جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۹۴

رود راوی


«تکرار می‌کنم. اگر پرنده‌ها تا امروز زنده مانده‌اند و خاطره تو را زنده نگه داشته اند، به خاطر این بوده است که همسرم اینجا بوده. برای همین است خانم، که می‌خواهم این قناری‌ها در مرگ به دنبال همسرم بروند. زنده نگه داشتن خاطرات تو تنها کاری نبوده که همسرم برای من می‌کرد. اصلا من چطور می‌توانستم زنی مثل تو را دوست بدارم؟ به این خاطر نبود که همسرم کنار من می‌ماند؟ زنم کاری می‌کرد که همه رنج زندگی را فراموش کنم. او از دیدن نیمه دیگر زندگی من سر‌باز می‌زد. اگر غیر از این بود، دور و بر زنی مثل تو، حتما باید صورتم را برمی گرداندم یا سرم را پایین می‌انداختم.
خانم، لطفا اجازه دهید که این قناری‌ها را بکشم و آن‌ها در قبر همسرم دفن کنم.»(داستان کوتاه قناری‌ها نوشته کاواباتا یاسوناری)



ریور، استیوی و کل خانواده‌اش، رییس‌شان کریسی و خانواده‌اش حتی رییس او و نامزد روانکاوش شبکه‌ایی را تشکیل داده‌اند که ریشه‌اش بر مجموعه‌ای ازدروغ‌هاست. دروغ‌هایی که سهم بزرگی از آن را نه دروغ‌های روزمره‌ای که به دیگران می‌گوییم بلکه دروغ به خود تشکیل می‌دهد. آدم‌هایی که به واسطه شغل و حرفه‌ای که دارند لابد باید آدم‌های خبره‌ای در حل معما و تشخیص حقیقت از دروغ باشند ولی انگار از همین رو آدم‌های زرنگ‌تری در پنهان کردن اسرار شده‌اند. و اینقدر سال‌هاست خود واقعی‌شان را پنهان کرده‌اند که خودشان هم اسرارشان را از یاد برده‌اند و دروغ‌های‌شان تبدیل به واقعیات روزمره زندگی‌شان شده‌است. همه این‌ها، همه این بی‌ثباتی‌ها و عدم‌تعادل‌‌ها، همه این ساختار شکننده مثل هر نمونه دیگری آماده یک ضربه است. ضربه‌ای که لابد قرار است مثل دومینو تکه‌های پازل را یکی بعد از دیگری سرنگون می‌کند و کل ساختار را در هم فرو بریزد.
اما ریور و همکارانش دژ‌های‌شان را محکم‌تر از این‌ها استوار کرده‌اند و سپرهای‌شان را خیلی سفت بسته‌اند. تا جایی که ضربه‌ای به مهمی ‌ مرگ استیوی هم نمی‌تواند آنها را به این راحتی از پای درآورد. این عدم حضور استیوی نیست که پاشنه آشیل ماجراست بلکه این چرایی عدم وجود اوست که هرج و مرج ایجاد می‌کند. این سوال که «چه کسی استیوی را کشته؟» هربار تکرار می‌شود و وصل می‌شود به سوال دیگری که اصلا استیوی، همکار دیرینه ریور «واقعا چطور آدمی است؟» که آن هم ختم می‌شود به سوال‌های بنیادی دیگری راجع به دیگر افراد اداره پلیس که خودش سرچشمه آشوب و نیروی پیش‌برنده داستان است.
تا وقتی استیوی هست همه چیز انگار روبراه است. ریور عاشق‌ اوست ولی نیازی نمی‌بیند که این را ابراز کند یا حتی بیش از پیش به او نزدیک شود. نیازی نمی‌بیند که قسمت‌های پنهان شخصیت‌اش، ناراحتی عصبی و افسردگی‌هایش را از استیوی پنهان کند و همین به او این قدرت را می‌دهد تا کارآگاه پلیس خوبی باشد. اما وقتی استیوی جایش را به توهم استیوی و تصویر ذهنی ریور از او‌می‌دهد، دیگر چیزی مثل سابق نیست. هرچقدر هم که پلیس کهنه کار اصرار کند که همه چیز روبراه است و اوضاع حوب پیش می‌رود و حتی از تصویر مجازی استیوی کمک فکری بگیرد یا بخواهد جای خالی همکارش را با روان‌پزشک دل‌سوز پلیس عوض کند، اما دیگر هیچ‌ چیز به روال سابق نیست. هر سرنخ تازه‌ای از زندگی استیوی وصل می‌شود به تکه‌ای از وجود ریور و این خیال که چطور به خودش اجازه داده تا در حضور استیوی همه این چیزها را فراموش کند.
«اگر درکنار خودت احساس تنهایی می‌کنی پس در جمع خوبی نیستی». این چیزی است که ریور بر سر استیوی فریاد می‌زند، ظاهرا که ریور با خودش تنها نیست. هر بار که حسی در او جمع شده و غلیان کرده، برای خودش بُعد جدیدی پیدا کرده و ریور همچون روحی آن حس را درکالبد بدنی بی‌جان دمیده، موجودی خیالی خلق شده‌است. از آن پیرمردی که شلوارش را با بندشلوار بر روی پیراهن کثیف و مندرسش نگه داشته که نماد همه خشم و نفرت اوست، تا استیوی که نماینده همه آن چیزی است که در زندگی برای او تجلی عشق است، تا آن دزد خردپا (رایلی) که برایش یادآور وجدان است و آن دخترک بی‌گناه که نماد خانواده است و شبیه همه آن آدم‌هایی که او باید برای نجات‌شان تلاش کند.




شاید برای همین است که ریور تنها نیست. همه اینها یکی بعد از دیگری، هر کدام به نوبت (هیچ‌وقت دو تصویر ذهنی ریور با هم در یک صحنه حاضر نمی‌شوند. هیچ‌وقت این موجودات خیالی با هم درگیر نمی‌شوند.) به سراغ ریور می‌آیند. اما این وجود تکه‌تکه در موقعیتی قرار گرفته که توانایی ادامه راه را ندارد. نه چون زیر ذره‌بین اداره پلیس برای تست روان‌کاوی‌ست، بلکه چون ترسیده، حسودی کرده و حس کرده که مورد خیانت واقع شده‌است. از طرفی دیگر روان‌شناس اداره مجبورش کرده بالاخره با ابعاد دیگرش، با همه آن چیزهایی که سال‌هاست آن زیر پنهان کرده کم‌کم روبرو شود. انگار که ریور هر کدام از این آدم‌ها را ساخته است تا دیگر مجبور نباشد تا با آن قسمت‌های وجودش روبرو شود. ولی این روح‌ پاره‌پاره دیگر نمی‌تواند مساله‌ایرا که پیش رو دارد حل کند. معمای مرگ استیوی برای او خیلی بزرگ‌تر از یک پرونده جنایی است.
ریور ترسیده، از همان کودکی که مادرش او را پیش مادربزرگ‌ش رها کرده و رفته از تنهایی و از تنهاماندگی ترسیده‌است. چرا باید وارد رابطه‌ای شد که آخرش آدم در آن تنها می‌ماند؟ ریور نفرت‌ش را همچون زرهی به تن کرده و از آن در قالب پیرمرد محافظت می‌کند. برای همین هم هست که استیوی نه آن موقع که زنده بود و نه بعدتر که در قالب تصویر تخیلی فرو رفت هیچ وقت نتوانست بیشتر از حدی به ریور نزدیک شود.

آدم‌های خیالی ریور را نمی‌شود شبیه جان‌پیچ‌های وولدمورت در هری پاتر تصور کرد. آن جان‌پیچ‌ها برای آن طراحی شده‌اند که جانِ لرد سیاه را پر دوام کنند. در فاینال فانتزی جنگجوی خسته‌ای هست به نام کلاود که همچون کابویی تنها سوار بر موتور در بیابان‌های آن فضای پس از آخرالزمانی برای خودش مسافرت می‌کند و خودش را از دست دیگران مخفی می‌کند. در فضای فانتزی داستان، کلاود شمشیر پهن بزرگی دارد که به نوعی مشخصه اوست ولی در کنار آن ۵ شمشیر مختلف دیگر هم دارد که هرکدام را در نبردهای گاه و بی‌گاهی که درگیر می‌شود به کار می‌گیرد. در یکی از قسمت‌های داستان روند نبرد تا جایی پیش می‌رود که برای پیروزی احتیاج به تمام شمیشیرهایش در آن واحد دارد. مبارزه او را تا سر حد توانایی‌هایش تحریک می‌کند و در آنی تمام آن شمشیرهای کوچک و بزرگ با شکل‌های مختلف‌شان همچون پازلی در کنار هم قرار می‌گیرند، در هم قفل می‌شوند و یک شمشیر واحد شکل می‌دهند. انگار هر کدام از آن شمشیرهای مختلف جزئی از وجود صاحب‌شان باشند و تا در کنار هم قرار نگیرند آدم آماده مبارزه نمی‌شود و یا شاید نمی‌خواهد که آماده باشد. ارواحِ ریور همچون شمشیرهای تکه‌تکه کلاود طوری شکل گرفته‌اند تا مشکلات را در خود حل و از فکر و خیال ریور دور کنند تا او هیچ‌وقت مجبور نباشد با واقعیت تلخ و تاریک وتنهایش روبرو شود. جان‌پیچ‌ها تکه‌تکه شده‌اند تا جان صاحب‌شان را افرایش دهند، اما خیالات ریور همچون یک فرایند دفاعی برای کم‌کردن ساخته شده‌اند.


اما مرگ استیوی همه این ظاهرهای دروغی را در هم‌ شکسته و ریور را مجبور کرده با خود واقعی‌اش روبرو شود. هرکدام از آن آدم‌ها را بپذیرد و باز به درون خودش راه‌شان دهد. برای همین وقتی در ابتدای سریال، استیوی به ریور پیشنهاد می‌دهد که یک هفته به سفر در جزیره ایبیزا برای استراحت کامل بروند، ریور مدعی می‌شود که در یک هفته حوصله‌شان سر خواهد رفت و حتی حاضر نیست اهنگ «ایلاو تو لاوِ» تینا چارلز را با استیوی همراهی کند. این فکر که حتی وقتی استیوی روی زمین در حال مرگ بود هم نتوانسته بود او را در آغوش بگیرد، او را رها نمی‌کند. برای همین در پایان ماجرا وقتی دوباره به همه این‌ها یکی یکی برمی‌گردیم، دخترک جوان او را آماده و رایلی او را به رستوران چینی محل قرار با استیوی راهنمایی می‌کند. راجع به سفر یک هفته‌ای به جزیره با هم بحث می‌کنند و بالاخره در خیابان به همراه استیوی با آهنگ می‌رقصد. ولی درست در زمانی که می‌خواهد استیوی را ببوسد و بگوید که دوستش دارد، نمایش تمام می‌شود و موقع بازگشت به دنیای واقعی است. حالا حداقل این امید هست که آدمی جدید متولد شده باشد.

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۴

راز جهان در آن چیزی است که آشکار است،نه آنچه به چشم نمی آید

۱. در ادبیات ژاپن کهن مرسوم بود که شعرهای ارزشمندی را که در سالیان قبل گفته شده بود انتخاب می‌کردند و تلاش می‌کردند با تغییر یکی از مصرع‌ها معنای دوباره‌ای به شعر بدهند یا انتقال معنای آن را بهبود دهند. مثلا نمونه‌های متعددی از مانی‌یوشو با همان کتاب شعر سنتی ژاپن بعدترها در کوکین‌شو یا شین‌کوکین‌شو یا حتی سال‌ها بعدتر با کمی تغییر باز نشر شدند. یکی از این نمونه‌ها این هایکو از دوره هه‌یان است:

برف نازک،
ماهی سفید،
انگشتی سفیدی.

سال‌ها بعد در دسامبر ۱۶۸۴ ماتسوئو باشو شاعر بزرگ دوره گنروکو در حال گذر از منطقه ایسه، هایکوی مذکور را این‌گونه تغییر داد،

در سپیده سحر،
ماهی سفید،
انگشتی سفیدی.

واضح است که در هر دو نمونه هایکو درمورد سپیدی است. برف نازک و سپیده سحر هر دو زود‌گذرند و دوامی ندارند. سپیدی از هر دو سر می‌زند و به زودی ناپدید می‌شود  و در نهایت با عمر کوتاه و زیبای ماهی سفیدی که احتمالا بیرون از آب بروی برف‌ها قرار گرفته در هم می‌آمیزد. در شعر اول اما افتتاحیه ماجرا از طریق برف نازک رخ می‌دهد و در ادامه ماهی سفیدِ نبمه‌شفاف بر روی برف‌های زمستان به شکل انعکاس لایه ضخیمی از سفیدی دیده می‌شود. در شعر باشو اما سفیدی را سپیده سحر تامین می‌کند: زمان به جای ماده. برف نازک سپیدی ماهی را منحرف می‌کند اما سپیدی سحرانگیز سحر بر ماهی سفید به اعجاز و به سرعت وارد دنیای هایکو می‌شود. هدف همین است رسیدن به زیبایی با حداقل حرکت. 



۲. نه فقط در دنیای در هم تنیده امروز که حتی در گذشته‌ها هم روش‌های پیچیده و نیمه پنهانی برای دست‌یابی به مقصود در بیشتر جوامع مورد تشویق قرار می‌گرفته و مایه تفاخر بوده. اما مساله این است که در این روزگار جدید در لابلای این هم فشردگی و سیل عظیم رد و بدل اطلاعات نه فقط چیز عجیبی نیست که انسان هدفش را گم کند و دیگر آن را نبیند و قسمتی از مسیر پیچیده‌اش را به عنوان هدف انتخاب کند، بلکه حتی محتمل است که در لابه‌لای آن همه پنهان کاری کاملا فراموش کند که از کجا آمده و در نهایت خودش را تنها در میانه مسیر پیچیده‌ای که نه آغازش معلوم است و نه مشخص است که در آینده قرار است به کجا برسد، پیدا‌ کند.
حتی هدفی مثل عشق که آدمیزاد دائم در جستجوی آن است و سال‌های سال ادبیات داستانی در همه جای این کره زمین آدم‌ها را تشویق به پی‌گرفتن آن تا آخر عمر کرده‌اند، می‌تواند به راحتی گم شود و آدم را با خیالش و توهم آینده‌ای که در انتطارش است جایی در میانه راه تنها بگذارد. در این زمانه پر آمد و شد، در دنیایی که میزان خودفریبی روز به روز در حال افزایش است آدم‌‌ها ایده‌ها و کارهای‌شان را در هزار لایه مختلف از توجیه پنهان می‌کنند تا نه‌تنها با دنیا بلکه با خودشان هم روراست نباشند، جای خالی آن سادگی از دست رفته هر روز بیش‌تر احساس می‌شود. زیبایی ماهی سفید در سپیدی سحر دو چندان می‌شود در لابلای آن همه سفیدی و سادگی. 




پ.ن.: برای اطلاعات بیشتر در مور این جایگزینی‌ها در ادبیات ژاپن و به‌خصوص در کارهای باشو می‌توانید این‌جا را ببینید (+)

پ.پ.ن.: عنوان جمله‌ایست از اسکار وایلد

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

سیمای زنی در میان جمع



با همه فراوانی و اهمیتی که مساله طلاق در یکی دو دهه اخیر زندگی در ایران داشته ولی کمتر رسانه‌ای چه در مقیاس همگانی و چه در محیط‌های کوچک‌تر آن را به عنوان موضوع اصلی خود استقاده کرده است. تا سال‌های زیادی که مساله آن‌قدر تابو بود که همه چیز فقط پیرامون عواقب ماجرا خلاصه می‌شد و هیچ‌کس یا جرات پرداخت به خود موضوع را نداشت یا به آن اهمیتی نمی‌داد و همیشه سر و ته ماجرا با چند نما از راهروی تنگ دادگاه و قاضی که مدام فریاد می‌زند «نه، نه، خانم نمی‌شود» جمع می‌شد. در سال‌های اخیر شاید بهترین نمونه در باب مشکلات طلاق جدایی فرهادی بود که آن هم از جایی در میانه راه طلاق را به حال خود رها می‌کرد و موضوع دیگری را برمی‌گزید. طلاق اگرچه این روزها دیگر تابو نیست و آمارش دیگر به راحتی قابل دسترسی است ولی نامش همچنان به مثابه یک اسم رمز می‌ماند که تا به میان می‌آید بیشتر آدم‌ها سری به نشانه تاسف تکان می‌دهند و رد می‌شوند. بعضی‌ها از سر مشکلات خود ماجرا، بعضی‌ها هم افسوس عواقب آن را می‌خورند.
ولی در کشوری کمی‌آن طرف‌تر، در جایی که مذهب‌ش با کمی دنگ و فنگ‌، بیشتر از هر چیز شبیه‌‌تر به اسلام است، رونیت و شولمی الکابتز آن‌چنان تصویری از ماجرای طلاق در دادگاهی یهودی اسراییل ارائه می‌دهند که آن‌قدر واقعی و نزدیک است که می‌شود با هر لحظه‌اش زندگی کرد. برای نشان دادن وحشت و هراسی که نه در پله‌های تو در تو و شلوغ دادگاه بلکه در منظره آدم‌های بی‌صدایی که در اتاق انتظار خاکستری رنگ منتظرند تا نوبت‌شان برسد و وارد اتاق ساده دیگری بشوند تا سه خاخام حکم‌شان را ارائه دهند، ارائه می‌شود. فضای سردی که تحمل ساعتی هم د رآنجا دردآورد است چه برسد به این‌که ماجرا نزدیک به یک دهه ادامه داشته باشد. ماجرایی که این‌قدر طولانی شده که هر کدام از طرفین و حتی وکلای‌شان هی به طور دائم می‌شکنند و خرد می‌شوند و دوباره سر پا می‌ایستند تا بالاخره همه چیز تمام شود در حالی‌که مشکل اصلی جای دیگریست. سیستمی که بر اساس آن همه چیز را طراحی کرده‌اند، دیگر جواب‌گو نیست. دستگاه قضایی که این قدر همه چیز را کش می‌دهد تا آدم‌ها خودشان ماجرا را فراموش کند. مگر این‌که کسی مثل ویوین امسالم آن‌قدر ادامه بدهد، یک دهه صبر کند، خون دل بخورد، حرف و کنایه بشنود تا حق اولیه انسانی‌اش را پس بگیرد. حقی که حتی آخر سر برای یک زن مطلقه در جامعه یهودی اسراییل آن‌چنان عاقبت خوشی هم ندارد. ولی رونیت با تلاشی خستگی‌ناپذیر، بدون آنکه ماجرا از آنچه هست بزرگ‌تر نشان دهد یا دنیای داستان را بی‌جهت گسترش دهد، همه چیز را فقط به همان اتاق کوچک دادگاه و سالن انتظار تنگش محدود می‌کند و آن‌چنان داستانی از مشکلات اولیه انسانی ارائه می‌دهد که سال‌ها می‌شود مورد ارجاع قرار بگیرد. چهره زنی میان سال را به تصویر در می‌آورد که حتی در ساکت‌ترین و ساده‌ترین لحظاتش می‌شود در دنیایش غرق شد و بار اندوهش را چشید.

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۴

زشتی در برابر زشتی



با حال گرفته‌ایی شروع به نوشتن این ستون کردم. کریسمس است؛ چیزی در هوا است، ایده‌ای انگار، و همه این زشتی‌های اطراف من، همه این فیلم‌های زشت! از میان پنجره می توانم زندان زنان را ببینم.

با این حال باید بنویسم.

می‌توانید بروید و از بی‌ذوقی شدیدِ ارفه سیاه رنج ببرید و زندگی خودتان را پر دردتر کنید. یا می‌توانید به اروماراما بروید و سفرنامه‌ای از چین به همراه بوهای فراوان ببینید. می‌توانید پرتقال بو کنید، درخت کاج بو کنید، بندر را بو کنید. بعد از مجموع آن همه عصاره‌ی بو خارج می‌شوید دل‌تان هوای تازه می‌خواهد؛ یا با عجله می‌روید و سر تان را می‌شویید و لباس‌های‌تان را به اتوشویی می‌برید. هنوز اما همه این‌ها تفریح است: برای آن پول می‌دهید. اما اگر توزیع‌کننده به فیلم توضیحات ضدِ چینی اضافه نمی‌کرد تا آن را تبدیل به یک نمونه تبلیغاتی ضدِ چینی بکند، از همه این‌ها چیزی به جز خاطره یک شوخی باقی نمی‌ماند. که این چقدر زشت است، زشت است، زشت است و باهیچ بویی از بین نمی‌رود.

در ساحلِ کرامر و شرایط انسانی کوبایاشی بیشتر مستند هستند تا فیلم. اولی بیشتر یادآور پوچی نظامیان خودمان است؛ دومی یادآور قساوت ژاپنی‌ها در منچوری است و به همین دلیل هر دو فیلم موضوع‌شان را به خوبی نشان می‌دهند.

پس چرا من فکر کردم:

خب که چی؟ آیا ما همین حالا هم به اندازه کافی زشتی نداریم؟ و همین حالا هم این‌ چیزها را نمی‌دانیم؟ چرا باید همیشه به‌وسیله زشتی با زشتی، و حماقت با حماقت بجنگیم و بیشتر و بیشتر از آن نمایش دهیم؟ چرا چیز زیبایی نسازیم تا با زشتی مقابله کنیم؟ نه اینکه من دنبال راه فرار باشم (اگرچه هیچ اشکالی هم ندارد). رنه کلر در آزادی برای ما دنبال راه فرار نبود. چاپلین هم هیچ‌وقت نبود. هیچ شاعری هیچ‌وقت نیست. لاله‌ها، درخت‌های بید، لویی بروکس یا لک‌لک‌ها هم نیستند. اما آنها فقط با بودن شان با زشتی مقابله می‌کنند، با ساطع کردن زیبایی، صلح و حقیقت.

ناگهان از همه این‌ها خسته‌شدم، از همه این فیلم‌ها، فیلم‌های ملال‌آور، واقع‌گرا. می‌خواهم به واشنگتن اسکوئر بروم و درخت‌ها را نگاه کنم. حتی درخت‌های آویزان هم زندگی ساطع می‌کنند.


۲۳ دسامبر ۱۹۵۹
یوناس مکاس



پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۴

چه اتفاقی افتاد خانم سیمون؟



نسل‌های متعددی از انسان‌هایی که در حد فاصل جنگ داخلی و جنبش حقوق مدنی در جنوب آمریکا به دنیا آمده بودند همه بر این باور بودند که آن چیزی که  در رابطه میان سیاه‌ها و سفیدان برقرار است، اگرچه برده داری نیست ولی جریان طبیعی زندگی به گونه‌ایست که سفیدها برتری ذاتی دارند. برای هر دو طرف قضیه این چیزی طبیعی بود که نیازی به تغییر آن وجود نداشت. مستند چه اتفاقی افتاد خانم سیمون؟ زندگی سیمون را از فضایی شبیه به این آغاز می‌کند. جایی که تبعیض نژادی آن‌قدر طبیعی شده که وارد ناخودآگاه آدم‌ها گشته و دیگر کسی لزومی نمی‌بیند تا از آن صحبت کند. برای همین وقتی سیمون با جنبش حقوق مدنی در دهه شصت روبرو شد ناگهان تمام آن چیزهایی که سال‌ها در درونش ته‌نشین شده بود تعریفی جدید پیدا کرد و همه چیز شکل دیگری گرفت. ناگهان زندگی او از یک ستاره موسیقی به یک فعال سیاسی تغییر کرد و همین طور که در یکی از مصاحبه‌هایش نشان می‌دهد هم آدمی که فعال سیاسی باشد دیگر زندگی شادمانی ندارد ولی چطور می‌توانست خودش را تحمل کند اگر این چنین نمی‌کرد. موسیقی او ابزاری می‌شود برای چنگ زدن به روح آدم‌ها تا چیزی را در آن‌ها بیدار کند. دیگر به دنبال آن نیست که موسیقی با ملودی یا ترانه‌هایش مورد توجه قرار گیرند، همان‌طور که خودش هم می‌گوید او فقط به دنبال این است که آدم‌ها را پاره‌پاره کند، هر چه بیشتر پاره‌پاره کند تا راهی به آنها بیابد. ولی این دقیقا همان چیزی بود که بر سر خودش هم در تمام این سال‌ها آمده بود. پاره‌پاره شده، از همان بچگی از تعلیمات پیانو گرفته تا بزرگسالی و فعالیت‌های سیاسی هر بار شکسته و چند تکه شده بود ، تا آنجا که فیلم ما را به جایی می‌رساند که سرگشته و ساکن آپارتمان کثیف و کوچکی در پاریس، با روانی کاملا دو قطبی شده، روزگاری می‌گذراند که دیگر نه اثری از ان ستاره موسیقی دارد و نه از فعال سیاسی. 
تصویری که فیلم از سیمون هم می‌سازد چیز پاره‌پاره‌ایست، تصویر آدمی که به گفته خودش فقط چند باری به طور معدود فقط بر روی صحنه آزادی را به مفهوم مطلق آن تجربه کرده است. از یک طرف داستان دخترک تنهایی است که به خاطر تمرین‌های پیانو میان دوستان سیاهش جایی ندارد و به خاطر نژاد پرستی میان سفید‌ها. از طرف دیگر داستان خواننده جوان، فقیر و پرشوریست که میان محبوبیت، فروش فوق‌العاده آهنگ‌هایش و فعالیت‌های سیاسی‌اش گیرکرده و همه را در آن واحد می‌خواهد؛ و در نهایت به تصویر زن مسنی می‌رسد که دیگر آن‌چنان از زندگی راضی نیست ولی به زور قرص و دارو قسمت سرکش وجودش را خاموش کرده تا در این روزهای آخر آهنگ‌هایش را برای آخرین بار اجرا کند و آرامشی نیمه واقعی به دست آورد. وابستگی‌های تاریخی و تعریف نعل به نعل بسیاری از جزئیات تا حد زیادی دست و بال فیلم را بسته است ولی باز هم برای سفربه دنیای عجیب و پیچیده یکی از بهترین صداهای قرن گذشته روایت به یادماندنی است.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۴

پیش از این من همچون باد آزاد بودم



۱. سال ۲۰۰۹ دو سال قبل‌تر از آنکه ماریناآبرامویچ پروژه معروفش در موزه هنرهای معاصر نیویورک را اجراکند، پروژه کم سرو صداتری داشت با عنوان آشپزخانه. آشپزخانه ارجاعی بود به خاطرات کودکی آبرامویچ و زندگی که دیگر وجود ندارد. در پرده پنجم آشپزخانه ویدیویی بود به نام حمل شیر به طول ۱۲ دقیقه و چهل و سه ثانیه از آبرامویچ که با لباس تماما سیاه مرسوم آن پروژه در وسط آشپزخانه ایستاده است. در تمام مدت ۱۲ دقیقه و چهل و سه ثانیه ظرف شیری را در دست گرفته، از یک طرف مهرمادرانه‌ای دارد و خوشحال از نگه‌داشتن ظرف و از طرف دیگر طاقت و تحملش هر لحظه کمتر می‌شود و آرزوی رهایی کاسه شیر هر دقیقه بیشتر. انگار در هر لحظه حالش از شادی ابدی به ناراحتی بی‌پایان تغییر می‌کند و پیوسته این چرخه در تمام این ۱۲ دقیقه و چهل و سه ثانیه در حلقه تکرار است. هر لحظه مقداری از شیر در اثر لرزش دستش بیرون می‌ریزد و شادی ناشی از رهایی با ناراحتی از دست رفتن شیر در هم می‌آمیزد. 

۲. ریونوسکه آکوتاگاوا جایی در داستان کوتاه دماغ اشاره می‌کند که قلب انسان دو احساس متضاد را با هم  حمل می‌کند. آدم همواره با انسانی که از بدبختی رنج می‌برد احساس همدردی می‌کند. اما وقتی آن‌ها می‌توانند بر بدختی‌شان چیره شوند، ناامیدی خاصی بر آدم غلبه می‌کند و حتی ممکن است بخواهد آنها را دوباره به بدبختی‌شان بازگرداند و قبل از اینکه متوجه شود به آنجا رسیده است که احساس خصمانه‌ای (حتی نه به صورت فعالانه) نسبت به آنها در دلش پرورانده است. 


۳. در زندگی پرهیاهوی این روزها آدم فراموش می‌کند که نبرد اصلی کدام است. زندگی پر شده‌است از همین دوگانه‌ها. همین‌هایی که آدم را در آنی از درون پاره پاره می‌کند. ولی آنقدر جریان‌های فرعی فراوان است که نبرد اصلی فراموش می‌شود. آخر سر وقتی که مغاک به طور کامل جنگجوی خسته را در برگرفت و همین طور بی‌حرکت وسط زمین نشست، دیگر خسته از جنگ‌های فرعی بیرون و شکست خورده از درون است

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۴

اسیر شب

هیچ نمیشد فکرش را کرد که در آن میدان بزرگ ورونا، که بعد از کلی مشقت در پشت یک عالمه کوچه تنگ و تاریک و قدیمی پنهان شده بود و سه طرفش را ساختمانهای بلند با پنجرههای فراوان احاطه کرده بود و مجسمه سنگی فرشتهای با تاج فلزی در مرکزش ایستاده بود، ناگهان آن نغمه قدیمی سر و کلهاش دوباره پیدا شود. همین طور که در محاصره یک عالمه توریست به عکسهای توی دوربین نگاه میکردم ناگهان زیر لب شروع به زمزمه کردم 
دلم از تاریکیها خسته شده
همه درها به روم بسته شده
ولی زیر لب کفاف نمیداد، دلم آرام نمیگرفت. دلم صدای خودش را میخواست که همین طور مدام تکرار کند
جغد بارون خوردهای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
ماشین یک ربع آن طرفتر بود، ولی قبلش باید یه کاری انجام میدادیم. تا کمتر از یک ساعت توی اتوبان قرار میگرفتم و چهار ساعت جاده میماند و من و فرهاد که دائم تکرار کند
من اسیر سایههای شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمون
پا به پای سایهها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۴

انتقام غذایی است که باید آهسته سرو شود



در میان زنان نویسنده ژاپنی کمتر کسی به بی‌رحمی و خونسردی تائه‌کو تومیوکا روح خشن زندگی روزمره را تصویر کرده است. در همان معدود داستان‌های کوتاهی که از تومیوکا به انگلیسی ترجمه شده (+)، زندگی دخترک جوانی که تحمل دیدارهای ناخواسته پسرعمویش را ندارد (از دید یک سگ)، پیرزنی که خودش و هر دو بچه‌اش بی صبرانه منتظرند تا مرگ او را با خود ببرد و به این همه مشکلات در زندگی اش پایان دهد (مرگ عزیز)، مادری که در رابطه پرخاشگرانه-منفعلانه (Passive – Aggressive) بی‌پایانی با دخترش است (خاکسپاری زرافه) و شاید بهتر از همه در داستان زندگی اشراف‌زاده‌ای که آن‌چنان غرق زیبایی مراسم چای می‌شود که تمام ابعاد انسانی‌ش را از دست می‌دهد و صرف همان زیبایی او را تا ورای مرزهای حیوانیت سوق می‌دهد (یستریر)، آنچنان بی‌رحمانه داستان را روایت می‌شود که با اینکه در بیشتر آن‌ها هیچ اتفاق خاصی روی نمی‌دهد باز هم نفس در دهان خواننده‌اش حبس می‌شود و هر از چند گاهی داستان کتاب را از شدت فشار به گوشه‌ای پرت می‌کند.
یوکواوگاوا را می‌توان به عنوان دنباله روی معاصرتر کارهای تومیوکا در نظر گرفت. اوگاوا که یک نسل بعدتر از تومیوکا پا به عرصه حرفه‌ای گذاشته این بی‌رحمی و رو راستی تومیوکا را با ترفندهای داستانی به خوبی در هم می‌آمیزد و آنچنان بی‌وقفه و از هر سو هجوم می‌برد که خواننده متوجه نمی‌شود از کدام جهت مورد حمله واقع شده‌است. از همان دو داستان کوتاهی که در نیویورکر چاپ کرده بود هم می‌شود این ویژگی‌ها را تشخیص داد ولی بهترین نمایش آن مجموعه داستان انتقام،یا که همان‌طور که عنوان فرعی کتاب توضیح می‌دهد مجموعه ۱۱ داستان سیاه است. داستان‌هایی که شاید با سبک مرسوم داستان‌های خشن و جنایی آن‌چنان همراستا نباشند. حتی عنوان انتقام هم ممکن است برای کتاب تا حدی گمراه‌کننده باشد. داستان‌هایی که بعضی‌هاشان به همان سبک و سیاق تومیوکا به آرامی پیش می‌روند و تنها در آخر کارضربه سهمگینی به خواننده می‌زند. ولی همین داستان‌های ساده بعدها قطعات پازلی می‌شوند که آدم را در داستان‌های بعدی بیشتر درگیر می‌کنند. از کنار هیچ کدام از آدم‌های مجموعه نمی‌توان به سادگی گذشت، هر کدام در جایی که انتظارش را نداری در داستان دیگر دوباره سر بیرون می‌آورند و در نهایت این شبه را به‌وجود می‌آورند که واقعا چند نفر قهرمان اصلی در اینجاهستند و واقعا چه کسی در حال انتقام گرفتن است و قربانی انتقام کیست؟
نمونه معاصر این طور روایت در سینما را می‌توان درداستان‌های وحشی دیمین زیفرون و یا نشانگناه ژیان ژانگ‌که ژیا دید. اما هردوی آنها آن‌چنان درگیر ارتباط خشونت‌های روزمره با مشکلات سیاسی جامعه می‌شوند که جزئیات روایت را فراموش کرده‌اند و داستان‌های شان بعد از بار اول دیگر آن گیرایی سابق را ندارند. (در این بین داستان‌های وحشی شاید تا حدی بهتر عمل می‌کند و روحیه طنزآمیز و فانتزی‌وار ماجرا کمی فیلم را نجات می‌دهد ولی همچنان به همان راه می‌رود.) انتقام در چنین دام‌هایی اسیر نمی‌شود و خودش را از وابستگی به یک کشور و یا یک عده آدم خاص می‌رهاند. و داستان‌های کوتاه مجموعه انتقام نه تنها در خواندن‌های دوباره و چندباره تکراری نمی‌شوند بلکه در هر بار خواندن لایه‌های جدیدی از خود نشان می‌دهند و این پازلی که به طور کلی در حال شکل گرفتن است را کامل‌تر و دقیق‌تر می‌کنند. همچون تارهای نازکی در اطراف آدم به آرامی تنیده می‌شوند و در آخر سر چنان شبکه در هم تنیده‌ای از سیاهی‌ها می‌آفرینند که خواننده را میخکوب می‌کند‌.
شاید یکی از بهترین چیزها درباره کتاب را بشود با ارجاع به تکه‌ای از متن خودش ذکر کرد: "جملات چیز چشم‌گیری نبودند، همین‌طور شخصیت‌ها و پلات داستان، ولی یک جور جریان لیزی در زیر هر کدام از کلمات در جریان بود و من متوجه بودم که دلم می‌خواهدهمین طور مدام و مدام با اشتیاق به آن ادامه بدهم"

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

Empire


دغدغه عکس ثبت یک لحظه یا یک ثانیه در زمان است. فراوانی جزئیات که در گذر لحظات معمولاً مورد توجه ما قرار نمی‌گیرد، اینجا برای بررسی و نگاه موشکافانه‌ی بی شتاب ما نگه داشته شده. لحظه ایستاده و در چهارچوب ثابتی ثبت شده. ولی در فیلم مساله دقیقاً چیزی متفاوت است، برای فیلم‌ها مساله این است که چطور لحظه‌ای می‌گذرد و بدل به لحظه بعدی می‌شود. این دگردیسی را نمی‌توان در قالب یک قاب ثبت کرد بلکه فقط می‌شود آن را در میان قاب‌ها جا داد، از یک قاب به قابی دیگر. چنین حرکتی با جزئیات فضا کاری ندارد بلکه با جزئیات حرکت در زمان طرف است. (مایا درن، خلق بعد جدید در فیلم: زمان) مجموعه درخت‌های بانیان نزدیک خانه را با آن تنه‌‌های سترگ‌شان و برگ‌های انبوه همیشه سبزشان، نمی‌شود در روش‌های مرسوم عکاسی و یا فیلم جای داد. در هر ساعتی از شبانه روز، با عکس و زمانی که ناگهان در قاب حبس می‌شود، حرکت باد لای برگ‌های‌ همیشه سبزشان بی‌اثر می‌شود و فیلم زیبایی هر لحظه‌شان را از بین می‌برد. تصویر مسحور کننده وارهول مانندی، با آن کشیدگی‌های اعجاب انگیز که مفهوم زمان را در هم می‌شکند و تفسیر جدیدی خلق می‌کند شاید فقط بتواند تجربه‌ای مشابه جدید خلق کند و چیزی مثل این بدن‌های کهن‌سال را در قابی حبس کند.


پ.ن.: عنوان از اینجاست

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۳

زنده


ماه می سال پیش مجبور به عملی جراجی اضطراری بودم؛ چیز خاصی نبود، چند ساعتی طول کشید و بعد هم رفتم. آنچنان سریع همه چیز خاتمه پیدا کرد که چشم گیر بود: یک ماه بعد از تاریخ عمل ( با اینکه از پهلو تا پهلویم را شکافته بودند) دیگر حتی می توانستم برقصم. ناگهان متوجه شدم که با شگرفترین نوعی از حق شناسی از نیروی شگفت انگیزی برای تداوم زندگی لبریز شده ام. در همان لحظه ای که پر از شعف بودم می خواستم که به خیابان بروم و برای همه فریاد بزنم که مرگ حقیقت ندارد و آنها نباید که به آوای طبل مرگ گوش فرا دهند! که زندگی واقعی‌تر است! همیشه این را حس کرده‌بودم و به آن باور داشتم ولی هیچ‌وقت نمی‌دانستم که چقدر حق با من بوده‌ است. بعد از خودم پرسیدم خب چرا من از چنین چیزی در هنرم تمجید نم‌یکنم و ناگهان تصویری دیدم: سگی بسیار ثابت، جایی خوابیده بود و کودکی در ابتدا به او نگاه می‌کرد و بعد بی اختیار به او دست می‌زد. چرا؟ چون که بفهمد سگ زنده‌است؛ چون اگر حرکت کند، اگر بتواند حرکت کند، زنده‌است. این بدویترین، این غریزی‌ترین عمل: که تکانش دهیم تا زنده‌اش کنیم. پس این کاری است که من با دوربینم می‌کنم... لمس کردن تکه درحال رشدی از دنیا، تکان دادنش، حرکت دادنش، زنده کردنش... عشق به خودِ زندگی ... به نظر من بزرگتر از عشقی است که به یک زندگی اختصاص پیدا می‌کند. خب البته هر کدام در دیگری دخیل است، شاید که من خیلی در جهت خاصی حرکت نکرده‌ام و بیشتر به طور آهسته در اطراف هسته مرکزی چرخیده‌ام، اول از پایین دیده‌ام و حالا، آخر سر از بالا.


از کتاب محموعه نوشته‌های مایا درن جمع اوری بروس ار. مکفرسون

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۳

راه طوفانی فرمان پسر فرمان از میان تاریکی

حالا این روزها باز در زندگی‌ حضورش پر رنگ شده. هر جا که نگاه می کنم نه تنها رد پایش بلکه خودش را هم می‌بینم. دائم آن جمله‌ی کافکا در سرم صدا می‌کند که «گاهی اين تصور را در ذهن دارم كه نقشه‌ی زمين را پهن كرده اند و تو با تمام بدنت رويش دراز كشيدهای، آن وقت احساس مي كنم كه فقط آن مناطقی براي زندگی به من اختصاص داده شده است كه يا بدنت آنها را نپوشانده يا دور از دسترست قرار دارد و اينها مناطقی هستند نه چندان متعدد». شاید همه این‌ها برای این است که بالاخره بعد از شش سال باز دوباره بابا را دیدم، یا شاید برای این است که در طول همین سفری که به اجبار دوماه طول کشید نوعی رابطه جدید را با او تجربه کردم. شاید هم اصلا برای این است که در سن و سالی هستم که می‌توانم او را  وقتی در همین سن و سال بود خوب به یاد بیاورم. کارهایش را، برخوردهایش را و تصمیمهایش را. خانواده‌مان یادم می اید وقتی که ما بچه بودیم و او حرف اخر خانه بود. آن موقع‌ها که از دستش ناراحت بودم آن موقعها که دنیا کوچک بود، چیزی بود به اندازه اندازه یک اتاق ۲۴ متری. 
ابن روزها دائم پیش من است، هم در کنارم است هم در آینده ایستاده است  نگاه می‌کند. هر بار که می‌خواهم تصمیمی بگیرم در هر لحظه‌ای او هم هست. چیزی نمی‌گوید فقط ایستاده است. ولی لازم نیست که چیزی هم بگوید. نگاهش را می‌شناسم. آن نگاه ارام رو به پایین و پوزخندش که می‌گوید تو هر چه می‌خواهی بگو، هر تصمیمی می‌خوهی بگیر، من کار خودم را میکنم. نگاهش دائم می‌گوید که کار خودت را بکن. ولی این نبردی است که انگار هیچ وقت تمام نمی‌شود. آقای ملیک هم در درخت زندگی برای همین می‌گفت «پدر، مادر، شما همیشه درون من در حال نبردید». حالا هربار بر سر هر تصمیمی این نبرد دائما در جریان است. هر بار او ایستاده و پر شور نهیب می‌زند که خودت را یادت نرود و من هر بار به این فکر می‌کنم که انگار این بار یک قدم به او نزدیک‌تر شده‌ام.
چند وقتی هست که دیگر از دستش ناراحت نیستم، برایش ناراحتم. ولی کاری نمی‌شود کرد. دنیای او دیگر ۲۴ متر نیست، اگرچه هیچ وقت هم نبوده، ولی در هر حال جای کوچکی‌ست. برای همین هم انگار در من قدرت گرفته. دنیایی که بزرگتر شده، جهش پیدا کرده و دگرگون شده. او مثل سوارکارِ فیلمهای وسترن که خیلی دوست داشت، آماده بر روی زین اسبش نشسته و منتظر است که  یک تنه دل به صحرا بزند بدون اینکه به این فکر کند که چه خواهد شد. ولی من همینطور نشسته‌ام، به لبخندش نگاه می‌کنم و با خودم باز فکر می‌کنم این باز یک دور جدید از همان نبرد قدیمی است، هنوز می شود نتیجه را با مساوی یه پایان برد. هنوز میشود با فاصله از او زندگی کرد. 


پ.ن.: عنوان هم نمایش‌نامه‌ای قدیمی‌است از اقای بیضایی که سال‌هاست با نوشته‌های اینجا همراه است.

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

دست تطاول



در نخستین فیلم‌های گنگستری گنگسترهای اصلی در آغاز کار عموما از دمخور شدن با زنها پرهیز می‌کردند و زن‌گریز یا زن‌ستیز بودند و بین‌شان گرایش به زن نوعی ضعف تلقی می‌شد. هر یک از آن‌ها این قوت خود را با سرزنش کردن دستیار خود – که تمایل به زن داشت- تقویت می‌کرد. تمایل به زن در دستیار ریکو در سزار کوچک، در دستیار تام پاورز در دشمن مردم، در دستیار تونی کامونت در صورت زخمی، همیشه باعث سرزنش هریک از آن‌ها از طرف رئیس خود است.
در این عکس، زن‌ستیزی به شکلی بسیار خشن و تکان‌دهنده دیده‌ می‌شود. کوبیدن گریپ‌فروتِ صبحانه به صورت یک زن در زمان خود کاملاً بی‌سابقه بوده‌؛ تا حدی که در شرح این عکس همیشه این موضوع را می‌نویسند: «تام پاورز (جیمز کاگنی) گریپ‌فروت را به صورت همراهش (می‌ کلارک) می‌کوبد.» این صحنه یک‌ رفتار عریان ضدزن و به‌شدت تحقیر‌آمیز را نشان می‌دهد که در زمان خود در دل بسیاری شهامت رفتاری مشابه در زندگی روزمره را به‌وجود آورد و در دل سایر کارگردان‌ها بازسازی چنین صحنه‌ای را در فیلم خودشان. پاورز یک خشن تمام‌عیار است که در فیلم‌های گنگستری یا سایر گونه‌ها نسبتاً کم دیده می‌شود. التهاب، کینه‌توزی و خشونت موجود در این عکس از جمله‌ای آغاز می‌شود که پاورز در شروع این فصل در تلفن درباره می‌کلارک می‌گوید: «یه نفر اینجاس که حوصله‌مو سر می‌بره.» حوصله سررفتن پاورز و خشونت پی‌آمد آن در عکس و چهره‌ی او کاملاً آشکار است. عکس به سمت چپ – به سوی کلارک – کشیده‌ شده‌است. این کشیدگی ناشی از خیزش و هجوم تجاوزکارانه پاورز به سوی کلارک است و دستِ حمله‌گر او در این کشیدگی نقش تعیین کننده دارد. چهره منقلب پاورز نشان‌گر مصمم بودن اوست در عمل خشنی که مرتکب می‌شود و خط‌های تن‌پوش او، که یاد‌اور لباس زندانی‌هاست، تأکید دیگری‌ست بر مجرم و تبه‌کار بودن او. از سوی دیگر لباس لطیف کلارک با خزهای دور آستینش، در برابر لباس پاورز که خالی از لطافت و زیبایی‌ست، نشان‌گر شکنندگی کلارک در برابر خوی وحشی پاورز است.
با این که در آغاز این سکانس نشانه‌هایی وجود داشت که بیننده را آماده‌ی دیدن صحنه‌ای خشن کند اما به نظر می‌رسد کلارک آمادگی کافی برای مفعول بودن رفتار خشن تام را نداشته؛ به همین دلیل از حمله‌ی وحشیانه‌ی او غافلگیر‌شده و دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا‌ برده‌است. او صرفاً یک وسیله است و از خود رأی و انتخابی ندارد. پس از برخاستن تام از سرمیز، کلارک برای همیشه از زندگی او حذف می‌شود. تام در آغاز سکانس بعدی، با دختری دیگر (جین هارلو) همراه می‌شود.
نام بازیگرهای فیلم و نام نقش آن‌ها در عنوان‌بندی در کنار تصویر متحرک آن‌ها می‌اید. همه‌ی بازیگرها هستند به جز می‌کلارک. او در فیلم حتی نامی‌ ندارد، و خطاب کردن او چیزی در حد «هِی!» است. ظاهراً ستمی که تام پاورز در حق او اعمال می‌کند از جانب عوامل اصلی سازنده‌ی فیلم نیز اعمال‌ شده‌است. پس هیچ عجیب نیست که اگر دختری که در آغاز به نظر یک دختر خوش‌گذران می‌آمد که دوست‌داشت مردی را از راه به‌‌در کند و سرکیسه‌اش کند در این عکس تبدیل به زنی مردگریز شده‌است. نشانه‌ی مردگریزی او از تمثیل غریزی محوی که در پس زمینه‌اش به طور نیمه‌واضح دیده‌ می‌شود آشکار است. او دیگر به چنین جنبه‌ای از زندگی توجه نخواهد داشت. کلارک چه‌گونه می‌تواند پس از چنین رفتار تحقیر‌آمیزی باز هم به این مرد تمایل داشته باشد، حتی تمایلی غریزی؟
در عکس انبوهی شی‌ء وجود دارد که هیچ‌ یک به درستی دیده‌نمی‌شوند. ناپیدا بودن آن‌ها جدا از محو بودن‌شان دو علت دارد. یکی به خاطر عمل میخ‌کوب کننده و تأثیر‌گذاری‌ست که پیش‌زمینه اتفاق می‌افتد و باعث می‌شود که چشم بیننده چیز دیگری را به درستی نبیند، علت دوم شاید همذات پنداری ماهیت عکس باشد با تام پاورز. تام در زندگی‌اش که در محیطی نکبت‌زده و جرم‌خیز گذشته هرگز به اطرافیانش نگاه درستی نکرده است. نه به زندگی اطرافش، نه به مادر و برادر و سایر آدم‌های دور و برش. او در نوجوانی از دخترها متنفر بوده و در جوانی زنها را به طور ناقص و یک پهلو می‌دیده و هرگز اهل دمخور شدن‌ با آدم‌ها نبوده است. تمایل او به این زن نیز ناشی از تمایل غریزی‌اش است بدون هرگونه مهر و عاطفه‌ای، که در میانه‌ی راه تبدیل به خوی حیوانی می‌شود. او در اولین دقایق آشنایی‌اش با می‌ کلارک در گوش او حرف‌های رکیک می‌زند.
تأثیر گذاری این لحظه در عکس بسیار بیشتر است تا در فیلم. این حادثه در فیلم از زاویه‌ای دیگر دیده می‌شود؛ زاویه‌ای که دید چندانی بر چهره کلارک نداریم، و طبعا کوبیدن گریپ‌فروت به صورت او نیز چندان مشخص نیست. به‌علاوه نیم‌خیز و در حرکت بودن تام نیز از دقت تماشاگر بر محل حادثه کم می‌کند. از آن رو که در قرار دادن گریپ‌فروت – و نه کوبیدن آن – بر مناسب‌ترین جای صورت کلارک – که هم چهره‌ی او واضح دیده‌شود و هم جایی را کثیف نکند – دقت زیادی از طرف کاگنی اعمال‌شده و به‌جز حالت چهره‌‌ی کاگنی همه چیز ساختگی به نظر می‌رسد، شاید با تکیه بر همین جزئیات بتوان نتیجه گرفت که این لحظه بازآفرینی شده‌است برای عکس‌برداری‌. البته بازیگران بزرگ به سختی تن به چنین کاری می‌دهند یا اصلاً تن نمی‌دهند، اما آن زمان جیمز کاگنی هنوز بازیگر بزرگی نشده بود. 

دشمن مردم، ویلیام ولمن، ۱۹۳۱

شب سپیده می‌زند، نوشته یوریک کریم‌مسیحی، چاپ دوم، ۱۳۹۱، نشر بیدگل

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳

دو چشم کم‌سو


گاهی اوقات برخی فیلم‌ها آن‌چنان گوشه و کنایه‌ای به اتفاقات روز زندگی جامعه می‌زنند که انگار همین دیروز از روی فشار مشکلات ساخته‌شده‌اند. نمونه‌اش پنجره عقبی آقای هیچکاک. روایت جذاب‌ترین دیدزن تاریخ سینما خیلی هم دور از رفتار آدم‌های امروز و زندگی مجازی در شبکه‌های اجتماعی نیست. از همان نمای ابتدایی فیلم از دوربینی که حرکت می‌کند، از پنجره خارج می‌شود و به محوطه باز ساختمان وارد می‌شود با فضایی روبرو هستیم که حوزه عمومی است ولی همه در آن مشغول کارهای شخصی هستند. همه چیز تقریبا در دید است. از زن و شوهری که توی بالکن در دید کامل محوطه شب‌ها می‌خوابند. بالرینی که از دستشویی خارج می‌شود و سینه‌بندش ناگهان روی زمین می‌افتد و مای بیننده و جیمز استوارتی که به ظاهر مشغول دیدن این صحنه‌هاست را درگیر خودش می‌کند. از موسیقی‌دانی که سمت راست ساختمان در استودیویی که شیشه‌های بلند دارد مشغول به کار است و کوچک‌تری ن عواطفش به راحتی در رفتارش هویدا و برای همگان قابل دیدن است. زن و شوهری که در سمت چپ ساختمان با پنحره‌ای که همیشه پرده آن بسته است زندگی می‌کنند.  هنوز این نماها در حال گسترش است که خدمت‌کار خانه، استلا وارد می‌شود و در همان چند کلمه اول چیزهایی را می‌گوید که مثل تیر خلاصی، جمع‌بندی می‌شود بر تمام این ماجرا. استلا با طعنه به جف شروع می‌کند که جریمه ایالات نیویورک برای دیدزنی ۶ماه زندان است و تازه آنجا هیچ پنجره‌ای هم وجود ندارد. بعد همین طور ادامه می‌دهد که ما همه تبدیل شدیم به ملتی که در حال دید زدن است ولی هیچ‌کدام حاضر نیستیم یک بار از خانه‌مان خارج شویم و درون خودمان را نگاه‌کنیم. بعد همین طور شروع می‌کنند و راجع به آدم‌هایی که دیده‌ایم صحبت می‌کنند.
اگر از این نکات جزئی اولیه و‌گوشه و کنایه‌هایش بکذریم چیزی که در فیلم خیلی خودنمایی می‌کند طراحی کلی صحنه فیلم است. در صحنه اصلی، خانه مرد فروشنده قرار دارد که محور اصلی فیلم است، او قاتل است و خانه‌اش در مرکز دید. در کنار آن خانه دختر جوان بالرین است که همیشه با لباس زیر در خانه مشغول تمرین است یابا لباسی مرتب پذیرای مهمان است. هر کسی که می‌رسد در خانه اولین چیزی که از آن صحبت می‌کند دخترک بالرین است. حتی پیش از آنکه ماجرای فیلم به طور جدی شروع شود استلا به جف پیشنهاد می‌دهد که او‌دختر خوبی است و‌ بهتر است که با او ازدواج کند. بعد از آن‌ها هم جف هربار مجبور است تا توجه دوست پلیس‌اش یا حتی دوست دخترش به زور از دخترک پرت کند و به جنایتی که در حال اتفاق است معطوف کند. اما چیزی که از آن هم نادیده‌ترست زن میان‌سالی‌ست که در طبقه زیر مرد فروشنده ساکن است. زن تنهاست و از این تنهاییش غمگین است. هر شب برای محبوب/مهمان خیالی‌اش میز شام ترتیب می‌دهد و خودش را مشغول می‌کند. تنها کسانی که زن را می‌بینند جف و استلا هستند. او از دید دویل و دوست لیزا غایب است. انگار که برای آنها هیچ اهمیتی نداشته باشد. جف و استلا هم بیشتر به سرنوشت او علاقه‌مندند. اما تنها زمانی واقعا درگیر زندگیش می‌شوند که حس می‌کنند قرار است خودش را بکشد. حتی آن موقع هم کاری نمی‌کنند. از دور ایستاده‌اند و منتظرند که اگر ماجرا واقعا جدی شد دست به دامن پلیس برای نجاتش بشوند. اما در این بین نامرئی‌ترین آدم زن میان‌سال هنرمندی‌ست که در طبقه زیر بالرین زندگی می‌کند. آدمی که حتی راجع به او در فیلم حتی حرف هم زده نمی‌شود. فقط چند صحنه، چند سلام و احوالپرسی با همسایه‌های کناری‌اش. به چشم آدم‌های مهم فیلم او نامرئی است. او دیده نمی‌شود. دنیای خودش را دارد و در آن دنیا چیز هیجان انگیزی برای دیدن نیست. انگار که هیچکاک بخواهد با طراحی همین چهارتا خانه به همه آدم‌ها که کم‌کم تبدیل به ملتی دیدزن شده‌اند نهیبی بزند که یادشان نرود به کجا دارند می‌روند و به چه چیز نگاه می‌کنند. پیدا کردن قاتل کار خوبی است ولی نجات آدمی از مرگ از آن مهمتر است.