در حقیقت این ويليام لوید گرسون (روزنامهنگار، فعال اجتماعی و از اولین چهرههای مهم جنبش ضدبرده داری) بود که برای اولین بار فردريك داگلاس، (شاعر معروف سياه پوست زمان جنگ داخلى آمريكا ) را کشف کرد. داگلاس جوان سادهی ۲۱-۲۲ سالهای بود که گرسون او را در کلیسایی در نیوبدفوردِ ماساچوست مشغول سخنرانی دید و همانجا از اشتیاق فریاد زد که «خدای من، این پسر میتواند حرف بزند». شايد كه تمام ماجرا بر سر همين حرف زدن است. جايى كه گوشهاى آماده شنيدن هست ولى صدايى خارج نمیشود. مسئله فقط اين است كه در شمال و جنوب آمريكا گوش هاى آماده منتظر شنيدن چيزهاى مختلفی بودند. جماعت سياه پوست قرن ١٧ و ١٨ را، به خصوص در جنوب آمريكا، در مناطقى كه برده دارى مجاز بود، طورى تربيت كرده بودند كه حرف نزنند. تمام آوازها و سرودهايشان تركيب محوى است از صداى هممممممم. انگار كه به سختى لغتى از دهانشان ها خارج مى شود. تربيت شدهبودند كه حرف هايشان را فرو دهند، تنها آواى مبهمى سردهند، زنده بمانند و به زیستن ادامه دهند. بر خلاف شمال، که سرزمين آدمهاى آزاد بود، در جنوب كسى به دنبال استعدادهاى كلامى نبود. بردهاى كه حرف مىزد یا خواندن و نوشتن بلد بود خطرناك بود. حرفزدن سبب روشنگرى است، چشم را باز مىكند. بردهایی كه حرف میزند نه تنها برای خودش بلکه برای ديگران هم خطرناك است.
۱۲ سال بردگى با همه داستان سرراستش و شخصيت هايی كه بيشتر از چند خط كتاب جان نمیگيرند و عمقى پيدا نمیکنند، بيشتر از همه چيز راجع به همين حرف زدن است. حرف زدنى كه هميشه دردسرساز است. چيز خاصى در روايت داستان نيست كه با تعريفش ضايع شود. از اسم فيلم هم مشخص است كه داستان درباره يك بردگى دوازده ساله است. سوليوان سياه پوست آزادی است كه در شمال با خانواده اش زندگى مى كند. ويولون نواز است و کارش را به خوبی انجام میدهد. چند روزى براى اجراى برنامهایی فوق العاده به واشنگتن میرود كه به فريب اسير میشود و به عنوان برده فراری به جنوب میرود و آنجا فروخته میشود. بردگى كه از همان عنوان فيلم هم معلوم است دوازده سال به طول خواهد انجاميد. آدم آزادى همچون سولیوان که نمیتوانست یک برده شود. بردگی فقط به رنگ پوست نیست، چیزی ذاتی نیست، آموختنی است. برای همین آدمی همچون سولیوان هم کمکم همه چیز را یاد گرفت. ابتدا یاد گرفت حقیقت جایی در زندگی حال حاضرش ندارد. هر کلامی مبنی بر اینکه او آدم آزادی بوده که به اشتباه به اینجا رسیده با شلاق پاسخ داده میشد. از حرف زدن به سکوت رسید. ياد گرفت كه چيزى نگويد، آزاد بودنش را جايى برملا نكند چون كه گوشها در جنوب بسيار آماده شنيدن هستند ولى چيز خوبى از اين شنيدن نصيب نمى شود. او که نمیخواست فقط به زیستن ادامه دهد و میخواست زندگی کند، کمکم یاد گرفت که در زندگی جدیدش زندگی کردن دیگر جایی ندارد و باید تمام تلاشش را برای نجات پیدا کردن صرف کند. ياد گرفت كه اسمش ديگر سوليوان نيست و پلت است، ياد گرفتن كه زندگى كردن الان جزيی از زندگى اش نيست و به هر طريقی كه مى تواند بايد زنده بماند. بايد ياد بگيرد كه كسي صدايش را نشنود. باید ياد بگيرد كه حالا كه دارد فقط براى بقا تلاش مى كند، در دام نااميدی نيفتد و خودش را به ياس نبازد.
شاید که سولیوان بتواند در دام ناامید نیفتد ولی این کار برای آدمی مثل لوسی که همواره برده بوده کاری تقریبا غیر ممکن است. لوسی همانند هزاران هزار برده دیگر بود که صدایی نداشتند تا به جایی برسد، آدمهایی که حتی نمیدانستند امید چیست. لوسی شاید که به عینه قهرمان ۱۲ سال بردگی است. سولیوان ذرهذره پایین میرود، شايد كه براى سوليوان آخرين مرحله غلطيدن به عمق بردگى همان جايى باشد كه لوسى را به دستور صاحب مزرعه شلاق مى زند، ولى با تمام اين حرف ها هنوز چشم اميدى به آينده دارد. به اينكه در گوشه ايى از اين مملكت كسى جايى منتظرش است. ولى براى لوسى همه چيز متفاوت است. چطور آدمى كه بسيار بيشتر از همه مردان در مزرعه كار مى كند، شب ها مورد آزار جنسى اربابش قرار مى گيرد و همسر ارباب از حسادتش حتى كوچك ترين خوشى را هم نمى تواند براى او تحمل كند مى تواند اميد داشته باشد. چطور آدمى كه تنها دريچه ايى که از اميد مى بيند، به مرگ و پايان اين زندگى وحشتناك باز مى شود مى تواند حرفى از اميد بزند. چطور مى تواند حرفهاى سوليوان را كه برايش میگويد نبايد به دام ياس بيفتد را درك كند. نه تنها او بلكه بسيارى ديگر از آدم هاى مشابه كه سرنوشت مشابهى داشتند. همه آن آدم هايى كه صدايشان قرار نبود كه شنيده شود.
در فاصله سالهای میان ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ مجموعهای از خاطرات بازماندگان زمان بردهداری جمعآوری شد. در میان مصاحبه شوندهها مادر پیری به نام دلیا گارلیم بود که در وصف موقعیتش گفته بود: این خیلی بد است که آدم روحش و جسمش متعلق به یه آدم دیگه باشه، می تونند تو رو به درخت ببندند طوری که صورتت به سمت درخته و دستاتهات رو محکم به دورش بستند و بعد با یه شلاق بلند چنان به جونت بیافتند که خون از همه جات بیرون بزنه و آدم ها هم از کلی دورتر صدای اون شلاق لعنتی رو بشنوند. من می تونم تمام روز راجع به این موضوع برات حرف بزنم ولی تو حتی نمی تونی طعم وحشتناک ماجرا رو حس کنی. مهم نیست که چند سال از زمان مصاحبه، چند سال از پایان بردهداری و چند سال از ماجرای سولیوان اسمیت گذشته است، هنوز میشود آوای درد پیرزن را از لابلای حرف هایش شنید. در پایان فیلم هم، با همه روشنی اش و با همه مشخص بودنش نمی شود از شادی دیدن درشکهایی که سولیوان را با خود از مزرعه برای همیشه می برد خوشحال نشد ولی در همین حال نمیشود در چشم ها وتصویر تمامقد لوسی که در پس زمینه کمکم محومی شود و با التماس از سولیوان برای آزادیاش کمک میخواهد غرق نشد و به آن همه صدایی که هیچ وقت شنیده نشده فکرنکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر