دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۵

Some fights just get you bloody



شاید باید یکسره به آخر هفت رفت، آنجایی که سامرست و میلز، جان دو را دست بسته به سمت مکانی می‌برند که قرار است جسد دو قربانی باقی‌مانده را نشان بدهد. هر سه سوار ماشین‌ هستند. بین دو پلیس و قاتل زنجیره‌ای نرده‌های فلزی معمول ماشین‌های پلیس آمریکایی قرار گرفته. نرده‌هایی که قرار است محکوم را از همان اول در قالب زندان قرار دهد. اما در فضای بسته ماشین، با آن نرده‌هایی که وسط ماشین قرار داده شده، سوال اصلی این است که زندانی واقعی کیست. فیلمبرداری خنجی دائم نقطه دیدش را تغییر می‌دهد و از نمایی به نمای معکوس تغییر می‌کند و هر بار یکی را پشت میله‌ها قرار می‌دهد. از دید جان دو، این پلیس‌ها هستند که در قید و بند افکار خود و ملزومات اجتماعی اسیرند، خودش که سال‌هاست آزاد است و حالا در پی آزاد کردن دیگران است. طبعا اما از نظر میلز جان دو دیوانه‌ایست که زیادی دچار توهم شده و باید زندانی شود. همین طور مشغول بحث است تا بلکه بتواند با منطق سر راست خود جان دو را قانع کند. سامرست اما به آرامی مشغول رانندگی‌ست. در این که جان دو باید به مجازات اعمالش برسد شکی ندارد، ولی نمی‌تواند او را تحسین نکند. برای همین در میان همه آن بحث‌های پرشور میلز، سامرست فقط یک سوال دارد: «چطور ممکن است آدمی که برای نجات اجتماع دست به قتل می‌زند از شکنجه کردن و کشتن آدم‌ها لذت ببرد؟»

به نظر سامرست تنها راه زنده ماندن در این جامعه وحشی بی‌تفاوتی است. بی‌تفاوتی را باید یاد گرفت. آدمی که خوابیده باشد را می‌شود بیدار کرد ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد را به سختی می‌شود بیدار کرد. جان دو هم این را فهمیده است و برای همین می‌گوید «دیگر نمی‌شود روی شانه کسی زد تا توجه‌اش را جلب کنی، حتما باید با پتک بزنی تا حواس آدم‌ها به سمت تو جلب شود». اما در برابرش میلر نشسته، پلیسی که ریشه‌اش به کاراگاهای معروف نوار می‌رسد. خسته و با لباس‌ و ظاهری به هم ریخته. هدفش برقراری نظام جامعه به هر قیمتی است تا یک بار دیگر ثابت کند که قهرمان است. قهرمانی که برای هیچ‌کس غیر از خودش شاید اهمیتی نداشته باشد ولی برای این کار خودش را بالاتر از قانون می‌بیند. برای همین پیچیدگی مساله‌ای که پیش رویش هست را درک نمی‌کند. ترس و اضطراب عمیقی که قاتلی زنجیره‌ای در جامعه ایجاد می‌کند را ندیده می‌گیرد و فقط به پیدا کردن و مجازات قاتل فکر می‌کند. الکل نمی‌خورد که لذتش را ببرد، فقط آبجو می‌خورد که زمان بگذرد و کمی سرش سبک شود. اما همکارش در لحظاتی که در حال بررسی شواهد هستند هم آبجو نمی‌خورد. برای او این کار در حکم تفریح است. دلیلی تا بتواند زندگی را تحمل کند و ادامه دهد. برای همین هم لذتش را نیمه کاره رها نمی‌کند. به جای آبجو از میلز طلبِ شراب می‌کند و از اومی‌خواهد که اجازه دهد تنها به خاطر ارضای کنجکاوی‌اش هم که شده این پرونده را تا انتها دنبال کند. جان دو فقط برای او فقط یک قاتل معمولی نیست که نهایتش دستگیری و مجازات باشد، بلکه دریچه‌ای به دنیایی جدید است. برای جنگجوی کهنه‌کاری مثل سامرست، که انگار شکست واقعی را از روزگار را خیلی قبل‌تر خورده و حالا گوشه‌ایی برای خودش نشسته تا هر چه زودتر این چند روز آخر کار هم بگذرد و بتواند در زندگی کوچک و جمع و جور خود مچاله شود تا مجبور نباشد هر بار که به زمین مبارزه‌ای می‌رسد از خیرش بگذرد و با خودش تکرار کند که من قبل‌ترها خیلی قبل‌تر شکست بزرگ‌تری خورده‌ام، اینها دیگر فایده‌ای ندارد، این مبارزات فقط آدم را بیشتر زخم می‌زنند، جان دو در حکم راه فرار است. یافتن راه جدیدی برای زندگی از طریق سرک کشیدن. برای همین هم وقتی که خانه جان دو را پیدا می‌کنند و میلز در به در به دنبال شواهد و اثر انگشت است، سامرست سر فرصت در اتاق مطالعه‌ی کوچک و جمع و جور جان دو نشسته و یادداشت‌های روزانه‌اش را می‌خواند. دنبال راه جدیدی برای زندگی است. 




اما نکته همان چیزی است که ریچارد دایر در کتاب «هفت» مجموعه BFI به آن اشاره می‌کند که «فیلم به شکل راسخی بیانگر این نکته‌است که کار دنیا از نجات و صلاح گذشته‌است.» جامعه همه را به سمت نابودی می‌برد. جان دو و میلر که دو سر طیف قرار گرفته‌اند و تکلیف‌شان مشخص است. این میان فقط سامرست می‌ماند و تریسی همسر بی‌گناه میلر. شاید آخرین امید سامرست برای رهایی از این منجلاب شهری فکر کردن به جان دو و هدفش است. که در این میان هنوز آدم‌هایی وجود دارند که بی‌توجه نیستند. ولی جان دو هم در حلقه خودش گیرکرده است. این‌قدر در تنهایی برای خودش فرضیه بافته که مثل قطب نمای حق یابی شده که همیشه به طرف او می‌چرخد. اما سوال سامرست همین جاست که مشکل ماجرا را نشان می‌دهد، که تو فقط این قتل‌ها را برای هدفی والا انجام ندادی، تو خودت هم از تک‌تک آنها لذت می‌بردی، به آن‌ها افتخار می‌کردی. و همین می‌شود تیر خلاصی برای سامرست که تلاش کند این بار واقعا خودش را به خواب بزند. شاید چند سال بعدتر در داستان در گوشه تختی رو به پنجره بنشیند و واقعا تیری در سرش خالی کند. شاید هم مثل انتهای رهایی از شاوشنک طنابی به گردن خودش بیاندازد و این بار خودش را واقعا بکشد.

در این میان حساب تریسی اما جداست. تریسی در این وسط بی‌گناه ماجراست و دقیقا به همین دلیل می‌میرد. این ایدئولوژی اصلی فیلم‌های فینچر است که در این دنیای پر از خشونت جایی برای آدم‌های بی‌گناه نیست. نماد بارزش را شاید باید در فیلم قبلی فینچر، بیگانه ۳ و حتی قبل‌تر از آن در قسمت پیشین مجموعه بیگانه یعنی بیگانگان جیمز کامرون دید. کامرون هم مثل هر کدام دیگر از بزرگان هالیوود در دوره جدید مهم‌ترین هدف فیلم‌هایش نجات است. از نجات جان یک نسل (اواتار) تا نجات یک ادم برای حفظ آینده (ترمیناتور ۱ و ۲) و حتی نجات کودکی تنها در یک ایستگاه فضایی متروکه از میان صدها بیگانه مهاجم (بیگانگان). اما همین کودک بی‌گناه که مظهر حیات است و تمام هم و غم سروان ریپلی در طول فیلم به حفظ جان او مربوط است هم در نهایت هم به همراه سفینه‌ای کوچکی به همراه او ایستگاه فضایی را ترک می‌کند. کامرون به هدف اصلی خود دست یافته و داستان را همین جا به پایان می‌رساند (می‌شود خیلی بیشتر از این راجع به شعارزدگی کامرون و به طبع آن بیشتر از این صحبت کرد ولی جایش اینجا نیست). اما دقیقا فینچر از همین جا داستانش را شروع می‌کند. دخترک بی‌گناه داستان در همان تیتراژ آغازین فیلم طعمه بیگانه می‌شود و می‌میرد و تمام زحمات کامرون و امید و آرزوهای هالیوودی‌اش برای نجات نسل بشر در چشم به هم‌زدنی پوچ می‌شود. سفینه دچار مشکل می‌شود در سیاره‌ای دورافتاده سقوط می‌کند که از قرار معلوم چیزی شبیه زندان است. جامعه‌ی سرد و خشنی که به ابتدایی‌ترین اصول اولیه زندگی کاهیده شده‌اند و برای دفاع حتی چیزی بجز چاقو ندارند. همین طرز فکر است که از بیگانه ۳ تا هفت نفوذ می‌کند و جان تریسی بیگناه را در میان داستان می‌گیرد. در نهایت همه محتوم به فنا هستند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر