در دنیایی زندگی میکردیم که در آن بچهها و آدم بزرگها اغلب زخمی میشدند، خون از زخمهایشان جاری میشد، چرک میکرد و گاهی اوقات میمردند. یکی از دخترهای خانم آسونتا که فروشنده میوه و سبزیجات بود پا روی میخ گذاشت و از کزاز مرد. کوچکترین بچه خانم اسپانولا از خروسک مرد. یکی از فامیلهای ما در سن بیست سالگی یک روز صبح رفت تا کمی خاک و خل بنایی را جابجا کند و همان شب له و لورده در حالی که خون از دهان و گوشهایش بیرون میریخت مرد. پدرِ مادرم از یکی از سکوهای بنایی ساختمان افتاد و مرد. پدر آقای پلوسو یک دست نداشت، ماشین تراشکاری بیهوا دستش را گرفته بود. خواهرِ جوزپینا، همسر اقای پلوسا در بیست و دو سالگی از سل مرد. بزرگترین پسرِ دن آکیله را با این که هیچ وقت ندیده بودمش به یاد دارم، رفت جنگ و دو بار مرد: اول در اقیانوس اطلس غرق شد و بعد خوراک کوسهها شد. کل خانواده ملکیوره با هم در زیر بمباران در حالی که به هم چسبیده بودند و از ترس فریاد میکشیدند مردند. خانم کلورینای پیر به جای هوا گاز استنشاق کرد و مرد. جیانینو که وقتی ما کلاس اول بودیم کلاس چهارم بود، یک روز سر راهش بمبی دید، به آن دست زد و مرد. لوییجینا که همبازی ما در زمین بازی بود و شاید هم نبود چون فقط اسمی از او به یاد دارم از تیفوس مرد. دنیای ما اینگونه بود، پر از کلمههای کشنده: خروسک، کزاز، تیفوس، گاز، جنگ، ماشین تراش، خاک و خل، کار، بمباران، بمب، سل، واگیری. با این کلمهها و آن سالها ترسهای زیادی را به یاد میآورم که تمام عمر همراهم بودهاند.
قسمتی از رمان دوست شگفتانگیزِ من
نوشته النا فرانته