پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۰


مقاله می نویسم، چند روزی هست که مقاله می نویسم. مقاله ای قرار بود چند ماه پیش نوشته شود و هر بار بی حوصلگی اجازه نمی داده که شروعش کنم. حالا هم که خودم را مجبور کرده ام به نوشتنش می توانم به حوصلگی را در کلمه کلمه اش ببینم. جوان تر که بودم این کاری بود که دوست داشتم، کاری بود برای بهتر ساختن زندگی، برای بهتر دیدن دنیا.  ولی این روزها دنیای اطرافم را خوب نمی بینم. چشم هایم خراب شده وگرنه دنیا قبلا هم همینطور بود، با همه بدی و خوبی هایش. این چند وقت انگار در داخل یک تابوت گیر کرده بودم. تابوت که نبود، چیزی بود شبیه ژل . می شد دنیا را دید، با آدم ها حرف زد ولی موقع حرکت که می شد، تکان خوردن برایم کاری بود عذاب آور. ماجرا مثل کفشی است که خوب است، توی پا هم راحت است ولی از قالب پا یک مقداری بزرگ تر است. ایستاده که هستی همه چیز خوب است، ولی به محض اینکه آدم شروع می کند به حرکت، در همان کسری از ثانیه که پایت را بلند می کنی ولی هنوز پایت به سقف کقش نرسیده تا ان را با خود بلند کند، چنان آزاد است که وقتی بار کفش می افتد رویش انگار سال هاست که در غل و زنجیر است. انگار که دلش حرکت نمی خواهد. می خواهد برگردد روی زمین.
 در این مدت یک دوست سرخپوستی هم پیدا کرده بودم. هر بار که می دیدمش می گفت من همچون باد آزاد و رها بودم ولی بعد خودم را اسیر کردم، مردمم را اسیر کردم، باید مبارزه می کردم، نباید تسلیم می شدم. من هم مدام با خودم فکر می کردم که نباید تسلیم شد. دنیا که جای این جور تابوت ها نیست. آدم های مرده را هم حتی نباید در تابوت گذاشت. آدم باید برود، باید حرکت کند. تابوت  را باید رها کرد، باید از میله ها بیرون رفت همان طور که جک نیکلسون رفت. برای بیرون رفتن تغلا می کردم، تلاش می کردم. ولی خوب که نگاه می کردم میله ها واقعی نبودند، تابوت هم میخی نداشت، هر طور که حساب می کنی همه چیز انگار واقعیتی بود پیچیده شد در هزار لایه خیال. خیال هایی  در هم تنیده که با ترس محکم شده است. لایه هایی که خودشان برای توجیه یک دیگر به وجود آمده اند و همه شان انگار برای مقابله و یا حتی همراهی با واقعیت در کنار هم قرار گرفته اند. بعد خوب معلوم است که  این ترکیب چه بر سر آدم می آورد، آدم گم می شود. نمی داند با امیدهایش چه کند، نمی داند کجا ببردشان. می ماند که امید هایش را روی خیال بسته و یا واقعیت. می شود مثل آن پرنده گرفتار آهنگ فریدون فروغی، هم او که آسمون براش فرقی با قفس نداشت. انگار که این تابوت رو گذاشته بودم اینجا وسط دنیا تا ترس روبرو شدن با خارج را از یاد ببرم. دنیای کوچک داخل تابوت را می شود راحت دید، شناخت و به آن عادت کرد. می شود راجع بهش غر زد و یا حتی فخر فروخت. ولی نمی شود که تا ابد انجا ماند. واقعیت و یا که خیال باید رفت. ولی ترس چیز بدی است آدم را می گیرد. خیال و واقعیت را می آمیزد تا پای آدم را ببندد، که آدم نرود. اما بالاخره ان لحظه هم می رسد، همان لحظه که مرغ قصه رها شد میون بیم و امید تا به یک افقی برسد، سفید و سیاهی افقش بماند برای بعدها ولی.