کلاس را دوست داشتم. بعد از مدت ها ذهنم خالی شده بود و از روانشناسی فلسفی هابز لذت می بردم و سعی می کردم که باهاش ارتباط برقرار کنم. . بعض نکات به نظرم مهم می رسید و من رو با خودشون از مسیر درس جدا می کردند. بعد یک دفعه می دیدم که من رو وسط یک جایی که نمی دونم کجاست رها کردند، در یک لحظه می دیدم که دارم حول یک نقطه خالی می چرخم و استاد درسش رو به یک جایی برده که من نمی دونم از کجا اومده. سعی می کردم با استفاده از پیش زمینه ذهنیم خودم رو به کلاس برسونم ولی باز فاصله می افتاد. کاش می تونستم این پیش زمینه های ذهنی رو بذارم کنار و به درس و به درس خوب گوش بدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر