چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

یادم رفته بود که سر کلاس جوک تعریف می کند و تکه های خنده دار می گوید. لباس پوشیدنش، حرف زدنش با آن لحجه روسی اش، درس دادنش، بالا و پایین رفتن هایش و هیجانی شدنش را یادم بود. همه این ها را یادم بود بجز جوک هایش. حرف های خنده دارش در کلاس یا مربوط به ریاضی بود یا به اصالت روسٓش بر می گشت، برای همین آن وقت ها کسی توی کلاس بجز من معمولاً نمی خندید. بیشتر وقت ها حرف هایش را مثل مسئله ریاضی حل می کرد تا بچه ها ببینید که نکته خنده دارش کجاست و همه این ها را نه با لحن آدم های توی بیگ بنگ تئوری بلکه با یک هیجان خوبی تعریف می کرد. یک بار سر کلاس گفت به نظرش یکی از بهترین راه هایی می شود یک دختری را در مهمانی تحت تاثیر قرار داد این است که برایش ادعا کنید می توانید مجزور هر عددی را به طور تقریبی ذهنی حساب کنید و بعد با استفاده از جمله اول بسط تیلور تابع جزر عدد را تقریباً حساب کنید و بهش بگویید و به این ترتیب طرف حتماً از شما خوشش می آید و با هم دوست می شوید.
لباس هایش هنوز همان جور بود مثل سه سال پیش، یک تی شرت سیاه داشت با شلوار جین. انگار توی این سه سالی که ندیده بودمش همان جور مانده بود. شروع کرد به حرف زدن سر کلاس. با هیجان از کارهایی گفت که این ترم می خواهد بکند، از تعداد معادلاتی گفت که می خواهد این ترم سر کلاس به دست بیاورد و از بی نظیر بودن شان گفت. آخرش هم گفت آخر ترم که شد می توانید برای خودتان یک تی شرت سفارش بدهید که رویش نوشته باشد "من این ترم معادلات انیشتین را به دست آوررم، شما چطور؟" و این بار تعداد بیشتری سر کلاس خندیدند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر