جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

مردی که نَمُرد


هیچ کس بیشتر از خودِ بوگارت تجسم ذاتِ مرگ و حضور قریب الوقوعش نیست. ... شاید که بهتر باشد برای روشن تر شدن موضوع شخصیت او [بوگارت] را در کنار گابن (که از بسیاری جهات قابل مقایسه اند) قرار دهم. هر دو مرد قهرمان سینمای تراژیک نوین بشمار می روند، ولی با همه این حرف ها برای گابن ( البته منظورم گابن در روز بر می آید و په‌په لو موکو است) مرگ پایان ماجراست که بی صبرانه منتظر است تا نوبتش فرا رسد. سرنوشت گابن دقیقا با زندگی پیوند خورده است. اما بوگارت آدم سرنوشت است. وقتی که وارد فیلم می شود، زمان زیادی تا گرگ و میش روز بعد نمانده است، سرخوش از پیروزی در مبارزه سهمگینش با فرشته مرگ،  صورتش شکسته از تمام چیزهایی که دیده و شانه هایش زیر بار سنگین تجربه هایش، ده بار  بر مرگش پیروز شده و مسلماً برای ما تا مدت زمان بیشتری زنده می ماند.     


قسمتی از مقاله آندره بازن در مرگِ همفری بوگارت، کایه دو سینما ۶۸، ۱۹۵۷

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۱

و آن یک نفر ديگر همه جهان است



عکاسی دیگر به یکی از وسایل بنیادی برای درک هر چیز و همین طور برای ایجاد نماد مشارکت تبدیل شده است. در یک عکس تبلیغاتی  تمام صفحه ، گروه زیادی از آدم ها تصویر شده بودند که همه به همدیگر اینقدر فشرده شده بودند که انگار نزدیک بود از عکس بیرون ریخته شوند و همه بجز یک نفر خیره، هیجان زده و ناراحت بودند. آن یک نفری که با دیگران فرق داشت دوربین روی چشمش بود و به نظر می رسید که کاملا بر خودش مسلط است و لبخندی به لب دارد.  در حالیکه مابقی آدم ها کاملا منفعل بودند، وجود دوربین آن یک آدم را بطور کامل تبدیل به یک موجود فعال، ناظری که کاملا بر موقعیت مسلط است تبدیل کرده بود. اینکه آدم ها چه چیزی را نگاه می کردند نه معلوم بود و نه اصلا اهمیتی داشت. هر چه بود ارزش تماشا کردن و در نتیجه ارزش عکس برداری را داشت. شش کلمه در پایین عکس چاپ شده بود، "... پراگ ...  ووداستاک ... ویتنام  ...  ساپورو ... دِری ..... لیکا." امیدهای برباد رفته،  شورجوانی، جنگ و یا المپیک زمستانی، در پیش چشم دوربین همه مثل هم هستند. عکاسی یک جور نگاهِ پنهانی دائمی به جهان ایجاد کرده است که معنی تمام وقایع را یکسان کرده است.


درباره عکاسی نوشته سوزان سونتاگ، انتشارات پیکادر، صفحه ۱۰-۱۱

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱




Hey, at least you got options. Me, I can't find someone to love me momentarily during orgasm, which is really an easy moment to love someone fleetingly.


Lola Versus (2012)

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

All I know is to keep you close


شايد اصلاً ديگر اينقدر مهم نباشد كه از كجا و چگونه شروع شده است، بلكه اين مهم است كه با اين ترسى كه در زندگى هست چطور بايد زندگی ادامه داد. انگار ديگر بايد بپذيريم كه حس عدم امنيت جز لاينفك زندگى اين روزها شده است و بايد تصميم بگيرييم كه با اين بُعد جديد زندگى چطور كنار بياييم. کورتیس كارگر ساده شركت حفارى بود. به غير از كَر بودن دخترش چيز غير عادى ديگرى در خانواده شان نبود. ولى كابوس هايش كه شروع شد چيز ديگرى از آن معمولى بودن باقی نماند. کابوس هایی که پر از طوفان بود. طوفان هایی که کورتیس اعتقاد داشت در راه اند. طوفان هايی كه خواب شب هايش را ربوده بودند و برایش رختخواب هايی خيس از ترس و و تصميم هايى بر پایه وجشت به ارمغان آوردند. و چقدر خوب همه این ها را در كنارهم دوربین جف نیکولز نشان داده است در آن نماهای بازِ پناه بگیر. نماهايى كه به تمام و كمال ترس کورتیس و ناتوانى اش را در برابر دنيا آشكار مى کرد  و در ذهن بیننده اش به یادگار می گذاشت. تصويرهايى كه کورتیس بی پناه را در برابر آن طوفان هايى كه هر لحظه از راه مى رسند ثبت می کرد. در ميان همه اين ناتوانى ها، سامانتا هم بود، با اميدش براى معالجه ناشنوايى دخترش و تلاشش براى سر در آوردن از مشكلات همسرش. ولى برای كمك به كورتيس و نجات خانواده اش باور طوفان هاى كورتيس كافى نبود. سامانتا طوفان های کورتیس را دید، همراه کورتیس به داخل طوفان هایش سفر كرد، در داخل طوفان زندگی كرد و همان جا خانواده و دنياي جديدش را ساخت. از ترس نبايد فرار كرد، گاهى وقت ها نمی شود با ترس مقابله هم كرد، شاید این روزها آدم بايد کم‌کم ياد بگيرد كه با ترسش زندگى كند.



See those storm clouds rollin' in
Just like I knew it would begin
Midnight sky at noon today
Shelter's still so far away

And I don't know just what we'll do
I don't know just where we'll go
All I know is we've got to move
All I know is to keep you close

Ben Nichols - Shelter

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۱

امید چیز خوبی است ولی همه چیز نیست



نسل ايده ال گراهايى كه روز به روز تعداد بيشترى از روياهايشان در هم فرو میشكند ولى همچنان به كار خود ادامه می دهند شايد در شرف نابودى باشد ولى هنوز كاملاً از بين نرفته است. نمونه اش همين جرج اسمايلی است كه در فيلم توماس آلفردسون نشان داده مى شود. Tinker Tailor Soldier Spy شايد متعلق به زمان جنگ سرد و آن دوران ها باشد، ولى جرج اسمايلى اش آدم نويى است. اسمايلی را هر كاری بكنی آدم نازنينی است. حالا چه الك گينس باشد كه يه مامور مخفی كلاسيك است، يك روباه پير. چه گری اولدمن باشد، كه بيشتر آدم است تا مامور مخفی، زاویه هایی از وجودش را نشان می دهد كه پيشتر ها در بازی استادانه الك گينس پنهان شده بود. شايد که واقعا مهمترين مشخصه فيلم آلفردسون همین شخصيتی است كه از اسمايلی نشان داده می شود. در عوض در قبال شخصیت بسیار خوب اسمايلی، داستان فیلم یک مقداری گنگ شده است. اتصال نقاط مختلف سخت است. طبیعتاً هم فشرده کردن آن حجم کتاب در یک فیلم ۱۴۰ دقیقه ای کار ساده ای نیست. انگار که باز کردن یک سری گره ها به عهده خود بیننده است تا فیلم را دوباره ببیند و یا از کتاب و سریالی که قبل تر ها ساخته شده بود کمک بگیرد و داستان را مقداری شفاف کند. 

کنترل ( رييس سابق اسمايلی و رييس سابق سازمان جاسوسی انگليس) يك مامور با تجربه است. آدمی است كه از زمان جنگ جهانی دوم آمده، شامه آشوب شناسی دارد. صادق است، کارش را خوب بلد است. رک و راست است. از هیچ کاری برای بهتر انجام دادن کارش نمی گذرد. به همه مشکوک است. برایش فرقی نمی کند. گمانش این است که جاسوس هر کسی می تواند باشد. پای امنیت یک کشور در میان است، از هیچ کس نباید گذشت. ولی این جور رک و راست بودن برای زمان جنگ خوب است، به درد زمان صلح نمی خورد. آدم ها دلشان مشكلات پيچيده نمی خواهد. آدم های زمان صلح برنمی تابند که کسی همین طور بی مهابا انگشت تردید به سوی شان نشانه رود. برای همین است که کنترل سر کار نمی ماند و کنارش می گذارند. اسمایلی را هم کنار می گذارند. جرج اسمایلی هم مثل کنترل در کارش صادق است، کارش را دوست دارد ولی دنیایش از کنترل پیچیده تر است. آدم مدرنی است، نو است. متعلق به زمان جنگ سرد نیست. انگار که از لابلای روزنامه همین امروز بیرون آمده است. نمونه آدمی است که جامعه، خودش را به همراه تمام آمید هایی که داشته شکسته و قدرت كاربرى اش را ازش گرفته. ظاهرش آرام است ولی درونش متلاشی است. آدمی است که که سیستم را دیده، برای بهبودش تلاش کرده ولی در لابلای شبکه های درهم پیچیده قدرت گیر کرده. امید داشته که سیستم را بهبود دهد ولی دیده که دنیا بسیار پیچیده تر از آن است که بشود به این راحتی ها تغییرش داد. با همه این حرف ها خسته نشده، اخراج شده، نشسته و دنیای را نگاه کرده و وقتی به کمکش نیاز بوده با همه بی توجهی هایی که در حقش شده رفته و کارش را باز انجام داده. با خودش فکر کرده که با همه مشکلات دنیا بازهم نیابد نشست و باید تلاش کرد. 

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - نهمین شب

سکوت - ۱۹۶۳


حقيقتش اين است كه نور زمستانی فيلم سختى بود، يكى از سخت ترين فيلم هايى كه تا بحال ساخته ام. بيننده مجبور بود تا فعاليت زيادى انحام دهد. فیلم قسمتی از یک سه گانه است که به طور تدریجی از همچون در يک آينه شروع می شد و در نهايت به سكوت می رسيد و هر سه در كنار هم یک شکل واحد می گیرند. مهمترين دغدغه من در ساخت شان اين بود كه چطور همه اهميت روابط و ظرفيت احساسات را به نمايش درآورم. دغدغه این فیلم ها آنطور كه بيشتر منتقدان گفته اند، خدا و يا غيبت اش نيست، بلكه قدرت نجات دهندگى عشق است. بسيارى از آدم هايى كه در اين سه فيلم هستند مرده اند، كاملاً مرده اند، نمى دانند كه چطور عشق بورزند يا اينكه چطور احساساتشان را نشان دهند. گم شده اند، براى اينكه نمى توانند به هيچكسی خارج از خودشان دست پيدا كنند. 

مردِ کشيش در نور زمستانى چيزى نيست، تقريباً مرده است. از همه آدم ها بريده است. زن شخصيت اصلى است، به خدا اعتقادى ندارد ولى قوى است. زن مى تواند عاشق شود و مى تواند با عشقش نجات دهد. مشكلش اين است كه نمى داند چطور اين عشق را نشان دهد. زن زشت است و شلخته و مرد را اشباع كرده است. مرد به همين دليل و به خاطر زشتى اش ازش متنفر است. ولى زن در نهايت ياد مى گيرد چطور عشق بورزد. تنها در پايان داستان، در آن كليساى خالى، در مراسم عشاى ربانى ساعت سه كه كاملاً براى مرد كشيش بی معنى شده است كه زن جواب نيايش هايش را می گيرد و مرد مى رود تا در جواب عشق زن مراسم را در آن كليساى خالى بر پا كند. اين اولين قدم مرد در راستاى احساساتش است، در راه ياد گرفتن عشق. ما بوسله خدا نجات پيدا نمى كنيم، اين عشق است كه ما را نجات مى دهد و اين بيشترين چيزى است كه مى توانيم به آن اميد داشته باشیم.


قسمتی از مصاحبه اینگمار برگمان در سال ۱۹۶۴ (+)

دیگر شب ها

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۱

Memories warm you up from inside, but they also tear you apart

هارد اكسترنال را اصلاً ساخته اند تا آدم خاطراتش را بگذارد رويش تا براى خودشان خاك بخورند و فراموش شوند و آدم ديگر مجبور نباشد هر جا با خود ببردشان.