last night in my bedroom.
I was very tired but I wanted
somebody to be with me,
so I lit a candle
and listened to its comfortable
voice of light until I was asleep.
همیشه دوست داشتم جایی داشته باشم برای تنهایی. آدم که اگر تنها هم در یک خانه زندگی کند برای تنهایی کردن با خودش باید جای خاصی داشته باشد. تنهایی هم که اصولاً برای این نیست که آدم بشیند آنجا غصه بخورد و یا کاسه چه کنم دست بگیرد. باید بنشیند با خودش خلوت کند، کاری کند تا وجودش پر شود. از اولین لحظه ورود من به این خانه جدید و یا به طور دقیق تر به این اتاق جدید در این سوی دنیا ، وجود یک کمد دیواری دو در دو متری گوشه اتاق، بزرگترین دلخوشی من برای بودن در خانه بوده است. از آن جاهایی که داشتنش برای من به شخصه جزء تخیلات بوده است. از آن کمد هایی که می توانی در داخلش بخوابی و کتاب بخوانی و انتظار داشته باشی هر لحظه اسلان از لابه لای لباس های آویخته در داخل کمد خارج شود. از آنهایی که براتیگان راجع یه شان می گوید:
I have a bed, a chair, a table and a large chest that I keep my things in.
خلاصه اینکه این فضای کوچک دلپذیر که بارها از شوق داشتنش برای تمام دوستان و آشنایان ابعادش را بر شمردم و به همه در اقصاء نقاط دنیا تا آنجا که می شده نشان دادمش، خانه تنهایی های من است.
چند روزی است که مهمانی، البته خوانده، قدم به داخل این کمد گذاشته است. مجموعه ای از جعبه های سفید یک شکل که همگی در گوشه سمت راست شان یک لکه آبی رنگ دارند. اینقدر مرتب و مناسب بر روی همه چیده شده اند که انگار برای کمد یک دیوار جدید درست کرده اند. دیواری که آدم را یاد فیلم های روسی می اندازد. جعبه ها یادگارهایی از دوستان عزیز هستند که گرچه جای خودشان را پر نمی کند ولی خوب بهتر از نبودن است. به در و دیوار اتاقک من هم رنگ و جلایی جدید داده است، بالاخره آدم باید برای سفرهای تنهایی توشه راه لازم دارد