سه‌شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۳

شب بود

شب بود، خواب بودم که صدای تصادف آمد و اینقدر در دل سکوت شب عجیب بود که خوابم تبدیل به کابوس شد و از خواب پریدم. تازه فهمیدم که انگار توی کوچه واقعا تصادف شده بود. ولی همه چیز دوباره زود آرام شد و من مشغول تلاش برای خواب. هنوز در حال تلاش بودم که صدای آژیر پلیس آمد. البته خیلی نماند و رفت. فکر کردم که شاید کلا خیالاتی شدم. شاید که واقعا تصادف را خواب دیده بودم. باز شروع به خوابیدن کردم ولی دیگر یک ذره دیر شده بود. به عادت قدیم، شروع به خیره شدن به سقف کردم ولی چیز غریبی روی سقف بود. نورهایی کم جانی روی سقف چشمک میزدند. از لابلای پرده کرکرههای به هم فشرده پنجره نور ماشین پلیس روی سقف افتاده بود و حالا داشت برای خودش روی سقف میرقصید. دیگر حتی نمیشد به آرامی به سقف خیره شد.

۱ نظر: