سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

In praise of inanimate life – 1- The World of Apu


Apu has gone to the country to attend his friend's cousin's wedding. A traditional arranged marriage, and when the bridegroom shows up, he turns out to be an idiot, a blithering numskull. The wedding is called off, and the friend's cousin's parents begin to panic, afraid their daughter will be cursed for life if she doesn't get married that afternoon. Apu is asleep somewhere under the trees, not a care in the world, happy to be out of the city for a few days. The girl's family approaches him. They explain that he's the only available unmarried man, that he's the only one who can solve the problem for them. Apu is appalled. He thinks they're nuts, a bunch of superstitious country bumpkins, and refuses to go along. But then he mulls it over for a while and decides to do it. As a good deed, as an altruistic gesture, but he has no intention of taking the girl back to Calcutta with him. After the wedding ceremony, when they're finally alone together for the first time, Apu learns that this meek young woman is a lot tougher than he thought she was. I'm poor, he says, I want to be a writer, I have nothing to offer you. I know, she says, but that makes no difference, she's determined to go with him. Exasperated, flummoxed, but also moved by her resolve. Apu reluctantly gives in.
Cut to the city. A carriage pulls up in front of the ramshackle building where Apu lives, and he and his bride step out. All the neighbors come to gawk at the beautiful girl as Apu leads her up the stairs to his squalid little garret. A moment later, he's called away by someone and leaves. The camera stays on the girl, alone in this strange room, this strange city, married to a man she hardly knows. Eventually, she walks to the window, which has a cruddy piece of burlap hanging over it instead of a real curtain. There's a hole in the burlap, and she looks through the hole into the backyard, where a baby in diapers is toddling along through the dust and debris. The camera angle reverses, and we see her eye through the hole. Tears are falling from that eye, and who can blame her for feeling overwrought, scared, lost? Apu reenters the room and asks her what's wrong. Nothing, she says, shaking her head, nothing at all. Then we fade to black, and the big question is: what next? What's in store for this unlikely couple who wound up marrying each other by pure accident? With a few deft and decisive strokes, everything is revealed to us in less than a minute.
Object number one: the window. We fade in, it's early morning, and the first thing we see is the window the girl was looking through in the previous scene. But the rally burlap is gone, replaced by a pair of clean checkered curtains. The camera pulls back a little, and there's object number two: polled flowers on the windowsill. These are encouraging signs, but we can't be sure what they mean yet. Domesticity, homeyness, a woman's touch, but this is what wives are supposed to do, and just because Apu's wife has carried out her duties well doesn't prove that she cares for him. The camera continues pulling back, and we see the two of them asleep in bed. The alarm clock rings, and the wife climbs out of bed as Apu groans and buries his head in the pillow, Object number three: her sari. After she gets out of bed and starts walking off, she suddenly can't move-because her clothes are tied to Apu's. Very odd. Who could have done this-and why? The expression on her face is both peeved and amused, and we instantly know that Apu was responsible. She returns to the bed, thwacks him gently on the bull, and then unties the knot. What does this moment say 10 me? That they're having good sex, that a sense of playfulness has developed between them, that they're really married. But what about love? They seem to be contented, but how strong are their feelings for each other? That's when object number four appears: the hairpin. The wife leaves the frame to prepare breakfast, and the camera closes in on Apu. He finally manages to open his eyes, and as he yawns and stretches and rolls around in bed, he sees something in the crevice between the two pillows. He reaches in and pulls out one of his wife's hairpins. That's the crowning moment. He holds up the hairpin and studies it, and when you look at Apu's eyes, the tenderness and adoration in those eyes, you know beyond a doubt that he's madly in love with her, that she's the woman of his life. And Ray makes it happen without using a single word of dialogue.

ارباب حلقه ها ویژه گروه سنی الف و ب

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

سلندر در شانزده آذر

شنیده ها و دیده هایم از این روزها، بدجوری ذهنم را مشغول کرده است. انواع ماجراها پیرامون یک مسئله قدیمی در هم تنیده شده اند و مشکل را به طور عجیبی پیچده کرده است. تمام تلاشم را می کنم تا ابعاد مختلغ اش را با چیزهایی که می شناسم از هم باز کنم تا شاید مسئله قابل حل تر شود. تا کنون در ذهنم یک چهار ظلعی از ماجراها شکل گرفته است که اگر بخواهم به ترتیب بگویم به صورت زیر است.

سلندر: سلندر فیلم نامه کوتاهی است از بیضایی. داستان راهب جوانی که در وسط بیابانی در زیر درختی نشسته است. ماجرا از زمانی آغاز می شود که دو سوار مغول که از آن حوالی می گذرند او را می بینند. آنها تلاش می کنند تا با اذیت او لذتی ببرند و البته در نهابت یکشندش. جوان با صبر و استقامت فراوان در پای درخت می نسیند و هر چه آن دو سوار تلاش می کنند نمی توانند او را به حرکتی و یا حتی صدایی وادارند تا آنجا که درنهایت از شدت عصبانیت هر دو می میرند. (پایان ماجرا را دقیق به خاطر ندارم ولی مطمئنم که با مرگ هر دو به پایان می رسد)

بازی های مسخره: مصاحبه ای از هانکه دیدم که در آن می گفت، اخبار و ماجراهای بسیار زیادی دیده است که در طی آنها جوان هایی از خانواده ثروتمند و یا حتی طبقه متوسط تنها به دلیل لذتی که از انجام این کار می بردند، افراد دیگر مورد آذار و اذیت قرار می دهند؛ و همین دلیل ساختن فیلمش بوده است. ماجراهای مربوط به خشونت کم نیست، همه بارها و بارها شنیده، دیده و خوانده اند. ولی در موقعیتی که افراد خانواده در داخل خانه شان به طور ناگهانی مورد حمله افرادی قرار می گیرند که از نظر ظاهری هیچ تفاوتی با آنها ندارند، انسان چگونه برخورد می کند. ساده است که آدم بگوید جواب گلوله، گل است. ولی وقتی فردی در جلوی چشمان پدری، مغز پسرش را متلاشی می کند، چه جور گلی را به عنوان جواب می خواهد. ایا تک تک ما در موقع تماشای صحنه های ساده تر این از بارها َآرزو نکرده ایم که قهرمان داستان به گونه ای کاملاً جوان مردانه و دور از خشم، و در حالیکه تیپ خاص جوان مردان را هم به خود گرفته است، پدرِ ناجوان مردان را در بیاورد.

نوبل: امروز رییس جهور این مملکت به طور رسمی جایزه نوبلش در صلح را گرفت. من کاری به حق بودن جایزه ندارم، چیزی که می گوم شعاری که بود که رییس جمهور با آن جایزه اش را گرقت، Just War. این که جنگ به خودی خود چیز بدی است ولی در برخی مواقع توجیه پذیر است . اینکه ما برای اینکه به صلح برسیم باید از راه جنگ عبور کنیم. نمی دانم شاید هم حق دارد. در دورانی که در طول یک سال گذشته در پاکستان 800 مدرسه و در افغانستان بیش از هزار مدرسه را منفجر کرده اند چه می شود کرد. حتی اگر به قول یکی از خیرین مدرسه ساز این ور آب، بیشتر سربازهایی که در افغانستان وجود دراند نیروهای فکر ی باشند به جای نیروهای یدی صرف، باز به تعدادی سرباز برای محافظت از این مدارس نیاز است و باید با نیروهای مخرب جنگید تا آنها را نابود کرد و دنیایی نو بسیازیم.

شانزدهم اذر: دوستی دیروزگلایه می کرد. می گفت که به نظرش شانزدهم آذر آنچنان که رسانه های جنبش سبز ادعا کرده اند نبوده است. نه از نظر جمعیت، بلکه از نظر برخورد میان آدم ها. می گفت زد و خرد پیش آمده است. می گفت این طرفی زده اند، آن طرفی ها هم تلافی کرده اند و می گفت بد تر از همه این که این دسته بندی این طرفی آن طرفی دارد زیاد می شود. می گفت اگر این جنبش با سکوت و فعالیت های انسان دوستانه شروع شده است، پس این جا کجاست. ته حرفش این بود که آدم ها دارند خسته می شوند و این به جای خوبی نمی رسد. من داشتم آهسته در این سر دنیا بدون آنکه ذره ای فشار بالای سرم باسد به حرف هایش گوش می دادم و فکر می کردم. به کلاف در هم تنیده ای که نمی توانم راهی از آن به بیرون پیدا کنم و به مردمِ زیر باتوم و راهکارهای آنها فکر می کردم.

مسئله چیز جدید نیست. حداقل تا آنجا که من حودم را در می شناسم همیشه جزء مسایل مهم ام بوده است. می توانم ابعاد دیگری هم یرای اینکه مسئله بازتر کنم به شکل ذهنی که آفریده ام بدهم ولی فکر می کنم فعلاً با همین ها کار کنم، مناسب تر است. می توان چهار نقطه بالا را در چهار گوشه یک مستطیل گذاشت. در میان هر کدام از جفت های بالا می توانم مشابهت هایی را بیابم. سلندر و بازی های مسخره دو بازخورد مختلف به جریان خشونت هستند و از طرف دیگر سلندر و شانزده آذر قرار است که یک جور واکنش به خشونت یاشند و تنها تفاوت شان در ابعاد ماجراست. رابطه های مشابهی میان نوبل و شانزدهم اذر، نوبل و بازی های مسخره نیز هست. به نظر من اگر هدف رسیدن به رفتار سلندر گونه در جنبش است، که شاید در ابتدا بعید و یا حتی احمقانه به نظر بیاید، نکته در همین قواعد مختلف ماجراست. نکته این است که قواعد بازی برای آدم های مختلف بازی متفاوت است، اگر هم قرار باشد با یک قاعده بازی کنند که دیگر بازی نیست. مسئله این است که این اصلاً بازی نیست. ابن اصلاً هیچ بازی مسخره ای نیست. قرار نیست آدم هایی که شعار حقوق بشر می دهند با آدم های باتوم به دست قواعد یکسانی داشته باشند. قرار نیست ما با قواعد آنها زندگی کنیم. جایی در پایان شوالیه تاریکی، بتمن رو به حریفش می گوید چیزی که تو می خوای پول و یا حتی قدرت نیست تو می خوای همه چیز رو به هم بریزه تا بتونی این جوری بازی های خودت رو پیش ببری.

به نظرم این شرط اول ماجراست. سخت است، حتی برایِ من که این حرف ها را بدون خوردن ضربه ای باتوم می گویم سخت است چه برسد به مردم آن سرزمین. شرط اول این است که صحنه بازی را ما به هم بریزیم، ما بازی نمی کنیم.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

یک هفته است که به صندلی ایم چسبیدم و فکر کنم که دو هفته آینده رو هم باید به همین منوال بگذرونم. توی خونه یا توی دفتر دائم دارم پشت کامپیوتر کار می کنم. تقریباً همه کار کردم، از نوشتن گزارش و مقاله تا تحلیل آماری هزار تا داده. این دو روز آخر هم که کلاً در حال برنامه نویسی بودم. ولی در تموم این مدت چیزی که سعی می کنم بهش فکر نکنم، فرداست.

اتفاق های عجیبی که در طول این شش ماه گذشته اتفاق اقتاده زندگی من رو هم ، مثل خیلی های دیگه ،حتی از این راه دور تحت تاثیر خودش گذاشته. دیگه کم کم دارم یاد می گیرم خودم رو کنترل کنم. بعضی وقت ها یک جوری که خودم متوجه نشم می رم و یک سری به همه سایت ها می زنم تا ببینم چه خبر شده و بعد دوباره به یک حالتی که خودم متوجه نشوم، خودم رو مشغول کار می کنم اینگار که اصلاً در این چند دقیقه پیش هیچ اتفاقی نیافتاده. بعضی شب ها مثل امشب نگرانی ام بیشتر از اون چیزیه که بتونم برای خودم پنهانش کرد. ولی کارش نمی شه کرد، صبر می کنم و دعا می کنم.