یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۲

فرار از بهشت


بيمارى خواب از مريضى هاى شايع آفريقاست. با گزش پشه تسه تسه آغاز می‌شود و كم‌كم بيمار احساس خواب آلودگى در روز مى كند و در نهايت هم به كمای دائم مى رود. دكتر سالها بود كه در آفريقا براى ريشه كن كردن بيمارى خواب فعاليت می‌كرد. خانه و خانواده‌اش ديگر همانجا بود. فقط دخترش بود که در شهر ديگرى در زادگاه‌اش به مدرسه شبانه روزى مى رفت. ولى اوضاع دختر خيلى خوب نبود و پدر و مادرش مجبور بودند براى بهتر شدن حالش آفريقا را ترك كنند و به سرزمين‌شان بازگردند. در همين قرار بازگشت بود كه دكتر براى اولين بار پى برد كه دلش پيش آفريقاست. سالها پيش، آن زمانى كه انسان‌ها آمريكا را تازه كشف كرده بودند، گمان مى كردند كه بهشت گمشده يك جايى در ميان جنگلهاى انبوه آنجا، در ميان آن حيات وحش بكر است. ولى بهشتى آنجا نبود. حالا تنها آفريقا مانده است به ياد آن بهشت گمشده، درست مثل همانى كه در تابوِ ميگوئل گومش هم بود. دكتر هم اين را فهميده بود. دلش نمى آمد از بهشت برود. حالا كه بعد از مدت ها مجبور به انتخاب بود، زندگى در آن روستاهاى بدوى برايش مهمتر بود. خانواده‌اش را فرستاد تا خودش كارها را سر و سامانى دهد و بعد از چند روز به آنها ملحق شود. ولى اين از آن چند روزهايى بود كه هيچوقت پايانى نداشت. زنش پيشتر از اين حرفها مى دانست كه او ديگر دلى در گرو خانواده و شهر و ديار سابقش ندارد، براى همين هم شايد زياده براش تنگ نگرفت. می‌دانست که رفتنی است. دكتر ماند و زندگى در بهشتى كه انتخاب كرده بود. 
كم‌كم تغيير كرد، ظاهرش ديگر مرتب نبود. موهاى ژوليده و ته‌ريش كم و بيش بلندى داشت. از زندگى شهرى فاصله گرفته بود. از طرف ديگر زندگی در آن روستاهای بدوی کار چندان ساده‌ایی نبود. حالا كه آفريقا خانه اول و آخرش بود ديگر دلش را زده بود. از بی‌نظمی‌ها و كمبود امكانات ها شاكى بود. انگار که هر کار بکنی جای انسان در بهشت نیست، اصلا با بهشت سازش نمی‌گیرد. می‌خواست که شرايط را طورى عوض كند، محیط را بهتر کند. مثل انسان مدرنى كه بخواهد براى آسايش حمل و نقل بهشت را آسفالت كند و برج‌هاى بلند بسازد. انسانى که در جايى ميان بهشت و زمين گم شده است . انگار كه واقعا نمى داند به كجا تعلق دارد. در زمين آرزوى بهشت را می‌كند و به بهشت كه مى رسد دنبال زمين می‌گردد. براى همين وقتى پزشك جوانى براى بررسى اوضاع منطقه آمد تا ببيند كه آيا بايد هزينه‌ها را براى چند سال آينده براى درمان بيمارى خواب تمديد كنند يا نه دكتر آنچنان مقاومتى نكرد. دلش مى خواست كس ديگرى اين اقامت خود خواسته‌اش در بهشت را پايان دهد. دنبال كسى مى گشت تا او را دست بسته از اين سرزمين ببرد. دكتر ديگر دلش مى خواست كه بخوابد، دنبال پشه تسه تسه براى شروع بيمارى خواب مى گشت تا همانجا در بهشت بخوابد و به بودن در آنجا ادامه دهد.  (بیماری خواب ساخته اولریش کوهلر، ۲۰۱۱)

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

فیلمخانه ۴ و ۵

فیلمخانه شماره ۴ ویژه بهار و تابستان منتشر شد

سهمِ من در این شماره ترجمه مقالهی جذابیت مرگبار در بخشِ سینمای جهان است درباره تابو آخرین ساخته میگوئل گومش.


شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۲

شبی با برگمان - یازدهمین شب


انگار که دیوانگی هم مسری باشد، که اگر عاشق دیوانه‌ایی شدی خودت هم دیوانه می‌شوی. ولی حتی در همان مرز میان عقل و جنون زن هنوز به این فکر می‌کرد که شاید اگر مردش را کمتر دوست می‌داشت بهتر می‌توانست از او مراقبت کند و یا شاید اگر بیشتر دوست می‌داشتش بهتر می‌فهمیدش و کمتر حسادت می‌کرد، مردش به این حال و روز اسفناک نمی‌افتاد.

دیگر شب ها

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - سومین نامه


داشتن دوستِ راه دور که برایت نامه‌های طولانی پر از جزئیات احمقانه بنویسد و تو هم بتوانی در جوابش نامه‌های طولانی پر از جزییات احمقانه بنویسی چیز خوبیست، خوب نه به این دلیل که دوست دارم در جدال‌های ملالغطی فرو روم و نه به خاطر اینکه لذت می‌برم تا یک سری ایده‌های خاصی را در کله یک احمق اهل اورب فرو کنم بلکه به این دلیل که نوشتن نامه‌های طولانی به دوستان دلیل اخلاقی مناسبی است برای مطالعه نکردن.


قسمتی از نامه ایتالو کالوینو به یوجین اسکالفاری - ۱۷ مارس ۱۹۴۲

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۲

استاکر



هرکدام از این سه شخصیت مقداری از شما را نمایش می‌هند. هر کدام از آنها یک سوم تارکوفسکی هستند، نیستند؟
بله، اما کسی که بیشتر از همه برای من دلپذیر است خود استاکر است. او بهترین بخش من است و همین طوری بخشی که کمتر از همه واقعی است. من احساس بسیار نزدیکی به نویسنده هم می‌کنم. او شخصیتی است که راهش را گم کرده است، ولی فکر می‌کنم که می تواند راه معنوی‌اش را از میان این مخمصه پیدا کند. راجع به دانشمند نمی‌دانم. او آدم بسیار محدودی‌ است. دوست ندارم که فکر کنم آدمی هستم مثل او. اما بر خلاف تمام محدودیت‌های واضحش او نشان می‌دهد که به خودش اجازه می‌دهد تا نظرش را عوض کند. او ذهنی با قابلیت فهیمدن دارد.

انتهای فیلم را شما چگونه دیدید؟
آنها باز می‌گردند. زنش متوجه می‌شود که او کاملا در هم شکسته است چون که هیچ کسی دیگر داستان او را باور ندارد. زنش در نهایت می‌پرسد که «آیا می‌خواهی که من را با خودت ببری؟» و او جواب می‌دهد «هیچکسی دیگر با من نخواهد آمد، چون هیچکسی به هیچ چیزی دیگر امید ندارد». زنش باز اصرار می‌کن «می‌خواهی که من را با خودت ببری چون من هم آرزویی دارم؟» او جواب می‌دهد «نه تو هم نباید بیایی چون که ممکن است تو هم تردید کنی». این خیلی قابل فهم نیست. استاکر مخالفت می کند که او را با خود ببرد به دلیلی که ما واقعا متوجه نمی‌شویم. شاید برای اینکه نویسنده راضی‌اش کرده است که آنجا هیچ چیزی دیگر اتفاق نمی‌افتد، که آن مکان بی مصرف و ناسالم است. این شاید دلیلی باشد برای اینکه چرا همسرش را به آنجا نمی‌برد. ولی باید دیگران را به آنجا ببرد تا این ویروس ایده‌ال‌گرایی را گسترش دهد. راجع به دختر کوچک نمی‌دانم. او به سادگی بیانگر امید است. کودکان همیشه مایه امیدند. شاید به این دلیل که آنها آینده هستند. در هر صورت شیوه زندگی این است.

