چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

گفتم خوشحالم که این روزها با هم در یک قایق هستیم. گفتم می دانم که تو سال هاست که این جایی و من چند وقتی است که آمده ام ولی باز خوشحالم. خندیدیم هر دو. گفت ولی می دانی که من آرزو دارم در آن کشتی باشم که تو از آن آمده ای. خندیدیم باز هردو ولی غمی بود در خنده مان این بار. غم را در زیر ردی که از کشتی بر آب مانده بود پنهان کردیم و  باز خندیدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر