شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

البته اگر واقعیت آن زمان را در نظر بگیریم، می بینیم آرش سیاوش کسرایی در شرایطی نوشته شده که جامعه از لحاظ اجتماعی، سیاسی ناامید بوده و در نتیجه هنرمندانی از قبیل کسرایی احساس کردند باید به جامعه امید بدهند که به نظر من نقطه مثبت آرش کسرایی هم در همین است
پس حالا می توانیم راجع به امید هم صحبت کنیم. من فکر میکنم امید دروغین بدتر از ناامیدی است. چون نا امیدی باعث می شود ما دست به عمل بزنیم. آرش نوشته من فرزند نا امیدی است و در ناامیدی کامل دست به کاری می زند. در حالی که تا کنون امید های دروغین و خود فریبی ها سال ها ما را عقب انداخته. من اولین پرسشم بعد از خواندن آرش کسرایی این بود که چرا داستان آرش ما را خواب می کند؟ این قصه که خواب آور نیست، و به این نتیجه رسیدم که نیت شاعر و ساختمان اثرش دو راه جدا را می روند، و برای همین، آرش کسرایی ضد چیزی را می گوید که خودش می خواهد.
.
.
.
بله ولی شما زمینه را به گونه ای فراهم کردید که آن مردمی که راجع به هومن افسانه ساخته بودند، با افسانه خادم بودن او زندگی را ادامه دادند.
مردمی که کمبود های خود را با اسطوره های که می سازند پر می کنند گاهی ندانسته اسطوره دروغین هم می سازند. تمام داستان همین است. در شعر کسرایی نیاز مردم یک قهرمان می سازد. در نوشته من نیاز مردم نخست یک قربانی می سازد، بعد همان نیاز از او یک اسطوره می سازد و بعد منتظر می نشیند که اسطوره نجاتش بدهد. در این میان به طور مکمل، گونه دیگری از کارکرد این اسطوره سازی هم هست، در شکل داستان هومن، حتا وقتی آرش می گوید او زنده است، ذهن اسطوره ساز، فورا او را به زنده معنوی تبدیل می کند، و نه کسی که با مرگی دروغین گریخته و جایی به راحتی زندگی می کند. حتی آرش نمی تواند این اسطوره را واژگون کند، عملا هم او با کمان هومن است که تیر می اندازد و با مرگ خود، اسطوره او را هم به نوعی دیگر اعتبار می بخشد
.
.
.
پس در واقع به اعتقاد شما جواب جامعه به کسرایی جوابی احساسی بوده است؟
بله، زیرا مبانی فکری چنین برخوردی به نظرم غلط است، گیرم هم قهرمانی ملتی را نجات دهد، آیا آن ملت به این ترتیب عوض میشود؟ بند آخر نوشته من تصویر همین پرسش است: مردمی که نشسته اند تا زمانه برایشان قهرمانی بیافریند، و خودشان کاری نمیکنند. نه، بر عکس من کوشیدم تا آنجا که توان دارم موقعیت هایی به سازم که هم آرش هم دیگران، در ان آزمایش شوند. دادن این آگاهی، این روان شناسی، و شناخت به نظر من مهمترین است


جدال با جهل
گفتگو های نوشابه امیری با بهرام بیضایی

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

فیزیک کوانتوم مسئله معروفی دارد به نام دیوار بینهایت. ماجرا از این قرار است که اگر یک ذره آزاد در یک فضای لایتناهی بدون محدودیت قرار گیرد، هیچ گاه نمی تواند یک مکان یگانه پیدا کند که در آن کمترین سطح انرژی را داشته باشد. ولی اگر همین ذره در بین دو دیواره به اصطلاح بی نهایت با فاصله متناهی باشد همیشه جایی وجود دارد که در آن کمترین سطح انرژی و بیشترین تمایل به ایستادن را دارد. استاد شوخ طبع ما هم در سر کلاس این مسئله را تشبیه می کرد به زندگی در آمریکا و یا جایی مثل کوبا. می گفت وقتی شما اینجا زندگی میکنید آزادی تا اندازه ای زیاد است که شما هچ وقت نمی توانید مطمئن باشید کاری که انجام می دهید درست ترین کار است، چون همیشه برای شما انتخاب های دیگری هم هست، ولی اگر در جایی مثل کوبا زندگی کنید که حکومت دور تا دور کشور را دیواری فرضی کشیده، همیشه می توانید کاری پیدا کنید که برای شما بهترین کار باشد، حتا اگر آن کار ترک کوبا باشد.

حالا این شده وضعیت من، ۴ سال پیش که تصمیم گرفتم برای تحصیل بیایم اینجا، هم کار خوبی داشتم هم اگر مانده بودم تا الان یا دکتر شده بودم، یا در شُرفش بودم. ولی تمام آن چیزها را برای ان که فکر میکردم و البته هنوز هم فکر میکنم که تصمیم درست بوده، رها کردم و آمدم. ولی در این یک ماه و چند روزی که تصمیم گرفتم استادم و یا به طور دقیق تر موضوع تزم را عوض کنم و حتا الان که این کار را کردم، از هیچ چیز مطمئن نیستم. هیچ کدام از مسائل معمولی که بر اساس آنها آدم می تواند انتخابش را بسنجد تقریبا برای من جواب نمی دهد. هر دو استاد هایم آدم های خوش اخلاق، با سواد و در زمینه کاریشان آدم های جا افتاده و معروفی هستند. مسائل مالی هم خیلی مطرح نبود. حتا برای هر دو هم بازار کار تقریبا خوبی وجود دارد. ماجرا فقط این است که موضوع قبلی در راستای علوم بنیادی بود و این یکی کاربردی. طبیعتاْ بازار کار علوم کاربردی این روزها بهتر است و عمده دلیل من برای این انتخاب هم همین بود ولی لذت کار کردن در علوم بنیادی چیز دیگری است. علوم کاربردی این روزها سرعت بیشتری رشد می کنند ولی به همین صورت هم به پایان میرسند و همین جاست که من دلم میخواهد بروم و به همان فیزیک بچسبم و حالت جامد کار کنم چون می دانم سال ها و سال ها جا برای کار کردن و چیز یاد گرفتن وجود دارد ولی به هر حال ممکن است کار مناسب پیدا نشود (البته در زمینه کاری نمی شود مشکلات پیشینه ملیتیم را هم کم تاثیر دانست). در نهایت یک جور بهینه سازی بین لذت و آینده کاری بهتر است.
تمام تلاشم را در این چند وقت کرده ام که ماجرا را در همین سطح از تفکر نگه دارم و درگیر این فکر های کلان تر زندگی نشوم که کلان علم به چه درد می خورد و در کل تمام این چیز ها در زندگی چه نقشی دارد و هدف چیست. حتا سعی کرده ام که وارد بحث های میانی تری هم مثل فلسفه علم و یا بحث های پوزیتیویستی هم نشوم و ماجرا را در همین حد نگاه دارم. به هر حال یا پایه های ایدئولوژی من در زندگی داغون است یا اینکه واقعا تصمیم بزرگیست، به هر حال دارد من را می لرزاند

اولین هفته کار جدید هم الان چند روز است که شروع شده و احتمالا این بحث ها هم تا چند وقت دیگر از لایه های رویی فکر من به زیر تر ها میروند و امیدوارم سالهای سال در آینده به این نتیجه نرسم که بهینه سازی اشتباهی انجام دادم و اگر آن یکی راه را ادامه می دادم آدم موفق تری بودم.

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

دست‌هات مال من؟
با دست‌های من بنويس
با دست‌های من غذا بخور
با دست‌های من موهات را مرتب کن
با دست‌های من به زندگی فرمان بده
فقط دست‌هات را
از تنم بر ندار


می‌شود وقتی از کنارم می‌گذری
موهام را بهم بريزی
بعد مرتب‌شان کنی؟
...
خب بوسم هم بکن!
تنم مال تو
بوسم نکن ببين
چگونه برای لب‌هات
گريه می‌کند تنم
...
نفس‌هات مال من؟


چقدر دنيا ناامن شده!
بگذار دست‌هات را
پنهان کنم توی جيب‌هام
بگذار قشنگی‌ات را قورت بدهم
دنيا ناامن شده
بانوی من!

تو نباشی
آنقدر گريه می‌کنم
که خدا دنبالت بگردد و دعوات کند
بعد خودم براش زبان در می‌آورم.
مرسی که هستی
و هستی را رنگ می‌‌آميزی
هيچ چيز از تو نمی‌خواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه.
راه نرو
می‌ترسم پلک بزنم

ديگر نباشی



جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

سیمای مرد مغول در جوانی

برای من که سربداران قسمت مهمی از دوران کودکی و نوجوانی ام بوده و جوانی را با عیار تنها، عیار نامه و فتح نامه کلات شروع کرده ام، دیدن مغول کار راحتی نیست. آدم نمی داند با تموچین جوانِ سرگی بودروف یگانگی کند یا آرزو کند کاش هر چه زود تر بمیرد و ماجرا ها در تاریخ جور دیگری رقم بخورد.