انگار که با یک تق ناگهانی مثل صدای تفنگ
اسباب بازی
لالههای خونین شکفته باشند
صبح باز تو را غافلگیر میکند،
غمهای جدید همین حالا هم کهنه به نظر
میرسند
باید که جابجا شوند، تکانی بخورند
بلکه در این تئاتر بیقاعده زندگی
دردهای جدید جایی بگیرند
مثل تیغهی شیشه روی مچها.
.
.
.
عصر مثل موجی از راه میرسد
و دریچهها هنوز بسته نیستند.
گذشته نشت میکند و کشتی کمکم
غرق میشود
در کرانه ابرهای بنفش که به
سرعت نزدیک میشوند
عملیات نجات در حال انجام است.
درست است که میشود به
هرچیزی عادت کرد
حتی به
طلوع در غروب، اما آیا باید
کاری
برای اصلاح برنامه انجام داد
و
سوراخهای آسمان را وصله کرد؟ متاسفانه
مویهها
دیگر معمولی به گوش میآیند و وعدههای
بهتر
شدن در آینده همان بهتر که باور نشوند،
چرا که
آینده همین الان است و ما آن را ثانیه به ثانیه،
زندگی
میکنیم، از نفس افتاده، امید داریم
که
ارتباطی میان این تکهها باشد.
«بببخش که نتوانستم به کمکت
بیایم،
ولی خودم هم در خطر غرق
بودم،
خردههای شیشه هم روی سرم میبارید
برای همین این نامه را برایت
نوشتم - برای تو که مردهای –
و روی موج خروشانی رها کردم
که در میان آن
به وضوح گوش شنوای تو را مثل
صدفی میدیدم.»
سونات با قاعده، جان اش، پاریس ریویو، شماره ۱۰۷، تابستان ۱۹۸۸