«تکرار میکنم. اگر پرندهها تا امروز زنده ماندهاند و خاطره تو را زنده نگه داشته اند، به خاطر این بوده است که همسرم اینجا بوده. برای همین است خانم، که میخواهم این قناریها در مرگ به دنبال همسرم بروند. زنده نگه داشتن خاطرات تو تنها کاری نبوده که همسرم برای من میکرد. اصلا من چطور میتوانستم زنی مثل تو را دوست بدارم؟ به این خاطر نبود که همسرم کنار من میماند؟ زنم کاری میکرد که همه رنج زندگی را فراموش کنم. او از دیدن نیمه دیگر زندگی من سرباز میزد. اگر غیر از این بود، دور و بر زنی مثل تو، حتما باید صورتم را برمی گرداندم یا سرم را پایین میانداختم.
خانم، لطفا اجازه دهید که این قناریها را بکشم و آنها در قبر همسرم دفن کنم.»(داستان کوتاه قناریها نوشته کاواباتا یاسوناری)
ریور، استیوی و کل خانوادهاش، رییسشان کریسی و خانوادهاش حتی رییس او و نامزد روانکاوش شبکهایی را تشکیل دادهاند که ریشهاش بر مجموعهای ازدروغهاست. دروغهایی که سهم بزرگی از آن را نه دروغهای روزمرهای که به دیگران میگوییم بلکه دروغ به خود تشکیل میدهد. آدمهایی که به واسطه شغل و حرفهای که دارند لابد باید آدمهای خبرهای در حل معما و تشخیص حقیقت از دروغ باشند ولی انگار از همین رو آدمهای زرنگتری در پنهان کردن اسرار شدهاند. و اینقدر سالهاست خود واقعیشان را پنهان کردهاند که خودشان هم اسرارشان را از یاد بردهاند و دروغهایشان تبدیل به واقعیات روزمره زندگیشان شدهاست. همه اینها، همه این بیثباتیها و عدمتعادلها، همه این ساختار شکننده مثل هر نمونه دیگری آماده یک ضربه است. ضربهای که لابد قرار است مثل دومینو تکههای پازل را یکی بعد از دیگری سرنگون میکند و کل ساختار را در هم فرو بریزد.
اما ریور و همکارانش دژهایشان را محکمتر از اینها استوار کردهاند و سپرهایشان را خیلی سفت بستهاند. تا جایی که ضربهای به مهمی مرگ استیوی هم نمیتواند آنها را به این راحتی از پای درآورد. این عدم حضور استیوی نیست که پاشنه آشیل ماجراست بلکه این چرایی عدم وجود اوست که هرج و مرج ایجاد میکند. این سوال که «چه کسی استیوی را کشته؟» هربار تکرار میشود و وصل میشود به سوال دیگری که اصلا استیوی، همکار دیرینه ریور «واقعا چطور آدمی است؟» که آن هم ختم میشود به سوالهای بنیادی دیگری راجع به دیگر افراد اداره پلیس که خودش سرچشمه آشوب و نیروی پیشبرنده داستان است.
تا وقتی استیوی هست همه چیز انگار روبراه است. ریور عاشق اوست ولی نیازی نمیبیند که این را ابراز کند یا حتی بیش از پیش به او نزدیک شود. نیازی نمیبیند که قسمتهای پنهان شخصیتاش، ناراحتی عصبی و افسردگیهایش را از استیوی پنهان کند و همین به او این قدرت را میدهد تا کارآگاه پلیس خوبی باشد. اما وقتی استیوی جایش را به توهم استیوی و تصویر ذهنی ریور از اومیدهد، دیگر چیزی مثل سابق نیست. هرچقدر هم که پلیس کهنه کار اصرار کند که همه چیز روبراه است و اوضاع حوب پیش میرود و حتی از تصویر مجازی استیوی کمک فکری بگیرد یا بخواهد جای خالی همکارش را با روانپزشک دلسوز پلیس عوض کند، اما دیگر هیچ چیز به روال سابق نیست. هر سرنخ تازهای از زندگی استیوی وصل میشود به تکهای از وجود ریور و این خیال که چطور به خودش اجازه داده تا در حضور استیوی همه این چیزها را فراموش کند.
«اگر درکنار خودت احساس تنهایی میکنی پس در جمع خوبی نیستی». این چیزی است که ریور بر سر استیوی فریاد میزند، ظاهرا که ریور با خودش تنها نیست. هر بار که حسی در او جمع شده و غلیان کرده، برای خودش بُعد جدیدی پیدا کرده و ریور همچون روحی آن حس را درکالبد بدنی بیجان دمیده، موجودی خیالی خلق شدهاست. از آن پیرمردی که شلوارش را با بندشلوار بر روی پیراهن کثیف و مندرسش نگه داشته که نماد همه خشم و نفرت اوست، تا استیوی که نماینده همه آن چیزی است که در زندگی برای او تجلی عشق است، تا آن دزد خردپا (رایلی) که برایش یادآور وجدان است و آن دخترک بیگناه که نماد خانواده است و شبیه همه آن آدمهایی که او باید برای نجاتشان تلاش کند.
شاید برای همین است که ریور تنها نیست. همه اینها یکی بعد از دیگری، هر کدام به نوبت (هیچوقت دو تصویر ذهنی ریور با هم در یک صحنه حاضر نمیشوند. هیچوقت این موجودات خیالی با هم درگیر نمیشوند.) به سراغ ریور میآیند. اما این وجود تکهتکه در موقعیتی قرار گرفته که توانایی ادامه راه را ندارد. نه چون زیر ذرهبین اداره پلیس برای تست روانکاویست، بلکه چون ترسیده، حسودی کرده و حس کرده که مورد خیانت واقع شدهاست. از طرفی دیگر روانشناس اداره مجبورش کرده بالاخره با ابعاد دیگرش، با همه آن چیزهایی که سالهاست آن زیر پنهان کرده کمکم روبرو شود. انگار که ریور هر کدام از این آدمها را ساخته است تا دیگر مجبور نباشد تا با آن قسمتهای وجودش روبرو شود. ولی این روح پارهپاره دیگر نمیتواند مسالهایرا که پیش رو دارد حل کند. معمای مرگ استیوی برای او خیلی بزرگتر از یک پرونده جنایی است.
ریور ترسیده، از همان کودکی که مادرش او را پیش مادربزرگش رها کرده و رفته از تنهایی و از تنهاماندگی ترسیدهاست. چرا باید وارد رابطهای شد که آخرش آدم در آن تنها میماند؟ ریور نفرتش را همچون زرهی به تن کرده و از آن در قالب پیرمرد محافظت میکند. برای همین هم هست که استیوی نه آن موقع که زنده بود و نه بعدتر که در قالب تصویر تخیلی فرو رفت هیچ وقت نتوانست بیشتر از حدی به ریور نزدیک شود.
آدمهای خیالی
ریور را نمیشود شبیه جانپیچهای
وولدمورت در هری پاتر تصور کرد.
آن جانپیچها
برای آن طراحی شدهاند که جانِ لرد سیاه
را پر دوام کنند. در
فاینال فانتزی جنگجوی خستهای هست به
نام کلاود که همچون کابویی تنها سوار بر
موتور در بیابانهای آن فضای پس از
آخرالزمانی برای خودش مسافرت میکند و
خودش را از دست دیگران مخفی میکند.
در فضای فانتزی
داستان، کلاود شمشیر پهن بزرگی دارد که
به نوعی مشخصه اوست ولی در کنار آن ۵ شمشیر
مختلف دیگر هم دارد که هرکدام را در نبردهای
گاه و بیگاهی که درگیر میشود به کار
میگیرد. در
یکی از قسمتهای داستان روند نبرد تا
جایی پیش میرود که برای پیروزی احتیاج
به تمام شمیشیرهایش در آن واحد دارد.
مبارزه او را تا سر
حد تواناییهایش تحریک میکند و در آنی
تمام آن شمشیرهای کوچک و بزرگ با شکلهای
مختلفشان همچون پازلی در کنار هم قرار
میگیرند، در هم قفل میشوند و یک شمشیر
واحد شکل میدهند. انگار
هر کدام از آن شمشیرهای مختلف جزئی از
وجود صاحبشان باشند و تا در کنار هم قرار
نگیرند آدم آماده مبارزه نمیشود و یا
شاید نمیخواهد که آماده باشد.
ارواحِ ریور همچون
شمشیرهای تکهتکه کلاود طوری شکل گرفتهاند
تا مشکلات را در خود حل و از فکر و خیال
ریور دور کنند تا او هیچوقت مجبور نباشد
با واقعیت تلخ و تاریک وتنهایش روبرو شود.
جانپیچها تکهتکه
شدهاند تا جان صاحبشان را افرایش دهند،
اما خیالات ریور همچون یک فرایند دفاعی
برای کمکردن ساخته شدهاند.
اما
مرگ استیوی همه این ظاهرهای دروغی را در
هم شکسته و ریور را مجبور کرده با خود
واقعیاش روبرو شود. هرکدام
از آن آدمها را بپذیرد و باز به درون
خودش راهشان دهد. برای
همین وقتی در ابتدای سریال، استیوی به
ریور پیشنهاد میدهد که یک هفته به سفر
در جزیره ایبیزا برای استراحت کامل بروند،
ریور مدعی میشود که در یک هفته حوصلهشان
سر خواهد رفت و حتی حاضر نیست اهنگ «ایلاو تو لاوِ» تینا چارلز را با استیوی همراهی کند.
این فکر که حتی وقتی
استیوی روی زمین در حال مرگ بود هم نتوانسته
بود او را در آغوش بگیرد، او را رها
نمیکند. برای
همین در پایان ماجرا وقتی دوباره به همه
اینها یکی یکی برمیگردیم، دخترک جوان
او را آماده و رایلی او را به رستوران چینی
محل قرار با استیوی راهنمایی میکند.
راجع به سفر یک
هفتهای به جزیره با هم بحث میکنند و
بالاخره در خیابان به همراه استیوی با
آهنگ میرقصد. ولی
درست در زمانی که میخواهد استیوی را
ببوسد و بگوید که دوستش دارد، نمایش تمام
میشود و موقع بازگشت به دنیای واقعی
است. حالا
حداقل این امید هست که آدمی جدید متولد
شده باشد.