شنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۵

فراموشی

بچه که بودم دائما می‌ترسیدم که اسم مادرم را بعد از مرگ فراموش کنم. در مدرسه به ما گفته بودند: سه روز بعد از خاکسپاری، فرشته‌ای خواهد آمد و سه بار بر قبر می‌کوبد. اسمت را خواهد پرسید. تو جواب می‌دهی، «الیزر هستم پسر سارا.» وای اگر فراموش کنی! تا آخر دنیا به عنوان روحی مرده، زیر خاک باقی خواهی ماند. نمی‌توانی در برابر مسند قضاوت قرار بگیری و بدانی که آیا جایگاهت در بهشت است یا در جهنم، در صف آنهایی که مدتی طولانی منتظر توبه هستند.  محکومی که در فضای پرآشوب بمانی جایی که چیزی نیست، نه مجازاتی نه دردی، نه عدالت نه بی‌عدالتی، نه گذشته نه آینده، نه امید نه ناامیدی. فراموش کردن نام مادرت مساله بزرگی است. مثل فراموش کردن اصل‌ت است.  


روز الی ویزل

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۹۵

مادران سرزمین




جایی، در راه خانه ترکیبی از رنج، ترس و انزجاری که در صورتش دیده بودم به سراغم آمد. چرا؟ از بدن از شکل افتاده معلم تا بدنِ کنترل‌نشده ملینا دوباره یادم‌ آمد. بی‌هیچ دلیلی به دقت به بدن زنها در خیابان نگاه کردم. ناگهان به نظرم آمد که تا به‌حال دید بسته‌ای به زندگی داشتم، انگار تمرکزم فقط بر خودمان دخترها بود، آدا، جیلولا، کارمِلا، ماریسا، پینوچا، لی‌ْلا، خودم و همکلاسی‌هایم اما هیچ‌وقت به بدن ملینا، جوزِپینا پلوسو، نونزیا چرولو، ماریا کراچی اهمیتی نداده بودم. بدن تنها زنی که در آن با وسواس روز‌افزونی دقیق شده بودم، بدن وارفته مادرم بود، تصویرش مرا تهدید می‌کرد، تحت فشار می‌گذاشت. هنوز هم می‌ترسم که یک‌باره خودش را بر من تحمیل کند. آن روز در عوض به وضوح مادران محله قدیمی را می‌دیدم. عصبی بودند. تسلیم شده بودند. ساکت بودند، با لب‌های بسته و شانه‌های خمیده یا بر سر بچه‌هایی که اذیت‌شان می‌کردند فریاد می‌کشیدند. نازک و قلمی با چشم‌ها و گونه‌های فرو رفته یا با پشت‌های پهن، زانوهای ورم‌کرده و سینه‌های سنگین کیسه‌های خریدشان را می‌کشیدند و بچه‌های کوچکی که به دامن‌های آن‌ها چنگ زده بودند و می‌خواستند بغل شوند. خدای من، این‌ها فقط ده و در نهایت بیست سال از من بزرگ‌تر بودند. با این حال آنگار که آن خاصیت زنانه‌ای که برای ما دخترها این‌قدر مهم بود و با لباس و آرایش بر آن تأکید می‌کردیم را از دست داده بودند. بدن‌های همسران، پدران و برادران‌شان آن‌ها را مصرف کرده بودند، بدن‌هایی که در نهایت به خاطر کار روزانه و پیری و مریضی شبیه‌شان شده بودند. کی این دگردیسی شروع شده بود؟ با کار خانه؟ با حاملگی؟ با کتک؟ 

قسمتی از رمان داستان نام جدید – کتاب دوم

نوشته النا فرانته

شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۵

و سپس هیچ‌کس نماند



در دنیایی زندگی می‌کردیم که در آن بچه‌ها و آدم بزرگ‌ها اغلب زخمی می‌شدند، خون از زخم‌های‌شان جاری می‌شد، چرک می‌کرد و گاهی اوقات می‌مردند. یکی از دخترهای خانم آسونتا که فروشنده میوه و سبزیجات بود پا روی میخ گذاشت و از کزاز مرد. کوچک‌ترین بچه خانم اسپانولا از خروسک مرد. یکی از فامیل‌های ما در سن بیست سالگی یک روز صبح رفت تا کمی خاک و خل بنایی را جابجا کند و همان شب له و لورده در حالی که خون از دهان و گوش‌هایش بیرون می‌ریخت مرد. پدرِ مادرم از یکی از سکوهای بنایی ساختمان افتاد و مرد. پدر آقای پلوسو یک دست نداشت، ماشین تراش‌کاری بی‌هوا دستش را گرفته بود. خواهرِ جوزپینا، همسر اقای پلوسا در بیست و دو سالگی از سل مرد. بزرگترین پسرِ دن آکیله را با این که هیچ وقت ندیده بودمش به یاد دارم، رفت جنگ و دو بار مرد: اول در اقیانوس اطلس غرق شد و بعد خوراک کوسه‌ها شد. کل خانواده ملکیوره با هم در زیر بمباران در حالی که به هم چسبیده بودند و از ترس فریاد می‌کشیدند مردند. خانم کلورینای پیر به جای هوا گاز استنشاق کرد و مرد. جیانینو که وقتی ما کلاس اول بودیم کلاس چهارم بود، یک روز سر راهش بمبی دید، به آن دست زد و مرد. لوییجینا که همبازی ما در زمین بازی بود و شاید هم نبود چون فقط اسمی از او به یاد دارم از تیفوس مرد. دنیای ما این‌گونه بود، پر از کلمه‌های کشنده: خروسک، کزاز، تیفوس، گاز، جنگ، ماشین تراش، خاک و خل، کار، بمباران، بمب، سل، واگیری. با این کلمه‌ها و آن سال‌ها ترس‌های زیادی را به یاد می‌آورم که تمام عمر همراهم بوده‌اند.


نوشته النا فرانته

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

چایی



آنا تیخانوونا زنی قدیمی بود. می‌گفتند تنها معلم اداره وقتی کسی دور و برش نباشد، هنوز چایی را از درون نعلبکی سرمی‌کشد. به هیچ عنوان چایی سبز را به عنوان چایی قبول نمی‌کرد و حتی از دم‌نوش‌های گیاهی که در اثر یک سری سو‌تفاهم «چایی» خوانده می‌شوند هم متنفر بود. در نظر او چایی باید به سیاهی قیر و به تلخی وجدانِ معصیت‌کار باشد. یا شاید هم برعکس، به سیاهی آن وجدان و به تلخی قیر.

قسمتی از کتاب نگهباننو
نوشته سرگی لوکیاننکو

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۵

روزمرگی

And I 
Will close my eagle eyes 
hang up my skin to dry (+


۱. افتتاحیه فیلم مادر جون هو بونگ بو نوعی انگار پایان فیلم است (+). مثل اینکه فیلم در مسیری دایره‌وار به اولش باز می‌گردد. مادر خسته‌ی تنها که تمام زمان فیلم را صرف این کرده که پسرش را از زندان نجات دهد، اول با این هدف که ثابت کند پسرش بیگناه است و بعد حتی برای آزادی پسرش دست به قتل بزند در عنوان بندی ابتدای فیلم بر روی چمن‌زاری ایستاده است. موسیقی‌ای روی تصویر شنیده می‌شود که انگار به گوش او هم می‌رسد چون کم‌کم شروع به رقص می‌کند. رقصی بی‌خیال با دستانی معلق در هوا که به هر سو می‌روند ولی ناگهان در میانه رقص می‌شکند، دستانش می‌افتند و حال گریه می‌گیرد. چند قدمی بر می‌دارد، باز به خودش مسلط می‌شود و دوباره از اول همراه با موسیقی می‌رقصد.

۲. روزمرگی مثل لباسی آدم را دربرمی‌گیرد، بعد کم‌کم شروع به نفوذ به درون پوست می‌کند و با سلول‌ها در هم می‌آمیزد. در نهایت تا جایی پیش می‌رود که حتی به خود DNA هم می‌رسد و آن را تغییر می‌دهد. جهش و با حتی evolution به آن مفهوم مرسوم ژنتیک به حساب نمی‌اید بلکه فقط آدم را سازگار می‌کند، به قول خارجی‌ها accustomed به زندگی می‌کند. موضوعات مورد علاقه را تغییر می‌دهد و حوصله فعالیت‌های قدیمی را کم می‌کند. خنده‌ها و شادی‌هایش منعطف به جزئیات کوچک هر روزه می‌شود و دردسرهایش تبدیل به برنامه‌ریزی برای آینده. حتی شاید مثل مرد عنکبوتی ۳، احساس قدرت کند، سیاهی وجودش را بگیرد و همه چیز را فراموش کند. اما گاهی اوقات وسط این خنده‌های کوچک و شادی به خاطر جزئیات ناگهان آن خود قبلی بیرون می‌زند و مثل همان تصویر مادر رقصان چیزها در هم می‌شکند و آدم به خودش می‌آید که اینجا چه خبر است. اما روزمرگی همچون روح خبیثی که آدم را تسخیر کرده باشد دوباره کنترل را به دست می‌گیرد، آن موضوع خوشایند را جلوی چشم می‌آورد و دوباره خنده‌ها و رقص از سر گرفته می‌شود. نه اینکه شادی از سر جزئیات زندگی به خودی خود چیز بدی باشد، بلکه این تن دادم به فقط این گونه شادی است که دردناک است. حتی مشابه گیلتی پلژر هم نیست؛ نوعی زندگی زایل شده است.

۳. این نبردی‌ست که این روزها دائما در من جریان است و حتی وقتی که تمام شود، اگر تمام شود هم فکر نکنم به راحتی بتوانم سرم را بالا بگیرم و دوباره به زندگی سابق برگردم. به قول پل آستر در کتاب سانست پارک "وقتی که نبرد تمام می‌شود سربازها دیگر پیر شده‌اند، آدم‌های ساکتی که دیگر راجع به نبردهایی که جنگیده‌اند صحبت نخواهند کرد."

دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۵

Some fights just get you bloody



شاید باید یکسره به آخر هفت رفت، آنجایی که سامرست و میلز، جان دو را دست بسته به سمت مکانی می‌برند که قرار است جسد دو قربانی باقی‌مانده را نشان بدهد. هر سه سوار ماشین‌ هستند. بین دو پلیس و قاتل زنجیره‌ای نرده‌های فلزی معمول ماشین‌های پلیس آمریکایی قرار گرفته. نرده‌هایی که قرار است محکوم را از همان اول در قالب زندان قرار دهد. اما در فضای بسته ماشین، با آن نرده‌هایی که وسط ماشین قرار داده شده، سوال اصلی این است که زندانی واقعی کیست. فیلمبرداری خنجی دائم نقطه دیدش را تغییر می‌دهد و از نمایی به نمای معکوس تغییر می‌کند و هر بار یکی را پشت میله‌ها قرار می‌دهد. از دید جان دو، این پلیس‌ها هستند که در قید و بند افکار خود و ملزومات اجتماعی اسیرند، خودش که سال‌هاست آزاد است و حالا در پی آزاد کردن دیگران است. طبعا اما از نظر میلز جان دو دیوانه‌ایست که زیادی دچار توهم شده و باید زندانی شود. همین طور مشغول بحث است تا بلکه بتواند با منطق سر راست خود جان دو را قانع کند. سامرست اما به آرامی مشغول رانندگی‌ست. در این که جان دو باید به مجازات اعمالش برسد شکی ندارد، ولی نمی‌تواند او را تحسین نکند. برای همین در میان همه آن بحث‌های پرشور میلز، سامرست فقط یک سوال دارد: «چطور ممکن است آدمی که برای نجات اجتماع دست به قتل می‌زند از شکنجه کردن و کشتن آدم‌ها لذت ببرد؟»

به نظر سامرست تنها راه زنده ماندن در این جامعه وحشی بی‌تفاوتی است. بی‌تفاوتی را باید یاد گرفت. آدمی که خوابیده باشد را می‌شود بیدار کرد ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد را به سختی می‌شود بیدار کرد. جان دو هم این را فهمیده است و برای همین می‌گوید «دیگر نمی‌شود روی شانه کسی زد تا توجه‌اش را جلب کنی، حتما باید با پتک بزنی تا حواس آدم‌ها به سمت تو جلب شود». اما در برابرش میلر نشسته، پلیسی که ریشه‌اش به کاراگاهای معروف نوار می‌رسد. خسته و با لباس‌ و ظاهری به هم ریخته. هدفش برقراری نظام جامعه به هر قیمتی است تا یک بار دیگر ثابت کند که قهرمان است. قهرمانی که برای هیچ‌کس غیر از خودش شاید اهمیتی نداشته باشد ولی برای این کار خودش را بالاتر از قانون می‌بیند. برای همین پیچیدگی مساله‌ای که پیش رویش هست را درک نمی‌کند. ترس و اضطراب عمیقی که قاتلی زنجیره‌ای در جامعه ایجاد می‌کند را ندیده می‌گیرد و فقط به پیدا کردن و مجازات قاتل فکر می‌کند. الکل نمی‌خورد که لذتش را ببرد، فقط آبجو می‌خورد که زمان بگذرد و کمی سرش سبک شود. اما همکارش در لحظاتی که در حال بررسی شواهد هستند هم آبجو نمی‌خورد. برای او این کار در حکم تفریح است. دلیلی تا بتواند زندگی را تحمل کند و ادامه دهد. برای همین هم لذتش را نیمه کاره رها نمی‌کند. به جای آبجو از میلز طلبِ شراب می‌کند و از اومی‌خواهد که اجازه دهد تنها به خاطر ارضای کنجکاوی‌اش هم که شده این پرونده را تا انتها دنبال کند. جان دو فقط برای او فقط یک قاتل معمولی نیست که نهایتش دستگیری و مجازات باشد، بلکه دریچه‌ای به دنیایی جدید است. برای جنگجوی کهنه‌کاری مثل سامرست، که انگار شکست واقعی را از روزگار را خیلی قبل‌تر خورده و حالا گوشه‌ایی برای خودش نشسته تا هر چه زودتر این چند روز آخر کار هم بگذرد و بتواند در زندگی کوچک و جمع و جور خود مچاله شود تا مجبور نباشد هر بار که به زمین مبارزه‌ای می‌رسد از خیرش بگذرد و با خودش تکرار کند که من قبل‌ترها خیلی قبل‌تر شکست بزرگ‌تری خورده‌ام، اینها دیگر فایده‌ای ندارد، این مبارزات فقط آدم را بیشتر زخم می‌زنند، جان دو در حکم راه فرار است. یافتن راه جدیدی برای زندگی از طریق سرک کشیدن. برای همین هم وقتی که خانه جان دو را پیدا می‌کنند و میلز در به در به دنبال شواهد و اثر انگشت است، سامرست سر فرصت در اتاق مطالعه‌ی کوچک و جمع و جور جان دو نشسته و یادداشت‌های روزانه‌اش را می‌خواند. دنبال راه جدیدی برای زندگی است. 




اما نکته همان چیزی است که ریچارد دایر در کتاب «هفت» مجموعه BFI به آن اشاره می‌کند که «فیلم به شکل راسخی بیانگر این نکته‌است که کار دنیا از نجات و صلاح گذشته‌است.» جامعه همه را به سمت نابودی می‌برد. جان دو و میلر که دو سر طیف قرار گرفته‌اند و تکلیف‌شان مشخص است. این میان فقط سامرست می‌ماند و تریسی همسر بی‌گناه میلر. شاید آخرین امید سامرست برای رهایی از این منجلاب شهری فکر کردن به جان دو و هدفش است. که در این میان هنوز آدم‌هایی وجود دارند که بی‌توجه نیستند. ولی جان دو هم در حلقه خودش گیرکرده است. این‌قدر در تنهایی برای خودش فرضیه بافته که مثل قطب نمای حق یابی شده که همیشه به طرف او می‌چرخد. اما سوال سامرست همین جاست که مشکل ماجرا را نشان می‌دهد، که تو فقط این قتل‌ها را برای هدفی والا انجام ندادی، تو خودت هم از تک‌تک آنها لذت می‌بردی، به آن‌ها افتخار می‌کردی. و همین می‌شود تیر خلاصی برای سامرست که تلاش کند این بار واقعا خودش را به خواب بزند. شاید چند سال بعدتر در داستان در گوشه تختی رو به پنجره بنشیند و واقعا تیری در سرش خالی کند. شاید هم مثل انتهای رهایی از شاوشنک طنابی به گردن خودش بیاندازد و این بار خودش را واقعا بکشد.

در این میان حساب تریسی اما جداست. تریسی در این وسط بی‌گناه ماجراست و دقیقا به همین دلیل می‌میرد. این ایدئولوژی اصلی فیلم‌های فینچر است که در این دنیای پر از خشونت جایی برای آدم‌های بی‌گناه نیست. نماد بارزش را شاید باید در فیلم قبلی فینچر، بیگانه ۳ و حتی قبل‌تر از آن در قسمت پیشین مجموعه بیگانه یعنی بیگانگان جیمز کامرون دید. کامرون هم مثل هر کدام دیگر از بزرگان هالیوود در دوره جدید مهم‌ترین هدف فیلم‌هایش نجات است. از نجات جان یک نسل (اواتار) تا نجات یک ادم برای حفظ آینده (ترمیناتور ۱ و ۲) و حتی نجات کودکی تنها در یک ایستگاه فضایی متروکه از میان صدها بیگانه مهاجم (بیگانگان). اما همین کودک بی‌گناه که مظهر حیات است و تمام هم و غم سروان ریپلی در طول فیلم به حفظ جان او مربوط است هم در نهایت هم به همراه سفینه‌ای کوچکی به همراه او ایستگاه فضایی را ترک می‌کند. کامرون به هدف اصلی خود دست یافته و داستان را همین جا به پایان می‌رساند (می‌شود خیلی بیشتر از این راجع به شعارزدگی کامرون و به طبع آن بیشتر از این صحبت کرد ولی جایش اینجا نیست). اما دقیقا فینچر از همین جا داستانش را شروع می‌کند. دخترک بی‌گناه داستان در همان تیتراژ آغازین فیلم طعمه بیگانه می‌شود و می‌میرد و تمام زحمات کامرون و امید و آرزوهای هالیوودی‌اش برای نجات نسل بشر در چشم به هم‌زدنی پوچ می‌شود. سفینه دچار مشکل می‌شود در سیاره‌ای دورافتاده سقوط می‌کند که از قرار معلوم چیزی شبیه زندان است. جامعه‌ی سرد و خشنی که به ابتدایی‌ترین اصول اولیه زندگی کاهیده شده‌اند و برای دفاع حتی چیزی بجز چاقو ندارند. همین طرز فکر است که از بیگانه ۳ تا هفت نفوذ می‌کند و جان تریسی بیگناه را در میان داستان می‌گیرد. در نهایت همه محتوم به فنا هستند

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴

انتظار



یکی از غم‌انگیزترین روزهای زندگی من وقتی بود که مادرم گفت سوپرمن وجود نداره. من عاشق کتاب‌های کمیک بودم وهمیشه می‌خوندم‌شان. دوستشان داشتم برای این که حتی در عمق بدبختی هم با خودت فکر می‌کردی «اون می‌اد، من فقط نمی‌دونم کی ولی اون همیشه می‌اد و همیشه همه آدم‌های خوب رو نجات می‌ده و آن‌ها هیچ‌وقت آخرش...». نمی‌دونم شاید کلاس چهارم و یا پنجم بودم. داشتم کتاب می‌خوندم و همین‌طوری به مادرم گفتم «می‌ٔدونی مامان، به نظرت سوپرمن اون بالاست؟» 

مادرم گفت: «سوپرمن واقعی نیست.»

من با یه حالی گفتم «نیست؟ منظورت چیه»

«نه، اون که واقعی نیست.»

فکر کرد مثل وقتی که فهمیدم بابا نوئل واقعی نیست گریه می‌کنم ولی من گریه می‌کردم چون کسی دیگه اون‌قدر قدرت نداشت که برای نجات ما بیاد.



در انتظار سوپرمن - دیویس گوگنهایم (۲۰۱۰)