سلین و جسی سوار ماشیناند و یا بعد از آن در خرابهها، کوچه ها و محلههای قدیمی جنوب یونان پیاده روی میکنند و در تمام این مدت با هم حرف میزنند. حرف میزنند و این حرف زدنشان از همه چیز و همه جا جدایشان میکند. دیگر فرقی نمی کند که در وین باشند، در پاریس و یا در جنوب یونان. جسی چندباری بی آن که واقعا بداند چه معنایی دارد و دقیقا کاربرد علمی اش چیست از «پیوستگی کوانتومی فضا-زمان» استفاده می کند و ادعا میکند که به این شیوه در خیالش در زمان مسافرت می کرده. ولی حقیقتش این است که چه تفاوتی دارد که معنی دقیق آن چیست. زمان و مکان برای آن دو کاملاً بی معنی است، همه چیز از همان نوزده سال پیش در آن شب مهتابی در وین پیوسته شده است. انگار که این آدم ها هنوز ادامه صحبت ده سال پیش شان در پاریس را انجام میدهند این قدر که همه چیز پیوسته است. این بار کسی منتظرشان نیست، زمان مسئلهی گریبان گیرشان نیست. از یونان هم که بروند باز با هم خواهند بود، ولی باز هم بی توجه به دنیای اطرافشان از همه چیز می گذرند و فقط حرف میزنند، از گذشته، آینده و حال. این را حتی کارگردان هم میداند، برای همین در تنها لحظه فیلم که توجه سلین به چیزی روی دیوار جلب می شود، دوربین حتی به خودش زحمت نمیدهد که تصویر دیوار را نشان دهد. آخر دیوار چه اهمین در برابر حرفهای این دو عاشق میانسال دارد. عشق شان افلاطونی نیست، دعوا می کنند، قهر هم میکنند ولی در نهایت رابطهشان واقعی است. آدمهایی که حرفی برای گقتن با هم دارند خاطره نمیشود، تصویر یک گذشته شیرین نمی شود، سکوتشان هم برای هم معنی دارد یک دنیا حرف است. پیش از نیمه شب یادآور آن صحبت قدیمی سریال خانه سبز است انگار قهر هستیم ولی حرف که میزنیم!
پ.ن.: پیش از نیمه شب را هم مثل دوقسمت پیشنیش باید دید، نوشتن نمیتواند حق مطلب را برایشان انجام دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر