آدمها معمولا از سر علاقه به دریاست
که ملوانی را انتخاب میکنند اما ریوجی به خاطر بیزاری از خاک بود که به این راه
کشانده شده بود. پس از رفع ممنوعیات زمان اشغال برای ورود کشتیهای ژاپنی به آبهای
ازاد، همین که از دبیرستان بازرگانی دریایی فارغالتحصیل شد، همراه اولین کشتی
بارکش پس از جنگ راهی فاموسا و هنگکنگ شد. بعدها به هند و حتی پاکستان هم رفت.
عجب لذتی داشت مناطق استوایی! کودکان
محلی به امید معامله نایلون و یا ساعتهای مچی در هر بندری با موز، آناناس و
پاپایا و پرندههای خوشرنگ و بچه میمونها به سراغشان میامدند. ریوجی عاشق بیشههای نخل بود که در رود آرام گلالودی
منعکس شده بودند. با خودش فکر کرد که در زندگی پیشینش نخلها قسمتی از طبیعت
اطرافش بودهاند وگرنه چرا باید او را اینقدر افسون کنند.
ولی با سپری شدن سالیان جذابیتهای سرزمینهای
بیگانه برایش کم شدند. درگیر مخمصهي عجیبی شد که تمام ملوانها گرفتارش هستند: دیگر
نه متعلق به دریا بود و نه به خشکی. آدمی که خاک را دوست ندارد بهتر است که آن را
ترک نکند. جدایی و سفرهای طولانی در دریا او را بار دیگر تشویق میکرد تا آرزوی
زندگی روی خشکی کند و این خواستن عجیب چیزی که از آن بیزار بود عذابش میداد. ریوجی
از بیحرکتی زمین، از پوسته دائما بیتغییرش نفرت داشت. ولی کشتی هم برایش زندان دیگری
بود.
ملوانی که دریا به هبوطش داد – یوکیو میشیما
منم این رمان رو تابستون گذشته خوندم... عنوان انگلیسیش رو - که حتما می دونین چه قصهای داشته - بسیار جالب به فارسی برگردوندین :)
پاسخحذف