استاکرچه کسی را دفعه بعد به منطقه می‌برد؟
من این ایده را داشتم که فیلم دیگری بسازم که شخصیت‌های اصلی‌اش زن، دختر کوچک، نویسنده و استاکراند. در این فیلم او اعتقادش را از دست داده است و فاشیست شده است. از آنجایی که هیچ‌کسی دیگر نمی خواهد تا با او برود، او آدم‌ها را به زور و برخلاف خواسته‌شان می‌برد.

قسمتی از مصاحبه آندره تارکوفسکی در باره استاکر از کتاب مصاحبه‌های آندره تارکوفسکی صفحه ۵۵


دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۲

از ترس ها و اميدها




من تقریبا مطمئنم که مارگارت هیچ وقت کسی رو قبل از اینکه باهاش نامزد بشه نبوسیده. همین طور مطمئنم که مادر  قبل از پدر به هیچ مردی دست نزده. ولی من نمی‌دونم، چیزها الان تغییر کرده. تو چی فکر می‌کنی؟ تو فکر می‌کنی یه دختر نباید هیچ‌ کسی رو ببوسه مگر اینکه باهاش نامزد باشه؟ (خاطرات آن فرانک ساخته جورج استیونز، ۱۹۵۴)

همه چيز در ابتدا مجموعه‌ايی است از ترس ها و اميدها، از نيروهای پيش برنده و باز دارنده. حالا بيا و اين ها را بگذار در يك داستان عاشقانه، در شروع يك رابطه و در پيشبرد آن. چيز خاصى شايد كه نباشد، همان داستان هميشگى  آشنایی یک دختر و پسر  بنابراتفاق، آشنایی‌ای که کم‌کم بدل می‌شود به خواستن و در نهايت خواستنی که تبديل می‌شود به بودن. از سلام و احوالپرسى به بوسه هاى پنهانى و در نهايت معاشقه. آقاى هانگ هم همين داستان را تعريف كرده است، داستانی از ترس ها، ترديدها، دردها و امیدهایی که در برابر هم قرار می گیرند، فقط تفاوت اش اين است كه خواسته حواس‌مان باشد كه كجاى كار ترس است و كجا از اميد حرف مى زند. گفتن از ترس‌ها کار دلچسبی نیست، داستان ضعف چیز خوشایندی نیست، برای همين داستانی كه هانگ روايت می كند طعم جديدی دارد، هر چند كه خودش چيز جديدی نيست. اميد را مى شود گذاشت به حساب شانس، به خوش بينى به اينكه همه چيز بالاخره درست مى شود. ترس را هم مى شود در حساب و كتاب گنجاند، در فكر كردن های بی وقفه، در تامل كردن در هر امر با خطری، در دل به دريا نزدن ها. برای همين هم داستان باكره ايی كه توسط مجردهايش برهنه مي شد در دو قسمت تعریف می شود. روايتی از تصادفات و روايتی از خواستن ها.  داستان هايی هر كدام نيمه‌ايی از فيلم را به خود اختصاص می‌دهند، همانند دو قسمت مجزا كه پشت سر هم مى آيند ولى يكی بعد از ديگرى همديگر را كامل مى كنند. گاهى اوقات صحنه ای در هر دو از دو زاويه مختلف روايت مى شود، گاهى اوقات صحنه‌ایی در اولى پيش و يا پس از دومى اتفاق می‌افتد و در نهايت هر دو همديگر را كامل می‌كنند. نيمه اول، نيمه ترديدها و تعلل را مرد روايت می‌کند و نيمه ترس ها و درد را زن. مرد ممکن است زیاد به این فکر نکند ولی آن معاشقه‌‌ایی که در طول بیشتر داستان به دنبالش هست برای زن علاوه بر لذت درد هم دارد. دردهای فيزيكی و روانی كه ریشه ترس‌ها می شوند و ترس هايی كه ريشه ترديدهای نيمه اول داستان. در کنار این‌ها امیدی هم هست که کمک می کند تا تحمل کردن دردها آسان تر شود و ترس‌ها کم اهمیت باشند. همچون نيروى جاذبه و يا دافعه ايی كه دو جسم را در نقطه تعادل نگه مى دارند، داستان اين رابطه هم در جايی همان ميان حفظ مى شود.

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۲

در خانه چون غریبه



در پایان اسب کهر را بنگر، آنجا که مانوئل تفنگ را به سمت كلنل وينولا نشانه رفته و با خودش تصمیم می‌گیرد که اگر این آخرین کار زندگیش هم باشد ارزشش را دارد، ناگهان همه چیز در برابرش عوض می‌شود. دوست خائنش را در پنجره کنارکلنل مى‌بيند و در یک لحظه همه چیز تغيير مى كند. قاضی درونش تصمیم گرفت و جلادش در آنی گلوله را به جای سینه افسر در قلب خائن نشاند. فرد خائن را همیشه قبل از هر کس دیگری در جنگ می‌کشند. خائن‌ها موازنه نیروهای سفید و سیاه را در هم می‌ریزند، فضا را خاکستری می‌کنند. در فضای خاکستری نمی‌شود جنگيد.
ولى هميشه كه خيانت به اين سادگى ها نيست.  سوشِنیا کارگر راه آهن بود. آلمان ها هم که آمدند به اجبار همان جا ماند. راضی نبود، هیچکس راضی نبود ولی به کارش ادامه می‌داد. دوستانش می خواستند ریل‌ها را از كار بياندازند تا خرابی در کار المانها ایجاد کنند ولی او دلش به این هم راضی نبود. می‌گفت عده‌ایی آدم بیگناه این وسط قربانی خواهند شد. ولی کسی گوشش به اين حرفها نبود. آدمیزاد به ذات در پی تغییراست  و چه دلیلی بهتر از جنگ برای تغییر. چه دلیلی بهتر از جنگ برای آنکه تمام ارزشهای انسان جابجا شود و تلاش برای بقا همه چیز را توجیح کند. در پیشگاه مرگ همه چیز یکسان است ولی وقتی کوچکترین امیدی برای زندگی هست، حتی نه شاید زندگی خودت بلکه زندگی عزیزانت همه چیز تغییر می‌کند. در نهایت هم آنها  كارشان را پیش بردند ولی آلمان‌ها نقشه‌شان را فهمیدند و همه را گرفتند. سوشنیا حاضر به هیچگونه همکاری نبود. آلمانها هم بقیه را کشتند و اورا برای مجازات همینطور روانه خانه کردند. او که حاضر نشده بود خائن باشد و خبرچینی کند، حالا برچسب خیانت را همه جا به دنبال خود می‌کشید. خانه و محله و شهر همه یک رنگ بود. او که حاضر نشده بود به بنیادی‌ترین اصول انسانی خیانت کند حالا محکوم به خیانت به انسان‌ها بود. جُرمی که حتی امکان مرگ شرافتمندانه را هم ازش گرفته بود. دیگر حتی نمی‌توانست خودش را بکشد تا آن ته مانده آبرو را برای خانواده‌اش نگه دارد. همه این ها را برای دوستش تعریف کرد، دوستی که آمده بود تا اوی خائن را بکشد و صحنه نبرد را دوباره به همان پرده سیاه و سفید بازگرداند ولی موفق نشده بود. خودش مورد حمله آلمان ها قرار گرفته بود و داشت در این لحظات آخر حرف های سوشِنیا را می شنید. سوشِنيا هم بيشتر از اين دوام نياورد بعد از اينكه دوستش مرد خودش را كشت، انگار كه واقعا در اين دنيا جايى براى آدم خائن نيست يا شايد هم دنياى خائن جاى اين جور آدم ها نيست. (در مه ساخته سرگئی لوزنیتسا ۲۰۱۲)


پ.ن.: عنوان فیلمی از نیکیتا میخالکوف