هر زمان فکر می کند که چه کند تا همه چیز بهتر شود. آدم ها را چگونه و به کدام طرف هل دهد تا به آن چیزی که فکر می کند شبیه خوبی است نزدیک شود. می بینیم خودم را که به هر گونه ای تلاش می کنم که تیرگی ها را از دل عزیزانم پاک کنم تا نفرت دلشان را نگیرد و خوبی های فراموش شده شان را به یادشان بیاورم. انگار که تلاش می کنم به یادشان بیاورم که رحمت و کرامت چیست، ولی یکهو به خودم می آیم و می بینیم که این کار را انگار دارم با چه فشار عضیمی انجام می دهم .انگار که بخواهی آدم ها را به زور به فراموش کردن و بخشش دعوت کنی. همین است که می بینم چطور عزیزی یکهو در آن سوی خط تلفن از زور این فشار اشک هایش را برایم رها می کند. می بینم که چطور اولیه ترین اصول انسانی را فراموش کرده ام وقتی که داشتم با خودم فکر می کردم چطور می شود دنیایی پر از رحمت ساخت. می مانم بی حرف، بی اندیشه، بی چشم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر