جمعه، دی ۱۶، ۱۳۹۰


شب آنقدر ها هم طولانی نیست، ولی وقتی آدم قرار است از نیمه شب تا دم دم های صبح  را در یک اتوبوس بین شهری بگذراند و تنها یک یک دستگاه پخش موسیقی ساده دارد و از خواب هم خبری نباشد، یک ذره طولانی می شود.آدم می ترسد. بعد با خودش حساب می کند که در این مدت فقط می شود ۵۰ بار آهنگ ۴:۴۵ را که دوست دارد گوش دهد و یک لبخند محو می نشیند روی لبش. هر بار که آهنگ از اول شروع می شود فکری جدید می آورد با خودش قبلی ها را می شوید و چیزهای جدید را جایگزنش می کند. بعد آدم با خودش فکر می کند که کاش چیزی داشت که این حرف هایش، این فکر هایش را می نوشت، برای خودش یا برای نوشته شدن در اینجا. ولی چیزی نیست در آن تاریکی شب. پس می نشیند و باز می رود در همان عالم فکر و خیال، کلمه ها را می گذارد کنار هم، جمله می سازد ، خط می زند، پاک می کند و جمله هایش را با نقطه تمام می کند. بعد برای اینکه دلش آرام شود تمام آن نوشته هایش را با انگشت بر روی هوا می نویسد، شاید که برای کسری از ثانیه جایی ثبت شوند و بعد ها یادش بیایید که شب نیز می گذرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر