پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

بالا بلندتر از هر بلند بالایی



این طور می شود فکر کرد که در آلپ، یورگوس لانتیموس خانواده پنج نفره ای را که در دندانِ سگ داشته است را از هم پاشانده است، روابط فامیلی شان را بریده، شخصیت مادر و برادر را حذف کرده و از ترکیب شان یک شخصیت جدید ساخته. چهار نفر داستان را در خانواده های جدا قرار داده و بعد همه شان را در یک گروهی به اسم آلپ دوباره دور هم جمع کرده است. این کار را هم با یک ظرافت و زیبایی خوبی انجام داده است. رابطه های آدم ها هنوز همان طور است. خشونت های پنهان و آشکار را می شود دید در روابط شان، حس برتری طلبى هم هست. با این حال آلپ نسبت به دندانِ سگ بسیار پیراسته تر و آرایش یافته تر است و يک سرى ريزه كارى هايى دارد كه آدم را به شوق مى آورد.آلپ روايت گروهى از افراد است كه كارشان اين است كه خانواده هايی را كه تازه كسى را از دست داده اند پيدا كنند و برای مدتى نقش عزيز از دست رفته شان را برای شان بازی كنند تا عادت كنند. اسم خودشان را آلپ گذاشته اند برای اينكه فكر می كنند بی نظيرند و هيچ رقيبی ندارند كه به بلندای آنان برسد. مسئول گروه خودش را مونت بلان بلند ترين كوه رشته كوه آلپ مي خواند، بقيه هم هر كدام نام يك کوهی دارند.

اگر دندان سگ روایت زندگی بسیار ویژه یک خانواده بود و ماجرای تلاش دختر بزرگ خانواده برای فرار از زندانی که والدینش برای بچه هایشان درست کرده بودند. آلپ روایت زندگی آدم های معمولی است. ولی در همین معمولی بودن باز ماجرای فرار دختر دیگری است از زندگی اش. یک تصویر کلیشه ای وجود دارد از یک آدمی که جلوی میز کارش ایستاده. زندگی جان به لبش رسانده است و دلش می خواهد که همه چیزش را از روی آن میز کار بردارد و از در بیرون برود و زندگی اش را عوض کند. یک تصویری دیگری هم هست که کمتر نشان داده می شود. تصویر یک میزی که کمی آنطرف تر از آن میز اول است یک آدم دیگری هم ایستاده در مقابلش ولی یا هنوز جان به لبش نرسیده و یا اگر هم رسیده می ترسد که همه چیز را رها کند تا زندگی جدیدی شروع کند. می ترسد که وقتی از در بیرون رفت زیر فشار دنیای بیرون دوام نياورد برای همین شهامت تکان خوردن از جلوی میزش را ندارد. آلپ روایت زندگی یکی از همین آدم هاست. از آنهایی که می ترسند از پریدن و برای آدمی که از پریدن می ترسد چه چیزی بهتر از وسیله ای است که برایش پرواز را مشابه سازی کند. برای آدمی که می خواهد زندگی اش را عوض کند چه چیزی بهتر از قالب یک زندگی حاضر و آمده که تنها لازم باشد تا تویش شیرجه بزند. برای آن دخترکی که می خواهد از خانه اش، از پدر پیرش، از زندگی اش از همه چیزش جدا شود و یک زندگی جدیدی داشته باشد چه چیزی بهتر از یک زندگی آماده است، حال می خواهد که دوست نزدیک یک پیرزن کور باشد، همسر یک مرد انگلیسی زبان و یا دختر ورزشکار یک خانواده. همه این ها برای دخترک قالب هایی را فراهم می کند تا از زندگی اش جدا شود. مسئله فقط این است او به این هم راضی نیست. هنوز یک نقطه اتصال با زندگی قبلی برایش مانده است، آلپ. مونت بلان هر وقت که بخواهد می تواند کار دختر قطع کند. اعضا دیگر گروه هم شاهدی هستند بر تقلبی بودن زندگی جديدش. براي همين است كه سعي مي كند تا گروه را دور بزند و خودش تنهايى كار كند.



پ.ن.: انتشارات مروارید قسمت اول «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار» نوشته جی. دی. سلینجر را با عنوان بالا بلندتر از هر بلند بالایی منتشر کرده بود (+). عنوان این نوشته از آنجا امده است

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۱

You could finally hear life, you could see life



When we were putting together Shadows, we said, 'Sure, we'll make a movie.' We had this loft, and they started to build sets and everything, and I went on a radio show, and I said, 'Wouldn't it be terrific if just people could make movies instead of all these Hollywood bigwigs who are only interested in business and how much the picture was going to gross and everything?' The next day, two thousand dollars in dollar bills came in. Not only that, Shirley Clarke, who was working in those days as one of the few independent filmmakers, had the only equipment in town, so she brought it down and said, 'Go ahead, take it, I'm not doing anything for six months. Take the equipment.' So we had the equipment, and one girl came in with a mustache  and she really looked like an ogre. She was enormous, maybe four hundred fifty pounds. Stringy hair and a print dress. As soon as she saw me she said, 'I listened to your program last night,' and she got down on her knees, and I said, 'What are you doing? This is shocking; stop this.' She said, 'What can I do? I'll do anything.' I said, 'Don't do that, whatever you do.' I said, 'Grab a broom, sweep up this joint.' So over a period of three years we worked on this film, Shadows. And none of us knew what to do; I mean we didn't know anything about filmmaking at all. I had made movies, but I was only interested in myself. I didn't care where the camera was. All I heard was, 'Roll them, action, print that,' so I would say, 'Print that.' There was no one to write that down. So when we got through with this film, I had about five or seven thousand dollars in it. I said, 'That's enough...' It cost forty thousand by the time we were through. Tremendously hard work, but it was thoroughly enjoyable, and we made every mistake that you think is possible to make until the second picture. But, you know, 'Print it.' So when it was finished, we didn;'t have enough money to print the sound, and it was improvised; the whole picture was improvised, there was no dialogue, so every take was different. Se we looked at it and said, 'What the hell are we going to print here? I don't know what they're saying. It looks terrific, everything's in focus, the exposure's all right, it's beautiful - we'll lay in the lines.' Anyway, I thought, live sound is everything, we have to print that sound. So we had a couple of secretaries who used to come up all the time and do transcripts for us, but they volunteered their services. They had nothing to do; we had all silent film. So we went to the deaf-mute place and we got lip-readers. They read everything and it took us about a year. We had a wonderful time, though. We knew a liquor store down the street. We were drunk all the time, happy. It was a hapy experience. It took us three years to put the film together.

We had the worst sound track in the world on Shadows because we were in a dance studio, and people were above us, below us, the traffic and noise and I didn't know. 'How's the sound?' 'Great.' So I really think that we innovated in that sense, we innovated through an absolute accident. We spent maybe two months on the dubbing, two months trying to get the sound right. We couldn't get the noises out, so that's the way the film came out, and thereafter the commercials picked that up, and thereafter other filmmakers started to make films that way. For us, it was a terrible trial, but when we were in England, they said, 'What a great sound track; you could finally hear life, you could finally hear other things going on.

John Cassavetes on the production of Shadows

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

هنوز هم باید از نیمه مارس بر حذر بود


یک تصویری در خاطرم هست از دو برادری که در میانه میدان جنگ در یک فضای مه آلود ایستاده بودند روی زانوهایشان روبروی هم در آخرین صحنه صبح بخیر بابل. یکی شان زخمی بود و دیگری داشت از آخرین لحظات برادرش فیلم می گرفت. یک تصویری دیگری یادم هست از آغاز سن میکله یک خروس داشت، از مردی که داشت از بالای تپه ای به دهی نگاه می کرد. باد می آمد و موهایش در باد تکان می خورد و همراهنش بهش می گفتند که باید هر چه زود تر بروند از اینجا. یک سری تصویرهایی یادم هست از جاهای مختلف پدر سالار، از پدری که خشن بود با بچه هایش، از معلمی که بچه ها را تنبیه می کرد. یک تصویری در خاطرم خواهد ماند از اوایل سزار باید بمیرد، از یک تعداد زندانی که ایستاده بودند روبروی کارگردان و سعی می کردند با ژست های مختلف خودشان را معرفی کنند. خلاف کرده بودند، آدم کشته بودند، قاچاقچی بودند ولی از همان جا دقیقا از همان جا زندانی بودنشان از یادم رفت و آدم های دیگری شدند. سزار باید بمیرد آخرین فیلم برادران تاویانی روایت ساخته شدن نمایش جولیوس سزارِ شکسپیر در یک زندان است. نمایش نامه ای است که از طریق روایت تمرین های زندانیان در راهروهای زندان و در سلول های کوچک بازگو می شود.
ویتوریو سال پیش ۹۰ سالش شد و پائلو هم سال دیگر به ۹۰ سالگی می رسد. تاویانی ها اینقدر عمر کرده اند و تاریخ سینما را دیده اند که بدانند از آخرین داستان شان چه می خواهند و چگونه می خواهند که روایتش کنند. ظهور و سقوط شیوه های مختلف داستان گویی را دیده اند. از جولیوس سزارِ منکه ویچ گرفته تا نسخه داستان در داستان ریچارد لینک لیتر، من و ارسن ولز، را در سالیان مختلف زندگی دیده اند. برای همین است که داستانی که در یک زندان شکل می گیرد و شاید بیشتر از هر چیز دیگری یادآور روایت های داستان در داستان باشد تنها روایتگر مرگ  سزار است. اما علاوه بر داستانِ مرگ سزار تاویانی ها چیز دیگری را هم در زیر لایه های فیلم شان گنجانده اند. سزار فیلمی نیست مثل صبح بخیر بابل درباره سینما و زندگی کردن برای سینما، بلکه  بلعکس راجع به اثری است که هنر برای آدم می گذارد .راجع به کاری است که نمایش جولیوس سزار با آن زندانیان می کند. یک چیزیی است به مشابه وصیت نامه برای تاویانی ها. برای زندانیان این تئاتر تمرین کردن و بازی کردن مثل خود آزادی است. رها شدن از چهارچوب زندان و رفتن به دنیایی دیگر، مثل همان چیزی که آنتونیونی در آخرین صحنه آگراندیسمان نمایش می دهد. برای همین است که میانه تمرین وقتی کارگردان می گوید که عجله کنید، تا وقت تلف نشود، جواب می دهند که کدام وقت. مگر ما چیزی بجز وقت داریم که صرف کنیم. انگار که بخواهند همه عمرشان را در مسیر همان نمایش بگذرانند و این دری باشد برای آزادی شان. ماجرای اثر کردن متقابل بازیگر و نقش در هم است. روایت تصویر شدن داستان است در زندگی واقعی زندانی ها.
جوزف منکه ویچ که می خواست جولیوس سزار را بسازد، مدت زیادی را با کمپانی متروگلدوین مایر بر سر دعوا گذراند. کمپانی دلش می خواست فیلم را به شیوه رنگی که آن سال ها تازه آمده بود بسازند که فروشش بیشتر شود ولی منکه ویچ اعتقاد داشت که در فیلم برداری سیاه و سفید یک شکوهی است که جلوه بصری فیلم را چند برابر می کند و چه راست می گفت منکه ویچ که جولیوس سزارش چیزی از شکوه کم ندارد. تاویانی ها هم انگار این درس را از منکه ویچ یاد گرفته بودند و حدودا نمی قرن بعد از منکه ویچ، فیلم بردای عمدتاً سیاه و سفید داستان شکوهی داده است به سزار باید بمیرد. تصویر های داستان که در راهرو ها و یا در حیاط زندان اتفاق می افتد هنر اعجاب انگیزی دارد در انتقال آدم به فضای داستان. بروتوس، کاسیاس و مارک آنتونی که با تیشرت های ساده و شلوار جین در فضای زندان حرف می زنند یاد آور جیمز میسون، جان گیلگاد و مارلون براندو می شوند. تماشگرانی که از پشت میله های پنجره ها برای جسد سزار زاری می کنند همه چنان تحت آن تصویربرداری سیاه و سفید جان گرفته اند که فضای رم مجسم می شود. البته این روندی نیست که همه فیلم را همراهی کند، آنجا که پای صحنه اصلی نمایش به میان می آید تصاویر رنگی به خود می گیرند و اجازه می دهند تا دکور، لباس ها و گریم جلوه های بصری را برای بیننده تامین کنند. در مجموع علاوه بر این که تصویر برداری ترکیبی رنگی و سیاه و سفید داستانجانی داده است به فیلم، نمایان گر زنده شدن دنیای مرده زندانی ها هم هست. رنگ جانی می شود بر زندگی روزمره بی هدفِ زندانیان و نمایش راهی می شود برای ورودشان به دنیای خیال. به قول کاسیاسِ داستان که "از زمانی که با هنر همنشین شده ام این سلول واقعا برایم مثل زندان است".

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - هشتمین شب

جادوگر - ۱۹۵۸

برای آدمی که در زندگی واقعی کاری جز بازیگری نمی کند جادو و شعبده چیزی است که خود واقعی اش را نمایان می کند و آن واقعیت ساختگی اش را در هم می شکند.


دیگر شب ها

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - هقتمین شب



جسارت و شهامت نمی خواهد بریدن از آدم ها برای گریز از قضاوت شان. یک ترکیبی از خودخواهی و ترس برای این کار لازم است. 

آن موقع که آدم شروع می کند تا دیوار بکشد برای خودش. دیوار بکشد بین خودش و دیگران برای محافظت، همان لحظه است که می میرد. همان جا همه چیزش متوقف می شود. گذشته اش، حالش و آینده اش. زنده است ولی زندگی نمی کند و تنها چیزی که با خود از گذشته حمل می کند خاطرات دوری است از زمانی که دیواری نبود. ایزاک هم همین طور بود. آن دخترک جوان سارا و دو دوستش که بر روی صندلی عقب ماشین بالا و پایین می پردیند، انگار که چیز نبودند بجز خاطرات سال های دور ایزاک. تنها آن موقع که دیوار را برداشت، آن موقع که خودش را در آینه دید، خاطره هایش رهایش کردند. دیگر آن ها تنها چیزی نبودند که در این زندگی داشت.


دیگر شب ها

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

و آن مرد دوباره رفت


آمدن، دیدن، دل بستن، خواستن، عاشق شدن، تلاش کردن، نزدیک شدن، نزدیکی کردن، به هم پیچیدن، با هم خوابیدن، راز دل گقتن، از ترس ها گفتن، پیمان بستن، ترسیدن، به خود لرزیدن، بُریدن، جدا شدن، دوباره تنها شدن و زندگی را از نو شروع کردن. برای همین بود که آن روزی که او آمد، انگار پیشترش باز از جایی دیگر بریده بود.

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

رفتن و باز رفتن



۱. صبح زود رفته بودم پارک. یک تصویری مانده بود در سرم از سال پیش که صبح ها می رفتیم پیاده روی، از یک پیرمردی که یک روز صبح دیده بودمش. پیرمرد داشت به آرامی روی چمن ها تای چی تمرین می کرد. طوفان که آمده بود، پارک را بسته بودند. گقته بودند که ممکن است درخت های شکسته خطرناک باشند. با خودم فکر کرده بودم که الان پارک بعد از طوفان چه شکلی است. فکر کرده بودم  که الان پیرمرد چه می کند، حالا صبح ها کجا می رود، اصلا هنوز می رفته که در پارک تمرین کند یا نه. بعد آن روزی که پارک را بالاخره بعد از یک هفته باز کردند، صبح زود رفتم تا ببیم آیا پیرمرد می آید یا نه. هوا گرگ و میش بود وقتی که از خانه بیرون زدم و به پارک هم که رسیدم هنوز خیلی شلوغ نشده بود. اوضاع تفریباً طبیعی بود ولی پیرمرد نیامده بود و آخر سر هم نیامد. یک نیمکتی است در گوشه شرقی پارک که انگار سال هاست تنها آنجا زیر یک طاقی کوچکی مانده و کسی رویش ننشسته. یک مقداری آنجا نشستم و صبر کردم، سکونش را دوست داشتم، اینقدر که می خواستم همان جا بمانم ولی باید برمی گشتم. پیرمرد نیامد و من هم برگشتم.


۲.  پهنه آسمان بلند بود بالای سرم و ابرها توی افق طلایی غروب یک جور خوبی خوشحال بودند. نشسته بودم در اتاقک کوچک ماشین در کنار بقیه اتاقک های دیگر در خیابان و با یک سرعت معمولی حرکت می کردم. بعد در آن شنبه بعد الظهر، در آن فضای بسته در کنار فضای های بسته دیگری که همه با یک نظم نصفه و نیمه ای با هم حرکت می کردند یاد‌ این افتادم که انگار همه دنیا یک یکشنبه بعدالظهر است، نه جایی داری بری،‌ نه کاری داری که بکنی. گذاشتم تا رضا یزدانی از داغش بخواند و همین جور برای خودش تکرار شود. همین که آهنگ شروع شد دلم خواست اینقدر پایم رو روی پدال گاز فشار بدم که از کف ماشین بزنه بیرون. ولی اینقدر خیابون شلوغ بود که نمی شد. انگار که هیچ جایی نبود که بری و من همان طور معمولی به راهم ادامه دادم.


شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

سوران سانتاگ گفته بود که آدم باید تانگوی شیطان را هر سال ببیند. حقیقتش این است که من هم دوست دارم حداقل یک بار دیگر ببینمش، بعدش شاید تصمیم بگیرم که هر سال ببینمش. دوست دارم که یک بار همان طور که بلا تار گفته ببینمش یعنی تمام ۸ ساعت فیلم را یک جا با چند میان پرده کوتاه ببینم. ولی فعلاً که فیلم را ندارم، اگر یک زمانی داشتم به انجام این رویای کوچک فکر می کنم. اما این روزها دارم به لیست فیلم هایی فکر می کنم که دلم می خواهد هر سال ببینمشان. دوست داشتم لیست کتاب ها را هم بنویسم، ولی تتبل تر از آنم بخواهم یک کتابی را چند بار بخوانم و به همان فیلم ها بسنده می کنم. هنوز به چیز خاصی فکر نکرده ام، فعلا تنها برهنه و خاکسترهای زمان در سرم است که می گذارمشان اول لیست تا مابقی را بعداً بنویسم.


پ.ن.: سال گذشته در مارین باد رو هم باید به لیست اضافه کنم.

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۱

I am Jack's smirking revenge



کینه تنها کینه می آورد ولی چاره ای نیست خون را تنها می شود با خون شست و انتقام غذایی است که باید سرد سرو شود. با همه این حرف ها انتقام را انگار که با بخشش و گذشت یک جوری پیوند داده اند. در بسیاری از جاهای دنیا بخصوص آن جاهایی که از شرق دور فاصله دارند، آن جاهایی که دین های ابراهیمی و یا بودایی یک زمانی گسترده بودند، این فرهنگ بخشش در برابر انتقام جایگاهی دارد برای خودش. ممکن است که قدرت شان با هم برابر نباشند، ممکن است انتقام اینقدر قدرت بگیرد که بشود همه زندگی. که انتقام بشود همه چیز، بشود هوا برای نفس کشیدن، غذا برای زندگی کردن و دلیل برای زنده ماندن، ولی باز هم آدم منتظر است که یک دریچه کوچکی برای بخشش باز شود. حداقل آدم دلش می خواهد که اینطور فکر کند.این روزها شاید گذشت در زندگی روزانه آدم ها جایش کم شده باشد اما هنوز وقتی به فیلم ها و کتاب ها آدم نگاه می کند یک جایی برای اش هست. همیشه یک آدم قوی تری هم است که به کوچک تر ها، به ضعیف تر ها ظلمی کرده است که حالا مستحق انتقام است. می شود خوی و بد داستان را دید. نمونه اش را می شود در کلاسیکی مثل جویندگان یا نمونه های جدید تری مثل روزی روزگاری در غرب، بیل را بکش، کفش های مردِ مرده، پنهان و یا حتی روزی روزگاری در آناتولیا دید. در شرق رابطه آدم ها یک جور دیگری پیچیده است. بخشش آن طور که در فرهنگ های غربی هست معنی ندارد.
همیشه که نباید کسی پدر آدم را کشته باشد تا آدم بخواهد ازش انتقام بگیرد. همیشه که نباید کسی زندگی آدم را نابود کرده باشد تا آدم بخواهد تلافی کند. خیلی وقت ها یک حرف اضافه، یک لبخند بی جا، یک دهن لقی کوچک می تواند کاری کند که آدم بخواهد کسی را از هستی ناقص کند. ظاهرش ممکن است عجیب باشد و یا حتی ترسناک ولی خوب حقیقت است. داستان رییس اصلاً چیزی غیر از این ها نیست. روایت یک حرف نابحاست که زندگی ایی را نابود کرده و حالا کسی به تقاص آن زندگی به فنا رفته آمده است. آدم های داستان را نمی شود به خوب و بد و یا ضعیف و قوی تقسیم کرد. نمی شود دوستشان داشت، نمی شود هم از کنارشان بی تفاوت گذشت، آدمند دیگر. نمی شود حتی گفت که کدام واقعاُ دارد از کدام انتقام می گیرد. بهتر از آن را می شود در اعترافات دید. اعترافات داستان انتقام یک معلم دبستان از دو دانش آموزش اش است. همین چند کلمه در تعریف فیلم ممکن است شوک آور باشد. ممکن است که داستان یک مقداری عجیب به نظر برسد و دقیقا این همان  چیزی است که رنگ آب جدیدی به داستان می دهد. همان پنج دقیقه ابتدایی فیلم کافی است تا چنان آدم را سر جایش بنشاند تا همه چیز را فراموش کند و در پیچیدگی های آدم ها گم شود و ببیند که چطور داستان پیش می رود. ببیند که قدرت فقط به زور بازو نیست و خشونت تنها در آزار فیزیکی نیست. انتقام هم تنها در کشتن خلاصه نمی شود. آن کس که به دنبال انتقام است، صبر می کند. آن کس که زندگی اش جز انتقام چیزی نیست، کارش را آهسته انجام می دهد چون می داند که بعد از انتقام دیگر کاری ندارد، حتی می تواند براحتی مثل وو-جین لی خودش را هم در آخربکشد.


پ.ن.: عنوان از تک گویی های باشگاه مبارزه است.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - ششمین شب


مهر هفتم - ۱۹۵۷ 

نبرد که طولانی می شود، آدم هدفش گم می شود. یادش می رود که برای چه می جنگیده و زندگی اش یه یک باره انگار خالی می شود. این زندگیِ کسالت بارِ تهی شده را مرگ تسکین نمی دهد. مرگ خودش چیزی می شود کسالت بارتر از زندگی.


دیگر شب ها