پاترپانچالی، آپاراجیتوو دنیای آپوِ ساتیا جیت رای را، آن زمانی که آمدند، یکییکی دیدیم. اما حالا، سینمای جدید کارنگی هال، هر سه را در کنار هم گذاشته، در یک نمایش ماراتونوار پخش میکند. وای که چه چیز هیجانانگیزی است، انگار که تمام دیوید کاپرفیلید را در یک روز بخوانید.
تا به حال دوبار این گونه ماراتون را تجربه کردهام. اولینبار ۱۰ سال پیش، در اولین دوران تب سینمایم بر سر ماریوس، فانی و سزارِ پانگول بود. تا مدتها در کارخانههای بروکلین خودم مست آن بودم، مستِ پروانس. چند وقت پیش در سینمای نیویورک دوباره دیدمش و اینبار یک حفرهی بزرگ در میان آن پیدا کردم که باد از میانش میوزید. مارتن دوم من سهگانهی ماکسیم گورکیِ دونسکوی بود. هنوز فرصت اینرا پیدا نکردم که این یکی را دوباره بررسی کنم، هنوز در خاطرم در حال شکل گرفتن است، بزرگ، غنی، یک کوه. اما به هر حال سه گانهی رای بهترینشان است.
از زمان پیدایش موج نو فرانسه، توجه منتقدان جستجوگر سینما به سمت حقیقت سینما جلب شده است: سبک، چطور صحنه روشن شده، چطور دوربین حرکت کرده، چطور آدمها حرکت میکنند، چگونه بیانی و به چه منظور شخصیایی توسط کارگردان مورد استفاده قرار گرفته. اگر همهی اینها را در مورد رای استفاده کنیم چیز زیادی برای صحبت نمیماند: سبک او مختصر و ساده است. او به اندازه همینگوی ساده است. هیچگونه تزئینی ندارد. فقط برای یک لحضه رای را با شابرول مقایسه کنید، که دوربینش میچرخد و پیچ میخورد و دور گردنش گره میخورد. رای مثل روز ساده است. چندتایی نمای باز، چندتا حرکت، نمای از زاویه باز و یک حرکت کلوزآپ، همین و بس. بهترین لحظات سهگانه از طریق بیشترین سادهنگاری به دست آمدهاند. سبک هیچوقت بر محتوا پیشی نمیگیرد. ماری که به آرامی از درونِ حیاطِ خالی میگذرد و به خانه میرسد برای نشان دادن متروکه بودن خانه کفایت میکند.
تنها جایی که رای شکست میخورد جایی است که تلاش میکند تا دیدگاه درونیاش از زندگی را با حقیقت سینما جایگزین کند، کاری که به مراتب در قسمت دوم و سوم انجام میدهد. پاترپانچالی هنوز هم خالصترینشان است. بخشهایش به همدیگر اتصالی ندارند، کارهایش توضیح داده نمیشوند. پاترپانچالی همچون جواهری از قسمتهاست که به هم متصلاند، هر کدام خالص، زیبا و واقعیاند که در کنار هم یک مجموعهی زیبا و احساسی را میسازند.
تفاوت میان قسمت اول و دو قسمت بعدی را میتوان در نحوهی برخورد با مرگ، که از موضوعات تکرارشوندهی رای است، دید. در قسمت اول مادربزرگ به سادگی و خودش به تنهایی بدون هیچ توجه خاصی از دوربین و یا صدا میمیرد. با وجود این حس مرگش برای ما همچون آن تعداد معدودی است که همواره درک کردهایم. مرگ در دو قسمت دیگر به نظر بیشتر ضرورت داستانی است؛ با یک جلوه بزرگ سینمایی همراه است، با دستهی بزرگی از پرندههای سیاه و موسیقی درام. ولی هیچ کدام به اندازهی اولی چیزی بیشتر راجع به مرگ نمیگوید.
صحنه از پس صحنه، رای دیدگاهایش، خاطراتش، دیدش از هندِ قدیم و جدید را که در چرخهی پیوستهی تولد، رنج، بیماری، مرگاند را، بر روی هم انباشته است. من کیلومترها دورتر از همهی آن مکانها به دنیا آمدهام ولی به نظرم میرسد در تمام مدت آن پنج ساعتی که آنجا نشسته بودم انگار که همه آن آدمها را میشناختم، انگار که او داستان من را تعریف میکند. آیا این من نبودم که در هوای مملو از بوی گلهای تابستانی با گوشهای چسبیده به تیر تلفن به آوای رمزآلود سیمها گوش میکردم؟ آیا این من نبودم که در دشتی که بر فراز آن ابر سیاه پُر بارانی بود میدویدم؟ آیا این من نبودم که با عجله به سمت مدرسه میرفتم و روزها را از مادرم میربودم، آیا آن مادرم نبود که در انتظار نامهای که هیچ وقت نرسید صبر میکرد و صبر میکرد؟ آیا این من بودم جایی در بروکلین، در خیابان تامسِن بود و یا هاوارد که کارگرها را دور یک میز بزرگ پُر از دستبند از شکاف لای در تماشا میکردم و بوی مس تمام بینیام را پُر کرده بود؟ آیا این من نبودم که رقص سنجاقکها را بر لبهی آب تماشا میکردم؟
همهی اینها آنجا بود، همه در فیلمِ ساتیا جیت رای بود، انگار که او از درون خاطرات، دلِ من، زندگیِ من، زندگیِ شما... من میخواند، لعنت باعث شد که دوباره سانتیمنتال شوم اما به جهنم.
۳ اوت ۱۹۶۱