پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

یه وبلاگی هم باشه به اسم «نگارنده‌ی این سطور». صاحب وبلاگ هرروز بیاد تیتر مهم‌ترین خبر روز رو بنویسه، پایینش هم نظر موافق یا مخالفش رو در یک سطر به اطلاع برسونه.
مثلا خبر این باشه: «کشتار ده‌ها فوک دریایی در ساحل ملایر» نگارنده هم زیرش بنویسه «نگارنده‌ی این سطور با کشتار ده‌ها فوک دریایی در ساحل ملایر مخالف است».
یا خبر این باشه: «اهدای سه میلیون آی‌پاد به کودکان ملایری» نگارنده زیرش بنویسه «نگارنده‌ی این سطور با اهدای سه میلیون آی‌پاد به کودکان ملایری موافق است».
بعد از یه‌مدت، وقتی این حرکت استمرار داشته باشه، بعد از چندسال، همه عادت می‌کنن کم‌کم که هرروز به اون وبلاگ سر بزنن؛ به خودشون بگن «بریم ببینیم نگارنده‌‌ی اون سطور، ام‌روز با چی مخالفه و با چی موافق».
آخرش بعد از چندسال یهو یه‌روز دیگه اون وبلاگ به‌روز نشه... یعنی دیگه هرگز به‌روز نشه... آخرین پُست اون وبلاگ هم این باشه «افراد غم‌گین حافظه‌ی به‌تری دارند» زیرش هم نوشته شده باشه «نگارنده‌ی این سطور، با حافظه‌ی به‌تر مخالف بود..». و دیگه هرگز به‌روز نشه.




پ.ن.: این نوشته مال من نیست. از نوت های حسین نوروزی روی یک پست قدیمی در مرحوم گودر اومده. ولی امشب بدجوری یادش افتادم. همش توسرم می چرخه

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۱

کسوف یا چه چیزی واقعاً آن پشت پنهان است




بالاخره کسوف را دیدم و بعد از چند سال سه گانه معروف شب، کسوف و ماجرا برایم شکل بهتری گرفت. کسوف به نوعی اختتامیه ای بود بر ماجرایی که در ماجرا شروع شده بود. ماجرایی که بعد ها می شود خلاصه اش را در صحرای سرخ دید. هر بار که به کسوف فکر می کنم، آن ترسی که هر لحظه در صورت ویتوریا بود یادم می آید، ترسِ تنها بودن، ترسِ تنها نبودن، ترسِ نزدیک شدن، ترسِ نزدیک نشدن. یاد آن فضاهای خالی پایان فیلم می افتم، آن نماهای باز خاک گرفته، آن صورت های خستهِ بی روح. به زندگی آدم هایی که دیگر نمی توانند ترس هاشان را پشت چیزی مخفی کنند فکر می کنم، به زندگی آدم هایی که بعد از آن در صحرای سرخ می بنیمشان که چطور بی هدف جلو می رود.

آنوقت ها که گدار هنوز منتقد هم بود در کایه دو سینما، یک گفتگویی کرده بود با آنتونیونی در باره صحرای سرخ. یک جایی در پایان مصاحبه آنتونیونی می گوید "يك موضوع جالب: در اين لحظه در حال مصاحبه با آقاى گدار هستم، يكى از مدرن ترين و مستعدترين سينماگران امروز و لحظاتى پيش نيز مشغول ناهار خوردن با رنه كلر بودم يكى از بزرگ ترين كارگردانان گذشته، اينها اصلاً نمى توانند گفت وگوهايى يك دست و مشابه باشند ... كلر بسيار نگران آينده سينما بود در حالى كه ما برعكس (فكر مى كنم شما هم موافق باشيد) به آينده سينما اميدواريم.". و من بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که انگار آدم های تنها داستان های بیشتری دارند، برای همین است که آنتونیونی فکر می کند که در آینده سینما بهتر می شود چون آدم ها بیشتر تنها می شوند. برای همین است که دنیایی که الکس عکاس آگراندیسمان آخرش انتخاب می کند دنیای خیال است، دنیایی پر از تنهایی

پ.ن.: ماجرا، شب، کسوف، صحرای سرخ و آگراندیسمان را آنتونیونی یکی بعد از دیگری در بین سال های ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۶ در یکی از بهترین دوره های فیلم سازی اش ساخت. برای همین است که می شود رد پایش را به راحتی از فیلمی به فیلمی دیگر دید

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۰


دوست دارم این جزیرهای بزرگی را که انگار پشت یک لاک پشت بزرگ ساخته شده اند. کلاً دوست دارم این ایده قدیمی را که زمین روی پشت چهار فیل بزرگ است که آنها هم روی یک لاک پشت پشت غول آسا هستند (+). انگار این جور حرکتش بیشتر است، فقط مجبور نیست دور خورشید بچرخد، دلش که بگیرد لاک پشتش راه می افتد و می رود. این روزها دوست دارم فکر کنم این درختی که منم، ریشه هایش پشت یک گرگ پیر است، مثل همین تصویر پایین. شاید آهسته برود، ولی راهش را می رود 



سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

Your Catfish Friend

If I were to live my life
in catfish forms
in scaffolds of skin and whiskers
at the bottom of a pond
and you were to come by one evening
when the moon was shining
down into my dark home
and stand there at the edge of my affection
and think, “It’s beautiful
here by this pond. I wish somebody loved me,”
I’d love you and be your catfish
friend and drive such lonely
thoughts from your mind
and suddenly you would be at peace,
and ask yourself, “I wonder
if there are any catfish in this pond? It seems like
a perfect place for them.”



Richard Brautigan

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

Jellyfish

A ship inside a bottle cannot sink,
or collect dust.
It's nice to look at and floats on glass.
No one is small enough to board it.
It doesn't know where it's heading.
The wind outside won't blow its sails.
It has no sails, only a slip, a dress.
And beneath them, jellyfish.
Her mouth is dry though she's surrounded by water.
She drinks it through the openings in her eyes which never close.
When she dies, it won't be noticeable.
She won't crash on rocks.
She will remain tall...and proud.




Jellyfish (2007)

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

گفتم خوشحالم که این روزها با هم در یک قایق هستیم. گفتم می دانم که تو سال هاست که این جایی و من چند وقتی است که آمده ام ولی باز خوشحالم. خندیدیم هر دو. گفت ولی می دانی که من آرزو دارم در آن کشتی باشم که تو از آن آمده ای. خندیدیم باز هردو ولی غمی بود در خنده مان این بار. غم را در زیر ردی که از کشتی بر آب مانده بود پنهان کردیم و  باز خندیدیم.

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۰

BAM AND THEN IT HITS YOU ...


آکادمی موسیقی بروکلین (BAM) یه سری آگهی دیواری تهیه کرده بود که در آن برخورد مردم عادی را وقتی که کارهای BAM  رابه طور ناگهانی می دیدند نشان می داد. ماجرا از این قرار بود که یک شهروند عادی در خیابان و یا در مترو بود و بعد در یک لحظه یکی از اجراهای BAM در همان حوالی او با صدای بام (BAM) می افتاد و او را درگیر می کرد، یا به قول آگهی که BAM AND THEN IT HITS YOU. یکی اش را که من خیلی دوست دارم همین تصویر بالاست، که یک آقایی توی مترو نشسته و در یک لحظه یکی از اجراهای پینا باش کنارش می افتد و او را می گیرد. 
حالا چرا این را گفتم، برای اینکه زندگی من هم دارد می شود مثل این آگهی ها. دارم رانندگی می کنم و یک کسی چیزی می خواند بعد وسط آهنگ یهو یک چیزی می خورد به من. دارم پشت کامپیوتر کار می کنم، در یک لحظه کوتاه یک چیزی آن گوشه تصویر ظاهر می شود می خورد به من. موقع صحبت کردن با یک دوستی در کیلومتر ها آن طرف تر، موقع راه رفتن، کلاً این روزها موقع زندگی کردن، یک چیزی می آید و می خورد به من. چیزی که اگر یک موقع معمولی بود شاید فقط ناراحت می شدم. ولی این روزها انرژی زندگی ام کم است، بهم که می خورد انگار گردابی در من درست می کند، سیاه چاله ای درست می شود که تمام نیروی زندگی من را در خود می کشد. بعضی وقت ها انگار دلم می خواهد بگویم BAM AND THEN IT HITS YOU AND NOTHING LEFT BEHIND


پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۰

The Hardest

the hardest
birthday for me was my 30th,
I didn’t want anybody to know.
I’d been sitting in the same bar
night and day
and I thought, how long am I going
to be
able to keep up this
bluff?
when am I going to give it up and
start acting like everybody
else?
I ordered another drink and
thought about it
and then the answer came to
me:
when you’re dead, baby, when
you’re dead like the rest of
them



The Hardest  - Charles Bukowski