مرد: تو در هیروشیما هیچ ندیدی، هیچ.
زن: چهار بار در موزه در هیروشیما مردم را دیدم که راه می رفتند.
مردم راه می رفتند، غرق در فکر، در میان عکس ها،
بازسازی میکردند، چون چیز دیگری نبود.
عکس ها، عکس ها،
توضیح می دادند، چون چیز دیگری نبود.
مردم راه می رفتند، غرق در فکر، در میان عکس ها،
بازسازی میکردند، چون چیز دیگری نبود.
عکس ها، عکس ها،
توضیح می دادند، چون چیز دیگری نبود.
خودم آدم ها را دیدم،
خودم هم در فکر غرق شدم،
خیره به آهن سوخته، به آهن تابیده
آهن لطیف همچون گوشتِ آدم.
خودم هم در فکر غرق شدم،
خیره به آهن سوخته، به آهن تابیده
آهن لطیف همچون گوشتِ آدم.
ژاپنی ها تنها ملتی هستند که یک بار آخرالزمان را دیدهاند. یک بار همه چیزشان خاکستر شده و باز از آن خاکستر برخواسته اند. برای همین است که بر خلاف هالیوود که همیشه در آخرین دقیقه، آخرین ثانیه همه چیز متوقف می شود و آدم ها همه خوشحال روانه خانههایشان می شوند، ژاپنی ها گاهی اوقات همه چیزشان نابود می شود دوباره از اول شروع می شود (به طور مثل این). ولی حتی در همان زنده شدن دوباره، در همان برخواستن از خاکستر هم هزاران داستان نگفته است. درست مثل همان داستان افرینش در آغاز درخت زندگی. چیزی که در آن روزهای اول ناپیدا میماند. داستان اولینها، داستان هیروشیما عشق من.
مرد: تو در هیروشیما هیچ ندیدی، هیچ
زن: بازسازی ها تا آنجا که میشد مثل واقعیت بود.
فیلمها تا آنجا که میشد مثل واقعیت بود.
خیالپردازی های ساده،
که آنچنان کامل بود که هر بازدید کنندهای را به گریه می انداخت.
من همیشه برای سرنوشتِ هیروشیما گریه می کنم
مرد: چه چیزی آنجا برای تو بود که برایش گریه میکنی؟
زن: فیلم های خبری را دیدم
تاریخ نشان داده است، از خودم نمی سازم،
از روز دوم بعضی گونه های زنده از عمق زمین بالا آمدند و از خاکسترها برخواستند
سگ ها همه جا در فیلم ها بودند
خودم دیدم
از روز اول
روز دوم
روز سوم
حتی روز پانزدهم
بعد گل ها همه هیروشیما را پوشاندند
این ها را ازخودم نمی سازم
هیچکدامشان را
هیچکدامشان را
درست مثل خیالاتی که در عشق است
خیالهایی که هیچ وقت فراموششان نمی کنی
برای همین من همیشه در خیال بودم
هیچ وقت هیروشیما را فراموش نمی کنم،
درست مثل عشق.
آخر الزمان ولی فقط یک بار اتفاق نمی افتد. هر بار که کسی میمیرد، پیوندی می شکند خودش آخرش الزمان است. درست در همان زمانی که زوج عاشق داستان بدنهایشان از زیر خاکسترهای انفجار مشخص می شود و زن روایتهایی از روزهای اول هیروشیما نقل می کند، مرد به قلب خاطرات زن سفر می کند، حمله می کند. سفری که در هر دوسویش یک داستان روایت می شود. مگر نه اینکه شهر ها و آدمها تفاوتی با هم ندارند. شهر همان آدم است در قالبی دیگر. زن هم همچون هیروشیما زخمی به بدن دارد که گاه به گاه سر باز میکند. هیچ کس به اندازه هیروشیما دردش را نمی فهمد و هیچ چیز به مثل روایت روزهای اولِ آن شهرِ به خاکستر نشسته حکایت بغض های فروخورده زن و عشق از دست رفته اش را تصویر نمی کند.
پ.ن.: پرویز کیمیاوی نقل می کرد که عادت داشتهاند با شهید ثالث دیالوگ های هیروشیما عشق من به خصوص تو در هیروشیما هیچ ندیدی هیچ را در مکالمهشان به کار ببرند. زمانی که امانوئل ریورا برای جشنواره فیلم تهران به ایران آمده بود، در یکی از شبهای بعد از جشنواره کیماوی و شهید ثالث او را در خیابان در انتظار تاکسی دیده بودند. در آن خیابان خلوت یک رفتگر شهرداری را پیدا کرده بودند، بهش مقداری پول داده بودند و یادش داده بودند تا برود جلوی ریورا و به فرانسوی بگوید تو در تهران هیچ ندیدی هیچ. پیرمرد تلاشش را کرده بود ولی نتوانسته بود جمله را کامل ادا کرد و از ترسش آن دو را که پشت درخت پنهان شده بودند نشان داده بود. آنها هم در حالی که می خندیدند جلو آمده بودند و خودشان را به ریورا معرفی کرده بود. او برایشان گفته بود که اینقدر از حرف پیرمرد تعجب کرده که می خواسته در برگشتش به فرانسه به آلن رنه بگوید اینقدر فیلمت در ایران محبوبیت دارد که آدمها در کوچه و خیابان دیالوگ هایش را تکرار می کند. (از خلال سهراب خوانی های این چند وقت)
آخر الزمان ولی فقط یک بار اتفاق نمی افتد. هر بار که کسی میمیرد، پیوندی می شکند خودش آخرش الزمان است. درست در همان زمانی که زوج عاشق داستان بدنهایشان از زیر خاکسترهای انفجار مشخص می شود و زن روایتهایی از روزهای اول هیروشیما نقل می کند، مرد به قلب خاطرات زن سفر می کند، حمله می کند. سفری که در هر دوسویش یک داستان روایت می شود. مگر نه اینکه شهر ها و آدمها تفاوتی با هم ندارند. شهر همان آدم است در قالبی دیگر. زن هم همچون هیروشیما زخمی به بدن دارد که گاه به گاه سر باز میکند. هیچ کس به اندازه هیروشیما دردش را نمی فهمد و هیچ چیز به مثل روایت روزهای اولِ آن شهرِ به خاکستر نشسته حکایت بغض های فروخورده زن و عشق از دست رفته اش را تصویر نمی کند.
پ.ن.: پرویز کیمیاوی نقل می کرد که عادت داشتهاند با شهید ثالث دیالوگ های هیروشیما عشق من به خصوص تو در هیروشیما هیچ ندیدی هیچ را در مکالمهشان به کار ببرند. زمانی که امانوئل ریورا برای جشنواره فیلم تهران به ایران آمده بود، در یکی از شبهای بعد از جشنواره کیماوی و شهید ثالث او را در خیابان در انتظار تاکسی دیده بودند. در آن خیابان خلوت یک رفتگر شهرداری را پیدا کرده بودند، بهش مقداری پول داده بودند و یادش داده بودند تا برود جلوی ریورا و به فرانسوی بگوید تو در تهران هیچ ندیدی هیچ. پیرمرد تلاشش را کرده بود ولی نتوانسته بود جمله را کامل ادا کرد و از ترسش آن دو را که پشت درخت پنهان شده بودند نشان داده بود. آنها هم در حالی که می خندیدند جلو آمده بودند و خودشان را به ریورا معرفی کرده بود. او برایشان گفته بود که اینقدر از حرف پیرمرد تعجب کرده که می خواسته در برگشتش به فرانسه به آلن رنه بگوید اینقدر فیلمت در ایران محبوبیت دارد که آدمها در کوچه و خیابان دیالوگ هایش را تکرار می کند. (از خلال سهراب خوانی های این چند وقت)
عالی!
پاسخحذفبرای همپنداری:
http://anecdotesyettobecompleted.blogspot.com/2013/02/blog-post.html
ممنون که خوندید. همپنداریتان هم بسیار خوب بود و خواندنی بود، ممنون :)
حذفاز صبح تا حالا سه دفعه این پست رو باز کردم و خوندم، تو در هیروشیما هیچ ندیدی... تو در هیروشیما هیچ ندیدی... هیچ
پاسخحذف