سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۴

اسیر شب

هیچ نمیشد فکرش را کرد که در آن میدان بزرگ ورونا، که بعد از کلی مشقت در پشت یک عالمه کوچه تنگ و تاریک و قدیمی پنهان شده بود و سه طرفش را ساختمانهای بلند با پنجرههای فراوان احاطه کرده بود و مجسمه سنگی فرشتهای با تاج فلزی در مرکزش ایستاده بود، ناگهان آن نغمه قدیمی سر و کلهاش دوباره پیدا شود. همین طور که در محاصره یک عالمه توریست به عکسهای توی دوربین نگاه میکردم ناگهان زیر لب شروع به زمزمه کردم 
دلم از تاریکیها خسته شده
همه درها به روم بسته شده
ولی زیر لب کفاف نمیداد، دلم آرام نمیگرفت. دلم صدای خودش را میخواست که همین طور مدام تکرار کند
جغد بارون خوردهای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
ماشین یک ربع آن طرفتر بود، ولی قبلش باید یه کاری انجام میدادیم. تا کمتر از یک ساعت توی اتوبان قرار میگرفتم و چهار ساعت جاده میماند و من و فرهاد که دائم تکرار کند
من اسیر سایههای شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمون
پا به پای سایهها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر