چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۶

نجیب‌زاده‌ای در قفس



زمانی که در ابتدای داستان کنت الکساندر روستوف پس از چهار سال زندگی در یکی از سوییتهای اشرافی هتل متروپل توسط حکومت کمونیستی شوروی محکوم میشود که تا آخر عمر در یکی از انبارییهای روی بام هتل زندگی کند، خوانندهای که سالها در خواندن داستان و رمان به دنبال ماجراجویی بوده و هر بار که چشمش به داستان اسارت افتاده فقط به فرار فکر کرده، اینجا هم با خودش فکر میکند که کنت چطور بالاخره از دست حکومت بلشویکی کمونیستها فرار میکند و خودش را به سرزمینهای آزاد میرساند. اما نجیب‌‌زاده‌ای در مسکو داستان زندگی‌روزمره است، نه رمان تاریخی است و نه داستان فرار از زندان. کنت الکساندر روستوف نجیبزادهای بااصل و نسب از دوران قدیم روسیه آدمی نیست که بخواهد اصولش را کنار بگذارد و به هر قیمتی به آزادی برسد. چون که شاید به نظر او آزادی چیزی نیست که فقط وابسته به مکان باشد. قدرت داستان ایمور توول هم در همین است، در همین ۳۲ سال زندگی روزمره کنت در داخل دیوارهای هتل تا خواننده را هم مثل کنت اسیر کند. فضای شگفتانگیز، شخصیتهای متنوع و گفتگوهای جذاب همه با هم داستان نجیبزادهای در مسکو را بدون آنکه اتفاق خاصی در طول آن در جریان باشد یا روایتش فراز و فرود ویژهای داشته باشد، پر کرده است. خواننده داستان هم مثل دخترکی که از اواسط داستان وارد هتل میشود و تا ۱۶ سالگی آنجا میماند ناگهان در پایان کتاب متوجه میشود که دلش راضی به تمام شدن داستان نمیشود. داستان و سبک روایی شگفتانگیز آقای توول باز یاددآور این است که دنیا با همه بزرگیاش میتواند خیلی کوچک باشد و فضای بسته یک هتل میتواند خیلی بزرگتر از اینها باشد. 

دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۵

در خانه چون غریبه


کُنت برای آخرین بار به شهری نگاه کرد که دیگر که مال او بود و نبود. به راحتی می‌توانست از روی تعداد لامپ‌های راه‌های اصلی، بلوار و حلقه‌‌های باغ را تشخیص دهد، حلقه‌های هم‌‌کزی که کرملین در مرکز آن و ورای آن کل روسیه بود.
کُنت با خودش فکر کرد که از زمانی که انسان وجود داشته تبعید هم بوده است. از قبیله‌های بدوی تا جوامع پیشرفته، هر از چندگاهی کسی بوده که خواسته‌اند تا وسایلش را جمع کند، از مرز بگذرد و دیگر هیچ‌وقت قدم به خاک سرزمین‌اش نگذارد. در هر صورت تبعید مجازاتی بود که خدا برای آدم در اولین فصل کمدی انسانی در نظر گرفت؛ چند صفحه بعدتر هم آدم نثار قابیل کرده بود. بله، تبعید قدمتی به طول عمر بشر دارد. ولی روس‌ها اولین استادان مفهوم تبعید در خانه بودند.
از اوایل قرن هجدهم تزارها ز افرستادن مخالفان‌شان به خارج دست کشیده و در عوض تبعید به سیبری را انتخاب کردند. چرا؟ چون به این نتیجه رسیده بودند که تبعید آدم‌ها از روسیه مثل کاری که خدا با آدم کرده بود مجازاتی کافی‌ نیست؛ چون که در یک کشور دیگر انسان می‌تواند خودش را غرق کارش کند، خانه بسازد و خانواده تشکیل دهد. انگار که او بتواند زندگی جدیدی شروع کند.
ولی وقتی که در کشور خودت تبعیدی باشی، هیچ شروع جدیدی وجود ندارد. چون که در گذر زمان تبعیدی در خانه، چه در سیبری باشد و چه خارج از شهرهای بزرگ هیچ‌گاه عشقش به وطنش کم یا ناپدید نمی‌شود. در حقیقت چون ما موجوداتی هستیم که که بیشترین توجه را به چیزی داریم که به آن دسترسی نداریم این انسان‌ها هم احتمالاً درباره جلال و شکوه مسکو بیشتر تأمل می‌کنند تا هر مسکووی که آزاد است تا از آن لذت ببرد.


نجیب‌زاده‌ای در مسکو – نوشته آمور توول


پ.ن.: عکس از اینجا 

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۵

سخت‌ترین


سخت‌ترین
تولدم سی سالگی بود
نمی‌خواستم کسی بداند
روز و شب
در باری می‌نشستم
و با خودم فکر می‌کردم، که تا کی
می‌توانم
این دروغ 
را ادامه دهم؟
کی بی‌خیال می‌شوم‌ و
مثل بقیه 
رفتار می‌کنم؟
نوشیدنی دیگری سفارش دادم و
باز فکر کردم
و تازه آن موقع جواب را
پیدا کردم:
وقتی که مُردی عزیرم، وقتی‌
که مثل بقیه 
مُردی.


سخت‌ترین، چارلز بوکوفسکی به ترجمه ع‌.ک.

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۵

فراموشی

بچه که بودم دائما می‌ترسیدم که اسم مادرم را بعد از مرگ فراموش کنم. در مدرسه به ما گفته بودند: سه روز بعد از خاکسپاری، فرشته‌ای خواهد آمد و سه بار بر قبر می‌کوبد. اسمت را خواهد پرسید. تو جواب می‌دهی، «الیزر هستم پسر سارا.» وای اگر فراموش کنی! تا آخر دنیا به عنوان روحی مرده، زیر خاک باقی خواهی ماند. نمی‌توانی در برابر مسند قضاوت قرار بگیری و بدانی که آیا جایگاهت در بهشت است یا در جهنم، در صف آنهایی که مدتی طولانی منتظر توبه هستند.  محکومی که در فضای پرآشوب بمانی جایی که چیزی نیست، نه مجازاتی نه دردی، نه عدالت نه بی‌عدالتی، نه گذشته نه آینده، نه امید نه ناامیدی. فراموش کردن نام مادرت مساله بزرگی است. مثل فراموش کردن اصل‌ت است.  


روز الی ویزل

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۹۵

مادران سرزمین




جایی، در راه خانه ترکیبی از رنج، ترس و انزجاری که در صورتش دیده بودم به سراغم آمد. چرا؟ از بدن از شکل افتاده معلم تا بدنِ کنترل‌نشده ملینا دوباره یادم‌ آمد. بی‌هیچ دلیلی به دقت به بدن زنها در خیابان نگاه کردم. ناگهان به نظرم آمد که تا به‌حال دید بسته‌ای به زندگی داشتم، انگار تمرکزم فقط بر خودمان دخترها بود، آدا، جیلولا، کارمِلا، ماریسا، پینوچا، لی‌ْلا، خودم و همکلاسی‌هایم اما هیچ‌وقت به بدن ملینا، جوزِپینا پلوسو، نونزیا چرولو، ماریا کراچی اهمیتی نداده بودم. بدن تنها زنی که در آن با وسواس روز‌افزونی دقیق شده بودم، بدن وارفته مادرم بود، تصویرش مرا تهدید می‌کرد، تحت فشار می‌گذاشت. هنوز هم می‌ترسم که یک‌باره خودش را بر من تحمیل کند. آن روز در عوض به وضوح مادران محله قدیمی را می‌دیدم. عصبی بودند. تسلیم شده بودند. ساکت بودند، با لب‌های بسته و شانه‌های خمیده یا بر سر بچه‌هایی که اذیت‌شان می‌کردند فریاد می‌کشیدند. نازک و قلمی با چشم‌ها و گونه‌های فرو رفته یا با پشت‌های پهن، زانوهای ورم‌کرده و سینه‌های سنگین کیسه‌های خریدشان را می‌کشیدند و بچه‌های کوچکی که به دامن‌های آن‌ها چنگ زده بودند و می‌خواستند بغل شوند. خدای من، این‌ها فقط ده و در نهایت بیست سال از من بزرگ‌تر بودند. با این حال آنگار که آن خاصیت زنانه‌ای که برای ما دخترها این‌قدر مهم بود و با لباس و آرایش بر آن تأکید می‌کردیم را از دست داده بودند. بدن‌های همسران، پدران و برادران‌شان آن‌ها را مصرف کرده بودند، بدن‌هایی که در نهایت به خاطر کار روزانه و پیری و مریضی شبیه‌شان شده بودند. کی این دگردیسی شروع شده بود؟ با کار خانه؟ با حاملگی؟ با کتک؟ 

قسمتی از رمان داستان نام جدید – کتاب دوم

نوشته النا فرانته